kayhan.ir

کد خبر: ۲۸۸۵۱۹
تاریخ انتشار : ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۹:۱۶
یادی از شهید علی سیفی‌نسب 

بیا مشهد

 
 
 
کامران پورعباس
شهرستان مراغه 1400 شهید گلگون‌کفن تقدیم اسلام و انقلاب اسلامی و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران نموده است. 
18 اردیبهشت 1403، سرهنگ یحیی حیدری فرمانده سپاه مراغه در آیین «شهدا تربیت‌یافتگان مکتب عاشورا»، خاطرنشان نمود: این شهرستان با تقدیم یکهزار و ۴۰۰ شهید گلگون کفن، در عرصه ایثار و شهادت گذشته بسیار درخشانی دارد. 
وی با بیان اینکه مراغه حدود ۱۹ هزار رزمنده دارد، اظهار کرد: شهیدپرورترین روستای ایران با عنوان ورجوی در مراغه قرار دارد و رزمندگان این شهرستان از شهدای کربلا الگو گرفته و غیرت و شجاعت مردمان این دیار را به نمایش گذاشته‌اند.
سرهنگ حیدری به تاریخ‌ساز بودن شهدای مراغه نیز اشاره و اضافه کرد: این شهرستان تنها در عملیات مطلع‌الفجر ۳۶ شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرد و رزمندگانش با الهام گرفتن از سالار شهیدان، وقایعی فراموش‌نشدنی خلق کردند.
وی اضافه کرد: عزاداری‌های منحصربفرد مردم این شهرستان در ماه محرم که برخی از آنها بیش از ۱۰۰ سال سابقه دارد نیز از دیگر ویژگی‌های فرهنگی افتخارآمیز این شهرستان است.
شهید حجت‌الاسلام علی سیفی نسب از شهدای اهل بیتی و حضرت زهرایی و از شهدای شاخص مراغه و جنگ تحمیلی است که در سال 1402 به عنوان شهید شاخص روحانی در استان آذربایجان شرقی برگزیده گردید.
در کتابِ «بیا مشهد»، زندگینامه و خاطرات و کرامات متعدد روحانی شهید علی سیفی نسب و روایتهای مختلفی از ارتباطات این شهید والامقام با امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و همچنین معجزه بزرگ و شگفت انگیزِ امام رضایی و امام زمانی در حق شهید، منتشر گردیده است. این کتاب به همت گروه فرهنگی انتشارات شهید ابراهیم‌هادی گردآوری و چاپ شده است.
نگاهی می‌اندازیم به زندگینامه و کراماتِ شهید علی سیفی نسب و جزئیات معجزه معروف در حق شهید به نقل از کتاب بیا مشهد.
 قاری و مؤذن و مداحِ مسجدی و هیئتی
شهید علی سیفی‌نسب در سال 1344 در شهرستان مراغه در یک خانواده مذهبی سنتی که ولایتی بودند، به دنیا آمد. 
مادر گرامی شهید، قبل از تولدش در خواب دیده بود که چند نفر آقا و خانم نورانی کنار حوض خانه ایستاده‌اند. بعد به مادر گفتند: فرزندی که از شما متولد می‌شود، پسر است؛ نام او را علی بگذارید.
مادر همیشه با وضو به علی شیر می‌داد. یک‌بار نیز مادر شهید در عالم رؤیا صدایی شنید که به وی گفتند: این سرباز ماست، از آن به خوبی مواظبت کن.اواخر دبستان بود که پدرش به رحمت خدا رفت.
از دوران کودکی با مسجد و مجالس عزاداری آشنا شد. از سن هفت، هشت سالگی پایش به مسجد و هیئت باز شد. در مجالس عزاداری با زبان شیرین آذری به مداحی می‌پرداخت و بعدها خودش گرداننده هیئتی در شهرستان مراغه شد. در نوجوانی در مسجد محل قرآن درس می‌داد.
عضو انجمن اسلامی و پایگاه بسیج هم شد و آموزشهای نظامی و عقیدتی را گذراند.رفته رفته افتاد در خط مداحی و قرآن خوانی و دعاخوانی. در مسجد و هیئت دعای کمیل و دعای توسل می‌خواند.بیشتر مداحی‌ها و زمزمه‌هایش دعای حضرت علی(ع) در مسجد کوفه بود. 
