مبارزه به روایت سید احمد هوایی- 29
ردههای حفاظتی
مرتضی میردار
برای منزل امام سه ردۀ حفاظتی گذاشته بودیم. ردۀ یک از سر کوچۀ جماران بود. از مرکز، سیصد متر برای ردۀ یک بود. ردۀ دو پستهایی بود که سر کوچهها گذاشته بودیم. یک ردۀ سه هم بود که در واقع شهربانی بود و در مناطق اطراف پارک جمشیدیه بود، چون در آن ایام پارک جمشیدیه بسته بود و کسی نمیرفت. از یک طرف تا نزدیکیهای امامزاده قاسم(ع)، از یک طرف تا نیاوران و از طرف دیگر تقریباً تا کلانتری یک. این ردۀ سه ما بود. جماران حالت روستا داشت و پر بود از کوچه پسکوچهها و پیچها. یک عده از افراد طاغوتی در آنجا زندگی میکردند. چند دکتر طاغوتی بودند که آنها را شناسایی کردیم و خانههایشان را از آنها خریدیم و آقایان رفتند نشستند.
در آنجا سه گردان تحت امر من بودند که پاسداری میدادند. پاسبخش و مسئول گردان داشتند که مسئول گردانها زیر نظر من بودند. کسانی که با خود من همکاری میکردند، پنج نفر بودند که چشم و گوش من بودند و مستقیم با خود من کار میکردند. بقیه را هم که پست گذاشته بودم و مشخص بود. پاسبخش آنها مرتباً میآمد و پست را عوض میکرد. کلاسهای توجیهی برای بچهها میگذاشتیم و آقایانی که آنجا میآمدند، مثل شهید بهشتی و دیگران، را دعوت میکردیم که برای بچهها صحبت کنند. آنها هم خیلی با روی باز استقبال میکردند و میآمدند. آن روزها زمان جنگ بود. خیلیها عاشق امام بودند، ولی اکثر بچهها میخواستند جبهه بروند. آنها میآمدند و بچهها را ارشاد میکردند که اینجا هم واجب است، ولی بیشتر بچهها مشتاق بودند که بروند جبهه؛ چون هم مسئولیتشان در آنجا کمتر بود، هم راحتتر بودند. اینجا طرف باید دائماً پست میداد و مسئولیت هم سنگین بود. ما هم «اوستا بونهگیر» بودیم و هر روز هم بهانهای از بچهها میگرفتیم. البته ما وظیفهمان را انجام میدادیم. طرف نباید سر پست میخوابید. سرباز دورهدیدۀ ارتش که نبود که وظایفش را بداند. فکر میکرد اگر سر پست بنشیند و به رادیو و اخبار جنگ گوش بدهد، اشکال ندارد. بخشی از این موارد ریز را رعایت نمیکردند. من هم از آن طرف چون سربازی رفته و دورهدیده بودم، مخالف این کارها بودم. بنابراین همه بچههایی که در آن زمان در سپاه بودند و حتی به لشکر و جبهه رفتند، هرجا که ما را میدیدند و میبینند، میگویند «شما جور دیگری برخورد میکردی.» بچههایی که بعد از من مسئولیت گرفتند، نمیخواهم بگویم که حساسیت ما را نداشتند، ولی آنها هم به اندازه و سعی خودشان کار میکردند. من قبلاً یکسری مسائل را دیده و گذرانده بودم و بهقول معروف نمیتوانستم زیرسبیلی رد کنم.