قرائت قرآن و اذانش فوق‌العاده بود. ولی علاقه شدیدش به مداحی بود. با سوز درونی خودش بسیاری از رفقا را به راه خدا کشاند. تعدادی را کشیده بود به مسجد که اصلاً نماز نمی‌خواندند.
در کلاسهایی که در مسجد برگزار می‌شد حدود ده دقیقه صحبت می‌کرد. آن هم شیوا و عالی.با سن کم خیلی بر مسائل اخلاقی، اعتقادی و علمی مسلط بود. در عصر تاسوعا به رسم عزاداری سنتی شهر مراغه، از آغاز مراسم منقلب و‌گریان و
روضه خوان بود.دائم الوضو بود و هفته‌ای دو روز روزه می‌گرفت. بیشتر مواقع حتی نماز صبح را هم با جماعت می‌خواند حتی در منزل.
آرامش در جبهه
اردیبهشت 1361 در 15 سالگی به جبهه رفت.اولین بار که علی آقا به مناطق جنگی رفت، حالات عجیبی داشت. مثل این بود که شخصی برای اولین بار بعد از سالها انتظار برای زیارت 
اباعبدالله الحسین(ع) به کربلا برود. چنین آدمی از دور که مرقد را می‌بیند، از خود بی‌خود می‌شود و... وقتی به منطقه جنگی رسید، آرامش پیدا کرد. مثل اینکه اصلاً از قفس بیرون آمد. 
بعد از مدتی حضور در جبهه، فعالیتهای رزمی و فرهنگی را شروع کرد. در جبهه کارهای متنوع فرهنگی انجام می‌داد. کارهای فرهنگی‌اش همراه رزمندگان و در کنار آنها در خط اول عملیات بود. 
ظاهراً نماز شب را در جبهه شروع کرده است. یکی از همرزمانش چندین بار دیده بود که نمازهایش را با تبسم می‌خواند! گاهی هم با‌گریه.
یک روز به علی آقا گفت:‌گریه که از خوف خداست، اما چرا نماز با تبسم؟! گفت: من وقتی نماز می‌خوانم به عالمی وارد می‌شوم که... بعضی زمانها خوبه. یعنی خودم را در حالت تبسم می‌بینم. یعنی خشم خدا رو نمی‌بینم، بلکه رحمت و محبت خدا را می‌بینم و این امیدواری برای من خوشحالی می‌آورد و این خوشحالی موجب می‌شود من تبسم کنم در حالت عبادت.
جانباز شدن در جبهه
پنج روز مانده به آزادی خرمشهر، خمپاره‌ای نزدیکش اصابت کرد و منفجر شد و ترکشهایش به وی رسید. موج انفجار وی را از جا کند و چند متر پرت کرد. سرش به یک ماشین اسقاطی خورد و مجروح شد و روی زمین افتاد. 
شدیداً مجروح و موجی و ویلچری شد. یکی از پاهایش توانایی‌اش را از دست داده بود و عصبش قطع شده بود و قادر به حرکت نبود. گاهی اوقات چشمانش سیاهی می‌رفت و می‌افتاد و دست و پایش کرخت می‌شد. گاهی می‌لرزید و دست و پا می‌زد. عجیب بود که در این هنگام شروع به خواندن قرآن می‌کرد. 
یک‌بار در بیمارستانی در حالت بیهوشی با صدایی جانسوز قرآن می‌خواند. طوری که مجروحین و عیادت کنندگان و‌پرستارها جمع شده بودند بالای سرش و‌گریه می‌کردند. در تهران و شیراز و اصفهان و مراغه و تبریز به بیمارستان‌های مختلف در چند نوبت رفت. عصب پایش از بین رفته و پایش سیاه شده بود؛ طوری که وقتی سوزن را به پایش می‌زدند، متوجه نمی‌شد و حس نمی‌کرد.دکترها گفتند باید پایش قطع شود و اگر طول بکشد، این بیماری و عفونت به نقاط دیگر بدنش می‌رسد.
شفا گرفتن با معجزه امام رضایی و امام زمانی
قبل از عمل جراحی در خواب دید سیدی نورانی به وی گفت: بیا مشهد، من شفایت می‌دهم. نگذار پایت را قطع کنند ولی به این شرط که بعد از خوب شدن، به جبهه برگردی.
با دوستانش به مشهد رفت. بعد از غسل زیارت، راهی حرم مطهر رضوی شدند. وضو گرفتند و وارد حرم شدند. آهسته آهسته جلو می‌رفتند. دوستانش زیر کتفهای علی آقا را گرفتند و نزدیک ضریح شدند. علی نمی‌توانست حتی پایش را زمین بگذارد، عصب پایش از بین رفته بود. تقریباً رسیده بودند به نزدیک ضریح که علی آقا یکباره از خود بی‌خود شد و فریاد زد: یا مهدی.
ناگهان دوستانش را کنار زد و با همان پایی که تا لحظاتی قبل هیچ عصبی نداشت، شروع به دویدن کرد! مردم ریختند سرش و پیراهنش را می‌کشیدند برای تبرک. صدای‌گریه و صلوات بلند شد. خادمین حرم وی را گرفتند و به اتاق خودشان بردند. مردم جمع شده بودند. خبر شفا یافتن یک جانباز خیلی سریع پخش شد.
شب شده بود. مردم منتظر بودند تا علی آقا برای‌شان صحبت کند. بالاخره رو‌به‌روی منبر صاحب الزمان(عج) در مسجد گوهرشاد قرار گرفت و شروع کرد برای مردم صحبت کردن. انگار آنجا یک نفر را می‌دید. شروع کرد صحبت کردن با زبان فارسی سلیس، بدون لهجه! سخنان وی هم اکثراً تربیتی بود. 
یکی از حرف‌هایش این بود که برای ظهور امام عصر(عج) دعا کنید. برای امام دعا کنید و کودکان‌تان را با سوره‌های کوچک قرآن بزرگ کنید.  
بعد از اتمام صحبت‌ها بیهوش افتاد روی زمین. بعد از خوردن آب قند، حال و احوالش مختصراً خوب شد. از مشهد برگشتند مراغه. خبر همه جا پیچید. خیلیها به دیدنش آمدند.
سخنان شهید سیفی در مورد کرامات 
در حق خویش و دیگران
شهید علی سیفی‌نسب ماجرای مجروحیتش در عملیات بیت المقدس در 27/02/1361 وشفا یافتن و زیارت امام زمان(عج) که سه ماه بعد از آن در شب جمعه در حرم مطهر حضرت امام رضا(ع) رخ داد را در حزب جمهوری اسلامی دفتر مراغه برای جمعیت حاضرتوضیح داده است. خوشبختانه این سخنان ضبط شده است. علی آقا در این سخنان علاوه‌بر ماجرای کامل شفا یافتنش، کرامات و معجزات مختلف در حق خویش و دیگران و برخی دیدارهایش با امام زمان(عج) را تعریف نموده است.
گزیده‌ای از سخنان شهید سیفی در این جلسه چنین است:
«در مورد یک سری امدادهای غیبی خداوندی، در این سخنهاارزش زیادی هست.... 
اوایل اردیبهشت ماه با چند نفر از برادران عازم خرمشهر بودیم. در طول راه توی قطار با برادران بودیم. بعد یک نفر در کوپه‌اش را باز کرد و با هیجان خارج شد و مدام فریادِ یا مهدی، یا مهدی(عج) سر می‌داد. او با تعجب به اطراف و دست‌هایش نگاه می‌کرد. یک مقدار هیجان زده شدیم و ترسیدیم. خودمان را عقب کشیدیم. از دوستش پرسیدیم: جریان چیست؟ گفت: این شخص در اثر موج انفجار چشمانش کورشد. او را به دکترهای مختلف بردیم و جواب رد دادند، تا اینکه وقتی سوار قطار شدیم گویا در خواب آقا امام زمان(عج) را دیده و آقا را صدا می‌کرد. الان که بیدار شد، چشمانش بینا شده.(صلوات حضار)...