روح منی خمینی
یک خاطرۀ جالب از آن روزها دارم.1 یک روز
14-13 بار ملاقات صورت گرفت. حضرت امام بندهخدا در آن سن و سال میآمدند آن بالا مینشستند. جمعیت پایین بود و با شور و هیجان شعار میدادند و در آن بالا گرمای عجیبی ایجاد میشد. من چندبار آن بالا رفته بودم. آدم واقعاً کلافه میشد. نمیدانم امام چهجوری تحمل میکردند. بعدها یک فن گذاشتیم و کانال کشیدیم که هوا را بکشد و ببرد. صدا و سیما ایراد گرفت که میخواهیم ضبط کنیم و صدای این هواکشها مزاحم است. منظورم این است که آن بالا هوا خیلی کثیف بود و نفس همه میگرفت، ولی امام میآمدند و به ابراز احساسات مردم جواب میدادند و میرفتند. از شمال خیلی آمده بودند. سه تا زن جا مانده بودند و سر کوچۀ جماران نشسته بودند و زار زار گریه میکردند. امام ساعت دو اخبار نگاه میکردند. بعد هم چند دقیقهای میخوابیدند و هیچ ملاقاتی هم نمیکردند. حتی اخبار جنگ را هم که میخواستند بدهند، میگفتند باشد بعد. این سه تا زن خیلی گریه کردند. همۀ کسانی که از شمال آمده بودند، توانسته بودند با امام ملاقات کنند، اما این سه نفر رفته بودند کوچۀ پایینتر و این آخرین ملاقات آن روز هم بود.
خانم حضرت امام آمدند بروند. من سلام کردم و گفتم «حاج خانم، این سه تا زن ما را کچل کردهاند. نه رویَم میشود به امام بگویم، نه میدانم به اینها چه جوابی بدهم. خلاصه نمیدانم چهکار کنم؟ ماشینها معطل اینها هستند و اینها هم حاضر نیستند بروند.» ایشان گفتند: «بگذارید بروم داخل، به شما خبر میدهم.» خانوادۀ امام هم کاملاً مرا میشناختند. نمیخواهم بگویم محرم آنها بودم، ولی 24ساعته آنجا بودم و هر چیزی را که میخواستند داخل خانه ببرند، خودم شخصاً چک میکردم. حاج خانم رفتند و کمتر از ده دقیقه بعد آمدند و گفتند: «امام گفتند این سه زن بیایند حسینیه تا من بیایم.» نمیدانم چطور بگویم. حسینیهای که از شدت جمعیت، آدم نمیتوانست در آنجا نفس بکشد، حالا هیچکس در آنجا نبود. من خودم ایستاده بودم و داشتم خجالت میکشیدم، چون همۀ بچهها از خستگی افتاده بودند. این سه تا زن آمدند و پایین جایگاه امام ایستادند. حالا من دارم از خجالت آب میشوم که امام میخواهند برای این سه زن بیایند. پیش خودم مانده بودم که چطور این قضیه را بفهمم. حضرت امام آمدند و من بهشدت گریه میکردم. این سه زن هم تا جایی که توان داشتند داد میزدند. انگار میخواستند صدای جمعیت جماران را، که حالا نبود، جبران کنند. داد میزدند: «روح منی خمینی، بتشکنی خمینی.» باور کنید اگر امام برای دیگران چهار پنج دقیقه میایستادند و به ابراز احساسات آنها پاسخ میدادند، شاید برای اینها بیشتر ایستادند. آنجا بود که من برای خدا کار کردن، برای خدا زندگی کردن و کار به جمعیت نداشتن را از امام یاد گرفتم. چقدر ایشان کار بزرگی کردند.
این سه زن از بس که نعره زدند، داشتند از حال میرفتند. پیرزن هم بودند. امام دست تکان دادند و رفتند و اینها افتادند به دست و پای من که سید، خدا خیرت بدهد و شروع کردند به دعا کردن. گفتم من کاری نکردم. هرچه هست، کار امام است.
خلاصه آنها رفتند. عظمت امام با این کارشان واقعاً برای من بیشتر جلوه کرد. زبانم از توصیف آن لحظه الکن است. آدم تا در آن موقعیت نباشد و آن حسینیه خالی را ندیده باشد، نمیتواند بفهمد که چه لحظهای بود. نمیدانم برای توصیف آن روز که امام آمدند و رفتند از چه کلماتی استفاده کنم. خیلی برای من درس بزرگی بود.
پانوشت:
1- من که کسی نیستم، ولی این خاطره برای مسئولین ردههای بالا درس بزرگی است [راوی].