خلاصه آمدیم به اهواز و از آنجا به خرمشهر. بعد از چند روز دیدیم در بی‌سیم گفتند که امشب ساعت دو خط آتش می‌باشد. شب بلند شدیم. همه به خط رفتیم. برادران به خط آمدند، تیراندازی کردند و همه برگشتند به جز من و یک نفر دیگر. باهم دوتایی در خط ماندیم با کمی فاصله از هم.
من هم خوابم می‌آمد. دیدم در نزدیکی دوستم خمپاره زدند. در من حالتی دست داد که عجیب بود. مثل اینکه چراغی در مقابل چشمانم روشن شد. نگاه کردم، فکر کردم که منور زدند. سنگر کاملاً روشن بود. سرم را بلند کردم که منور را نگاه کنم ولی این نور در یک لحظه بود! با خود گفتم این چه نوری است؟! قلبم خبر داد که آن دوستم زخمی شده. یک مقدار خود را به طرف او کشاندم. با اسمش او را خواندم. دیدم که جوابی نمی‌آید. وقتی نزدیک شدم، عطر عجیبی احساس کردم که برایم آن عطر خیلی نا آشنا بود. هر چقدر او را صدا کردم، جواب نمی‌داد.تا اینکه به نزدیک او رسیدم. او را بلند صدایش کردم. با سختی گفت: این‌جا هستم، زخمی شده ام. گفتم: از کدام قسمت زخمی شده‌ای؟ گفت: از قسمت سر. من هیجان زده گفتم: زود باش برویم سرت را ببندند. باز او‌گریه کرد و در همان حال گفت: وقتی جبهه می‌آمدی چه آرزویی داشتی؟ گفتم: یک رزمنده چه آرزویی دارد؟ حتماً شهادت است. گفت: دیگر آرزویت چیست؟ من فکر کردم چه چیز می‌تواند باشد، چیزی به فکرم نرسید. یک دفعه ناخودآگاه گفتم: دیدار حضرت مهدی(عج). او بلند‌گریه کرد و دست مرا گرفته و یک مقدار به جلو کشید. چشمم به تاریکی عادت نکرده بود. گفت: من به آرزویم رسیدم. گفتم: چگونه به آرزویت رسیدی؟ گفت: مهدی(عج) آمد و سرم را بست. دستم را به آرامی بردم و دست به سرش زدم. با دقت نگاه کردم، دیدم مثل اینکه یک جراح متخصص چندین ساعت زحمت کشیده و سر او را این طور منظم بسته. من بلندش کردم و گفتم: براتی به من فرمود این زخمهای شما را که می‌بندم، موقتی است. بعد از دوروز پیش شهدا خواهی آمد. خلاصه درست بعد از دو روز او شهید شد....
من هم با خودم گفتم:‌ای کاش چنین حالتی در من ایجاد می‌شد. تا اینکه وقتی با بچه‌ها می‌رفتیم به جلو، خمپاره‌ای افتاد، خمپاره ۶۰. از دوستان آقای جمادی هم آنجا بودند. یک قسمت خمپاره ترکش‌هایش پخش شد و یک مقدار از ترکش‌ها به پاهایم خورد و اعصاب بدنم را خشک کرد. من پرت شدم. چشم باز کردم، دیدم در بیمارستان طالقانی آبادان بستری هستم. بعد از چند روز(روز آخر) دکتری آمد و گفت که باید پای تو را قطع کنیم....
بعد نشسته بودیم که به دلم این مطلب آمد و گفتم: خدایا اگر قرار بود پای من قطع شود، خمپاره که جلویم افتاد باید تیکه تیکه می‌شدم. یک دفعه به دهانم آمد وگفتم: یا امام زمان، مرا شفا بده تا بلکه دوباره به جبهه برگردم. این را تکرار می‌کردم و خوابم برد. در خواب دیدم که در چهار راه مصلی در مراغه همراه استاد شهیدم احمد سعادتی هستیم و... دیدم ظاهراً ما در زیر درختی مثل آلبالو قرارداریم ولی انواع واقسام میوه‌ها مشاهده می‌شود. از کنار این درخت چشمه‌ای خارج می‌شد که جاری شده و می‌رفت. با هم کنار این چشمه نشستیم. یکدفعه صدای اذان آمد. ایشان به من گفت: من پا می‌شوم که نماز بخوانم و تو هم پشت من بایست و نماز بخوان. من قبول کرده، بلند شده و انگشتر در آورده، کنار سنگ گذاشتم. وضو گرفته وچند قدم آن طرف‌تر رفتم. من متوجه شدم که انگشتری دستم نیست. از او خواستم که برگردد و انگشتری مرا بیاورد. او برگشت ولی ناپدید شد. من هم برگشتم و یکباره در خواب فریاد زدم. یک لحظه دیدم این آب به تلاطم در آمد. یک نفر سید جوان خوش‌تیپ از آب بیرون آمد. من هر چقدر می‌خواهم او را به کسی تشبیه کنم، آیا به تصویر می‌آید، یا نه، اصلاً غیر ممکن است. به من فرمود: چرا ناراحتی؟ ایشان در حالی که خم شده، انگشتری را به دست من کرده، فرمودند: ناراحت نشو، بیا مشهد؛ در یکی از پنجشنبه‌ها به مشهد می‌آیی، پایت خوب می‌شود و احمد را هم می‌بینی. بعد ناپدید شدند. 
من چشم باز کردم دیدم در ماهشهر هستم. در بیمارستان ماهشهر. همان روز ما را به اهواز اعزام کردند. همه جای بدن من بی‌حس بود، به غیر از این دستم و صورتم.
یک امدادگر جوان بعدها گفت: من مجروحین را تخلیه می‌کردم، دیدم شما مانده‌ای در یک گوشه و موج انفجار شما را گرفته. به جلو رفتم که شما را ببرم. دیدم یا مهدی، یا مهدی می‌گویید. اسم وآدرس پرسیدم که هیچ جوابی ندادید. گویا من در حال عادی نبودم. ایشان می‌گفت: وقتی نماز جماعت را خواندیم، باز دیدیم شما از حال رفتید. بلند حرف از امام عصر می‌زدید. ما کاملاً باورمان شد که امام زمان(عج) آمده با شما صحبت می‌کند. شما پیامـهایی به خواهران و‌پرستاران از طرف آقا داده بودید و... البته من آن زمان را به یاد نمی‌آورم. امدادگر می‌گفت: آقای سیفی داد می‌زد که یا مهدی، مرا شفا بده تا به جبهه برگردم. بعد ازاین سخن، پتو را به یک طرف انداخته و بلند شده، راه می‌رفتم. امدادگر می‌گفت: تمام بدن من خوب شده بود و فقط پای چپم مانده بود. از آنجا مرا به شیراز آوردند....
یک ارتشی وارد شد و گفت: شما فلانی هستی؟ من در خانه ناراحتی دارم و پای مرا قطع خواهند کرد. نوبت عمل خودت را به من می‌دهی؟ من قبول کردم و گفتم مسئله‌ای نیست. دیگر حالا از فکر عمل خلاص شدم. وضو گرفته، خوابیدم. با نیت خوابیدم و با خدا عهد بستم که‌ای خدا، اگر پای من خوب شود، بلافاصله به جبهه خواهم رفت. 
ساعت دو نیمه شب بود که بیدارشدم. از اینکه خوابی ندیدم، ناراحت شده و دوباره خوابیدم. در خواب دیدم که در جای تاریکی قرار دارم که یک لحظه نورانی شد. دیدم از بالای سر من پرنده‌های سفیدی پرواز می‌کنند و هر یک به سر من برگهایی از گل می‌اندازند. یکی از آنها که بالهایش خونین بود، آمد جلوی من نشست وگفت: امام زمان(عج) سلام رسانید. فرمودند:... به قولت عمل کن، بیا مشهد و ان‌شاءالله شفا می‌یابی. این پرنده برخاست و رفت و من از خواب پریدم. 
وقت نماز بود. در کنار من رفقایی داشتم، یکی اهل اصفهان و دوتای دیگر تهرانی بودند. به آنها گفتم که فردا خرمشهر را فتح می‌کنند. همان روز ظهر بود که آمدند، گفتند خرمشهر آزاد شده و ما هم خوشحال شدیم....آمدیم به تهران. در تهران کمـی بستری شدم و در آنجا نیز گفتند باید پای تو را قطع کنیم، چون تأخیر باعث می‌شود سیاهی بالا بیاید که باید از بالاتر قطع کنیم. من به خاطر خوابی که دیده بودم و اطمینان داشتم، مخالفت کردم و از آنجا مرخص شدیم. به مراغه آمدیم. بعد از چند روز، آقای جمادی آمد و به شیراز رفتیم. در شیراز باز همان نتیجه را دادند و گفتند علاج دیگری ندارد. به مراغه آمدیم. من حالاتی داشتم که دکترها نمی‌توانستند تشخیص بدهند. گاهی در حال اغما قرار می‌گرفتم و پیامهایی می‌دادم. در فرودگاه مهرآباد یک دکتری می‌آید و مرا در این حالت می‌بیندو می‌گوید این روانی است و روانی صد در صد. مرا بردند و انداختند در تهران به تیمارستان. شانزده روز در آنجا ماندم. گاهی ناراحت می‌شدم که چرا مرا این‌جا انداختند که انصاف نبود. گاهی خوشحال می‌شدم از این جنبه که می‌گفتم که خدا قبول می‌کند این عشق ما را به حضرت مهدی(عج) تا اینکه یک روز آقای فرحزاد و پاک نیا آمدند و با آقای دکتر صحبت کرده و ثابت کردند که بنده روانی نیستم. تا اینکه کارمان تمام شد و ما برگشتیم به مراغه. 
در مراغه طاقت نیاوردیم. مشکلاتم زیاد بود. یک شب خواب دیدم توی آبی دارم غرق می‌شوم. یک دستی آمد و مرا از آب در آورد. دیدم همان شخصی می‌باشد که من در خواب او را می‌دیدم. ایشان گفت: به تو گفتم بیا مشهد. 
من دیگر از آن لحظه به بعد طاقت نیاوردم.... به تهران و بعد مشهد رفتیم. 
روز پنجشنبه به مشهد رسیدیم. خواستیم که به حرم مشرف گردیم. هر چقدر که تلاش کردیم، نتوانستیم به حرم برویم. چون کاری پیشامد می‌کرد تا اینکه موقع اذان مغرب وارد حرم شدیم. از درب 
رو به رو وارد حرم شدیم. قدم را که به حیاط گذاشتم، برای من حالتی دست داد، یک هیجان عجیب. از هیجان چشم‌هایم نمی‌دید و با هزاران زحمت به جلو رفتیم. یادم هست قرآن آیات «اذا الشمس کورت» خوانده می‌شد. هیجان عجیبی بود. 
داخل حرم شده و نماز مغرب را خواندیم. از هیجان نتوانستم به دوستم اجازه دهم که نماز دومش را تمام کند. بلند شده و رفتم، در حالی که چشمم نمی‌دید. با هزاران زحمت خودم را می‌کشیدم جلو. حرم خیلی شلوغ بود. 
داشتم می‌رفتم به سمت ضریح. دیدم کسی بازویم را گرفت. نگاه کرده، دیدم همان شخصی بود که در خواب او را دیدم. به من فرمود: دیدی که من به قول و وعده‌ام وفا کردم و آمدم. در این لحظه شهید سعادتی به یادم افتاد. دیدم کنار آقای پاک نیا، آقای سعادتی ایستاده و لباس سفیدی به تن دارد. (بعداً به آقای پاک نیا گفتم: تو آقای سعادتی را دیدی؟ گفت: نه. گفتم: کنار تو ایستاده بود. گفت: ندیدم.)
جلوتر رفتم. (رفیقم گفت: برای دو نفر راه باز شده بود، یکی شما بودید و کنار شما کسی می‌رفت، اما معلوم نبود کیست). مرا بردند و دستم را گرفت و به ضریح چسباند. من ضمن اینکه سرم را پایین انداختم، در این فکر بودم که دست به دامن امام شوم و پیروزی امام وانقلاب را بخواهم و... یکباره دیدم دست آقا عقب کشیده و کم‌کم ناپدید شد. 
من سراسیمه برگشتم. یکدفعه چوبها را به زمین انداخته و دویدم. از آن لحظه پای من خوب شده بود(صلوات حضار)
دویدم سمت گوهرشاد. سعی می‌کردم پیدای‌شان کنم. این ور وآن ور می‌رفتم. تا اینکه متوجه شدم که مردم جمع شده، می‌خواهند لباسهایم را پاره کنند.... 
نمی دانستم چه کنم. فقط از دور آقا را دیدم که تبسم کرده و رفتند و من دنبالش رفتم. در حیاط مسجد گوهرشاد یک منبر هست که به منبر امام زمان(عج) معروف است. رو به روی منبر یک حجره است. مرا به آن حجره بردند. نشسته بودم. به آن منبر نگاه کرده، در حال عادی نبودم. یکدفعه آقای ما در بالای منبر ظاهر گشتند. چطور آفتاب یکدفعه در می‌آید؟! 
من که می‌خواستم صحبت کنم، دیدم دهانم قفل شده، نمی‌توانم صحبت کنم. دیدم به من اشاره کردند، من دهانم را برای صحبت کردن باز کردم. دوستم می‌گفت: تو که نمی‌توانستی به این راحتی فارسی سخن بگویی، چنان لحن تو عوض شد، مثل اینکه آقای حجازی صحبت می‌کرد. 
من به مردم گفتم: می‌دانید امام مهدی به من چی داد؟! آقا به من پا داد، به شما پیروزی می‌دهد. بعد از آن یک پیام به خواهرها دادم که خواهرها بچه‌های کوچک خودشان را با سوره‌های کوچک قرآن بزرگ کنند و توصیه‌های دیگر از جمله اینکه زیاد بگویید: وعجل فرجهم و...  من در حال خودم نبودم، تازه بعد از این مسائل نگاه کرده، دیدم که پایم کاملاً خوب شده.(صلوات حضار)
چند روز بعد در خواب احمد سعادتی را دیدم. صحبتی کرد و گفت: آبروی مرا پیش آقا برده‌ای، چرابه قولت وفا نمی‌کنی؟ من فهمیدم که چه می‌گوید.یادم افتاد که عهد کرده بودم که وقتی خوب شدم به جبهه بروم. بلند شده فردا به جبهه رفتم....»
سوار بر قطار عرفان 
بعد از شفا یافتن، علی آقا روز به روز متحول شد. نوع نگرش واصلاً نوع دنیایش عوض شد. مجموعه‌ای از صفات خوب را در خودش ایجاد کرده بود. مثل تمام عارفان و عالمان عامل، راه رسیدن به خدا را رها شدن از خود می‌دانست و قیود مادی را مانعی بر سر راه کمال.شیخ حسین انصاریان ایشان را سوار بر قطار عرفان و دیگران را پیاده معرفی می‌نماید.در نمازها بیشتر پیشنماز بود. این‌قدر با سوز نماز می‌خواند که بیشتر رفقا‌گریه می‌کردند.
شهید اهل بیتی و حضرت زهرایی
به تمام معصومین ارادت داشت اما بیشتر موقع شروع روضه به حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) متوسل می‌شد. عجیب به حضرت فاطمه زهرا(س) ارادت داشت. اوج ارادتش در مداحی روضه حضرت رقیه(س) بود و خیلی با احساس رفتن خار در پای دردانۀ سه ساله امام حسین(ع) را بیان می‌نمود.
یکی از دوستانش می‌گفت: بعد از شهادت علی، او را در خواب دیدم. صدای مداحی آمد. پرسیدم: علی جان کجا هستی؟ گفت: نمی‌دانم! واقعاً نمی‌دانم کجا هستم! بعد مکثی کرد و گفت: هر جا حضرت زهرا(س) باشد، من آنجا هستم. 
عاشق امام زمان(عج) 
که دیدارهای مکرر با حضرت داشته است
از همان نوجوانی عاشق امام زمان (عج) می‌شود. وی در دفعات مختلف به ملاقات امام زمان(عج) نائل می‌شود.
این ملاقات‌ها به حدی زیاد بود که گاهی واسطه ارسال پیام‌هایی به شهید محراب آیت‌الله اشرفی اصفهانی امام جمعه کرمانشاه بوده است. این طلبه چند بار سخنران پیش از خطبه‌های کرمانشاه شد.
شاید به خاطر همین ارتباطات با حضرت ولی‌عصر(عج) بود که نوعی اطلاع از امور مخفی برایش ایجاد می‌شد. به حدی که بارها قبل از عملیات اسامی رزمنده‌های شهید، مجروح و زنده و سالم پس از عملیات را بیان می‌نمود.
عمل به آموخته‌های دینی و حوزوی در جبهه‌ها
علی آقا، بعد از شفای معجزه وارِ پایش وارد حوزه می‌شود و سه سال در حوزه درس می‌خواند. اواخر تابستان 1361 وارد حوزه علمیه در مدرسه چیذر تهران می‌شود. مدتی هم در مدرسه رسول اکرم(ص) در قم تحصیل علوم اسلامی می‌نماید. چند مدرسه را عوض می‌کند؛ چون مدیران مدارس چنین طلبه‌ای را که مدام به جبهه اعزام می‌شود و دیگران را هم با خود می‌برد، باعث تعطیلی حوزه می‌دیدند.
علی آقا معتقد بود که انسان باید به آموخته‌هایش عمل کند. وی از آن دسته روحانیان رزمی تبلیغیِ دفاع مقدس بود که درس مکتب جهاد را از حوزه به میدانهای رزم کشاند.
شهید سیفی آموزش‌های ویژه غواصی و همچنین تخریب را در منطقه عملیاتی گذراند و در گردان سیدالشهدا(ع) مداحی و معمولاً به حضرت فاطمه زهرا(س) توسل می‌نمود. بسیار خوش رفتار بود و هر جا که لازم بود، حضور می‌یافت. اگه در تخریب نیاز بود، می‌رفت، اگه نیاز به غواص، اطلاعاتی و... بود، باز حتماً می‌رفت.
شهید سیفی گلی در بین رزمندگان بود و همه به دورش می‌چرخیدند تا جایی که وقتی در محفلی حضور داشت، همه مراقب اعمالشان بودند.
این روحانی شهید از جمله رزمندگانی بود که همیشه عمامه به سر بود و در خطوط مقدم حضور داشت. در جبهه یک طلبه و رزمنده نمونه بود و با سیر و سلوکی که داشت، در میان رزمندگان از یک جایگاه معنوی برخوردار بود.
بچه‌های رزمنده با علی آقا خیلی انس داشتند. نماز جماعتهای باحالی داشت؛ وقتی که اذان و اقامه گفتنش تمام می‌شد، شروع می‌کرد به خواندن دعای قبل نماز. بچه‌ها چشمشان را می‌بستند و شروع به‌گریه می‌کردند و با حالت‌گریان تکبیر را می‌گفتند. این تأثیر نفس و حال این شهید بزرگوار بود. 
شهید علی سیفی نسب در عملیات والفجر8 در لباس غواص به جنگ با دشمنان رفت و در حالی که دوستانش خبر شهادت خودش را داده بود، در 20 بهمن 1364 در اروندرود به شهادت رسید و در 25 بهمن در گلزار شهدای مراغه تشییع و خاکسپاری گردید.
حضور شهید علی سیفی در مجلسِ بعد از شهادتش
مادر گرامی شهید سیفی نقل کرده است:
«بعد از شهادت علی مراسم گرفتیم. مهمانان زیادی آمده بودند و من مضطرب که غذا کم نیاید. به ناگاه علی را در گوشه آشپزخانه دیدم. گفت: مادر چرا مضطربی؟ گفتم: نگران کم آمدن غذا هستم. ظرف برنجی دستش بود. گفت: این را به غذا اضافه کن و نگران نباش. همه مهمان‌ها سیر خوردند و آخر سر به اندازه همان بشقاب غذا اضافه آمد.» و این ماجرا و هزاران هزار ماجرای مشابه دیگر، پرتوی است از انوارِ این وعده راستین الهی که:
«وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ».