kayhan.ir

کد خبر: ۲۸۳۸۰۸
تاریخ انتشار : ۰۶ اسفند ۱۴۰۲ - ۲۱:۳۵

امام زمان(عج) و شــهدا

 

کامران پورعباس
حجت‌الاسلام محمد محمدی گلپایگانی
22 اسفندماه 96 در کنگره روز ملی روز شهید با اشاره به برنامه‌ دیدارهای رهبر معظم انقلاب با خانواده‌های شهدا گفت: یکی از برنامه‌های ثابت حضرت آقا دیدار با خانواده‌های شهداست.
ایشان هفته‌ای چندبار بعد از نماز با خانواده شهدا ملاقات می‌کنند و گاهی بدون خبر قبلی به منزل برخی از خانواده‌های شهدا می‌روند. ساعت‌های نشستن کنار خانواده شهدا را بهترین لحظات عمرشان می‌دانند، زیرا اهمیت کار شهید را می‌دانند. وظیفه دولتمردان هم این است که هر کجا هستند نسبت به خانواده شهدا به‌ دیده احترام نگاه کنند.
وی با ذکر روایتی از مادر دو شهید در دیدار با مقام معظم رهبری گفت: در یکی از دیدارها مادر شهید به حضرت آقا گفت: وقتی پسر دومم شهید شد، او را در عالم رؤیا دیدم.
او به من گفت: ما تعدادی از شهدا در آسمان چهارم در خدمت حضرت عیسی مسیح(ع) هستیم و در روزی که امام‌زمان(عج) ظهور کند، به زمین خواهیم آمد و در خدمت حضرت صاحب‌الزمان(عج) خواهیم بود.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان شهید ابراهیم‌ هادی در کتابی با عنوان «سلام بر ابراهیم» چاپ شده است که مطالعه آن تاکنون عده زیادی را به طور معجزه‌آسایی متحول کرده است.
در یکی از بخش‌های کتاب، این خاطره دفاع‌مقدسی و امام‌زمانی به نقل از یکی از همرزمان شهید ابراهیم ‌هادی ذکر شده است:
«خیلی بی‌تاب بود؛ ناراحتی در چهره‌اش موج می‌زد. پرسیدم: چیزی شده؟ ابراهیم با ناراحتی گفت: دیشب با بچه‌ها رفته بودیم شناسایی، تو راه برگشت، درست در کنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقی‌ها تیراندازی کردند. ما هم مجبور شدیم برگردیم.
تازه علت ناراحتی‌اش را فهمیدم. هوا که تاریک شد ابراهیم حرکت کرد، نیمه‌های شب هم برگشت، خوشحال و سرحال! مرتب فریاد می‌زد: امدادگر... امدادگر... سریع بیا، ماشاء‌الله زنده است!
بچه‌ها خوشحال بودند. ماشاء‌الله را سوار آمبولانس کردیم. اما ابراهیم گوشه‌ای نشسته بود به فکر! مکثی کرد و گفت: ماشاء‌الله وسط میدان مین افتاد، نزدیک سنگر عراقی‌ها. اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود. کمی عقب‌تر پیدایش کردم، دور از دید دشمن، در مکانی امن! نشسته بود منتظر من!
«خون زیادی از پای من رفته بود. بی‌حس شده بودم. عراقی‌ها اما مطمئن بودند که زنده نیستیم. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط می‌گفتم: یاصاحب‌الزمان(عج) ادرکنی. هوا تاریک شده بود. جوانی خوش‌سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. مرا به آرامی بلند کرد، از میدان مین خارج شد. در گوشه‌ای امن مرا روی زمین گذاشت. آهسته و آرام. من دردی حس نمی‌کردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: کسی می‌آید و شما را نجات می‌دهد، او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی. مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خود معرفی کرد. خوشا به حالش».
اینها را ماشاء‌الله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گیلان‌غرب.
ماشاءالله سال‌ها در منطقه حضور داشت. او از معلمین بااخلاص و باتقوای گیلان‌غرب بود که از روز آغاز جنگ تا روز پایانی جنگ شجاعانه در جبهه‌ها و همه عملیات‌ها حضور داشت. او پس از اتمام جنگ در سانحه رانندگی به یاران شهیدش پیوست.»
دیدار در مسجد جامع گوهرشاد
شهید علی حیدری از شهدای هشت سال دفاع‌مقدس است که تمام اعضا و جوارحش را در کنترل خود داشت و دفترچه‌ای داشت که به حسابرسی از اعمال خود می‌پرداخت و با امتیازهای منفی و مثبتی که برای خود در نظر می‌گرفت، اعمالش را تحت نظر داشت و از این طریق به خود تذکر می‌داد. او دفتر ثبت رفتارهای روزانه داشت که نامش را «طریق پرواز» گذاشته بود.
علی به برادرش در سال 1362 گفته بود که امام‌رضا(ع) به خوابم آمد و گفت که سال آینده اسفندماه میای پیش ما. دقیقاً همین اتفاق افتاد و اسفند سال بعد به شهادت رسید.
یک‌بار با بچه‌های مسجد جامع خزانه بخارایی به مشهد رفته بودند. علی به اتفاق بچه‌ها به مسجد جامع گوهرشاد می‌رود.
علی برای برادرش نقل کرده است که مشغول دعای کمیل که می‌شوند یک دفعه امام‌زمان(عج) را می‌بیند که آمدند و با علی از نزدیک صحبت کردند و به او گفتند: علی به بچه‌ها بگو من الان این‌جا هستم و اگر چیزی می‌خواهند، از من بگیرند. علی به فرد کناری خود که مشغول خواندن دعا بود، گفت: الان امام‌زمان(عج) اینجاست و به من می‌گوید از بچه‌ها بخواهید اگر خواسته‌ای دارند برایشان برآورده کنم. این را که گفت، مجلس دگرگون شد.
علت اصلی حضور علی در جبهه این بود که امام‌خمینی را خیلی قبول داشت و گفته‌های رهبری برایش حجت بود. امام‌خمینی را نایب برحق امام‌زمان(عج) می‌دانست. یکی از علت‌های مهمی که علی علاقه داشت به جبهه برود و جبهه را پلکان ترقی معنوی خویش می‌دانست، این بود که فرمانبرداری کند و احساس وظیفه می‌کرد.
علی در وصیتنامه‌اش دائماً می‌گوید امام را دعا کنید؛ یعنی خیلی امام را دوست داشت. خیلی اعتقاد به ولایت‌پذیری داشت. اینکه می‌گویند ذوب در ولایت، او واقعاً ذوب در ولایت بود. انسان باارزش‌ترین چیزی که دارد، جانش است و ایشان خیلی راحت جانش را در اختیار امام قرار می‌داد.
نشان دادنِ محل پایگاه و استقرار نیروها
قرار بود در منطقه سردشت عملیاتی صورت گیرد. فرماندهان در انتخاب محل پایگاه و استقرار نیروها برای آغاز حمله مردّد بودند. این وضع چند روز ادامه پیدا کرد. شهید بروجردی هم که جزو فرماندهان بود، از این وضعیت ناراحت بود. تا این که یک روز قبل از نماز صبح، فرماندهان را در اتاق فرماندهی جمع کرد. با اطمینان روی نقشه نقطه‌ای را نشان داد و گفت: این محل برای پایگاه بهترین نقطه است!
فرمانده سپاه سردشت به طرف نقشه رفت و پس از بررسی گفت: از این بهتر نمی‌شود!
همه متعجّب بودند. شهید بروجردی گفت: پیدا کردن این محل، کار من نبود! دیشب به این‌جا آمدم. مدت‌ها نقشه را بررسی کردم؛ اما به نتیجه‌ای نرسیدم. به امام‌زمان متوسّل شدم. با آقا درددل کردم و گفتم: ما که دیگر کاری از دستمان برنمی‌آید. فکرمان به جایی قد نمی‌دهد. خودتان کمک کنید. نذر کردم اگر این مشکل حل شود، به شکرانه آن نماز امام‌زمان(عج) را بخوانم. پلک‌هایم سنگین شد. خستگی امانم نداد. روی نقشه به خواب رفتم. خواب دیدم آقایی وارد اتاق شد. خوب صورتش را به یاد نمی‌آورم. ولی انگار مدت‌ها بود او را می‌شناختم و با او آشنایی داشتم. آن آقا به نقشه نزدیک شد. انگشت روی نقطه‌ای گذاشت و گفت: این جا محل خوبی است. با دقت نگاه کردم و محل را به خاطر سپردم. از خواب که بیدار شدم، دیدم هیچ کس در اتاق نیست. نقشه را نگاه کردم. نقطه‌ای را که خواب دیده بودم، روی آن پیدا کردم. خیلی تعجب کردم. اصلاً به فکرم نرسیده بود که می‌توانیم در این ارتفاع پایگاه بزنیم. خدا را شکر کردم و شما را خبر کردم.
بشارت شهادت
بچه‌های رزمنده به یاد یکی از شهدا در حال خواندن دعای توسّل بودند. دعا را نوجوان بسیجی، محمدعلی نکونام آزادی، با صدایی خوش می‌خواند. وقتی به نام مقدس امام‌حسین(ع) رسید، دعا را قطع کرد و خطاب به بچه‌ها گفت: برادرها! قدر خودتان را بدانید. اگر مرا ندیدید حلالم کنید. از همه شما حلالیت می‌طلبم.
یکی از همرزمانش بعد از دعا پیش او رفت و گفت: مگر احساس شهادت می‌کنی؟
محمدعلی گفت: وقتی به جبهه آمدم شبی امام‌زمان(عج) را در خواب دیدم. ایشان به من فرمودند: به زودی عملیاتی شروع می‌شود و تو نیز در این عملیات شرکت می‌کنی و شهید خواهی شد.
همین‌گونه هم شد و با شروع عملیات مسلم بن‌عقیل، شهید نکونام با وجود بیماری شدید و ممانعت فرماندهان از حضورش در عملیات، در حالی که فریاد می‌کشید: چرا شما می‌خواهید از شهادت من جلوگیری کنید!؟، به جمع رزمندگان پیوست و به آرزویش رسید.
شهادت در مجاورتِ آقا امام‌زمان(عج)
همسر گرامیِ شهید سید احمد رحیمی از شهدای جنگ تحمیلی نقل نموده است:
«پیکرش به طور کامل سوخته بود و اسـتخوان‌هایش در هم شـکسـته بود. بعد از دیدن پیکرش دیگر آرام و قرار نداشتم.
در خواب به سراغم آمد و دلسـوزانه گفت: چرا این قدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن جنازه‌ام اذیت شـدی، ناراحتم.
بعد با حالتی خاصی گفت: باور کن قبل از شـهادت تعداد زیادی تانک عراقی را منهدم کردم و لحظه شـهادت هیچ‌چیز نفهمیدم. چرا که حضرت اباالفضل(علیه‌السلام) در کنارم بود و آقا امام ‌زمان (عجل‌الله ‌تعالی ‌فرجه‌الشـریف) در بالای سـرم نشستـه بودند.»
روایت یک شهید از حضور امام‌زمان
جمال محمدشاهی به عنوان بسیجی از طریق لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) از تهران به جبهه اعزام شد و 12 آبان 1362 در عملیات والفجر4 در پنجوین عراق به فیض شهادت نایل آمد.
شهید جمال محمدشاهی در سال 1390 به‌عنوان شهید گمنام در باغ‌موزه دفاع‌مقدس تهران دفن شد اما در نهایت هویتش بعد از گذشت 38 سال از شهادت و 10 سال از تدفینش احراز گردید.
آقا جمال از شاگردان آیت‌الله حق‌شناس بود. هرچه بزرگ‌تر می‌شد روحیات و رفتار او بیشتر معنوی می‌شد. جوانی بسیار ساکت و باحیا بود. شهید احمدعلی نیّری از دوستان این شهید عارف بود. وقتی خبر شهادتِ آقا جمال آمد، در مسجد امین‌الدوله در بازار مولوی برایش ختم گرفتند. شهید احمدعلی نیّری همه نوجوان‌ها را به مراسم ختم آورد. خودش هم باادب در گوشه‌ای از مجلس نشست، مثل شاگردی که در محضر استاد زانو زده است. شهید نیّری بعدها نوشته بود که: «در مراسم ختم شهید جمال محمدشاهی مولای ما حضرت صاحب‌الزمان(عج) تشریف آورده بودند....»
یکی از ذاکران اهل‌بیت(ع) که با شهید جمال محمدشاهی دوست بود، از مداحی منطقه عملیاتی و حال خوش شهید جمال و همرزمانش تعریف می‌کرد و می‌گفت: یک روز آنها با من صحبت کردند و گفتند: عملیات نزدیک است، ما همگی از خدا و مولای‌مان امام‌زمان(عج) خواسته‌ایم شهید شویم و گمنام بمانیم. بعد از عملیات والفجر4 به سراغ‌شان رفتم. خیلی عجیب است اما همه آنها مفقود شدند.
یکی از شاگردان استاد حق‌شناس و از جوانان مسجد امین‌الدوله می‌گفت: یک‌بار که خیلی دلم برای جمال تنگ شده بود، او را در خواب دیدم. می‌دانستم مفقود شده، برای همین پرسیدم: جمال، معلوم است که کجایی؟ گفت: همین نزدیکی! من با کاروان شهدای گمنام برگشته‌ام! این در حالی بود که هیچ‌کس نمی‌دانست او سال 90 به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شده است.
روایتی از جانباز ذوالشهادتین، شهید محمود رفیعی
شهید دکتر محمود رفیعی، رزمنده بسیجی دوران دفاع مقدس، در سال 1362 و زمانی که تنها 16 سال داشت، به جبهه جنگ رفت. وی در منطقه عملیاتی کردستان مستقر شد و در شبی که دوستان و رزمندگان برای شهادت دعا می‌کردند، وی از خدا می‌خواهد که زنده بماند تا به انقلاب اسلامی خدمت کند. فردای آن روز خبر عملیات ضد انقلاب مخابره می‌شود. تعدادی از رزمندگان از جمله محمود رفیعی به منطقه اعزام می‌شوند؛ اما به هنگام حضور در منطقه متوجه می‌شوند که این خبر فریب بوده و دشمن کمین کرده است.
در این ماجرا همه رزمندگان اعزامی به شهادت می‌رسند و نیروهای دشمن پس از تیرباران آنان بالای سر شهدا می‌رفتند و تیر خلاصی می‌زدند. محمود رفیعی که تا آن لحظه 18 تیر به بدنش اصابت کرده بود، از درد به خود می‌پیچد؛ زمانی که نیروی دشمن بر بالای سر او حاضر می‌شود تا تیر خلاصی به سمتش شلیک کند. تیرها شلیک می‌شود که یکی از آنها به کنار قلبش اصابت می‌کند و موقتاً روح از بدنش جدا می‌شود اما به طور معجزه‌آسایی زنده می‌ماند.
دکتر رفیعی ماجرای جانبازی و مشاهدات برزخی و نجات معجزه آسایش را چنین روایت نموده است:
«در روز 13 تیر سال 62 یک هفته بعد که دوستم به من خبر شهادتم را داده بود؛ در منطقه آذربایجان‌غربی درگیری شد و به همراه حدود 12 نفر به این منطقه رفتیم و در راه به ما کمین زدند و از زمین و آسمان بر ما گلوله بارید، به قدری بود که دو سه نفر از همراهانم شهید و بی‌سر شدند و بدن‌شان دست‌وپا می‌زد. از ماشین پایین افتادم.
گلوله‌ها از بالای سر ما رد می‌شدند. یکی از رزمندگان ما از ناحیه گلو تیر خورد و در چند قدمی ما افتاد و با هر نفس از رگ‌های بریده او خون بیرون می‌زد و به من اشاره کرد تا به او آب برسانم. دوست دیگر ما که رفت به او آب دهد به رگبار بسته شد و من گریه‌کنان قمقمه آب را برداشتم به بالای سر دوستم رفتم و خم شدم به او آب دهم که گلوله‌ای به دستم اصابت کرد و قمقمه افتاد و بعد گلوله‌ها به دست دیگر و پهلو و پاهایم خورد و افتادم.
مدتی به همان حال ماندم که دشمن خود را به آن منطقه رساند و کسانی را که زنده بودند تیر خلاص می‌زد. بالای سرم که رسیدند، گفتند: این یکی زنده است، خلاصش کنید. سرباز دشمن با پوتین‌هایش روی صورتم کوبید و بینی و دهانم پاره شد و گلوله‌ای دیگر به من زدند و از پشت‌سرم نیز چند گلوله خوردم.
ما را زیر کامیونی انداختند تا از روی بدن ما رد شوند. تنها یک لحظه توانستم خود را قدری کنار بکشم؛ یک دفعه سبکبال شدم و از بالا جسم خودم را دیدم؛ همچنین روح دوستان شهیدم که یکی از پس از دیگری از کنارم می‌گذشتند و به عرش می‌رفتند. به قدری احساس خوبی داشتم که دلم نمی‌خواست آن احساس را از دست دهم. دنبال شهدا رفتم که ندایی به من گفت: تو باید برگردی! من گفتم: اجازه دهید بیایم، دیگر نمی‌خواهم برگردم. گفت: تو خودت خواستی شهید نشوی، برگرد تا وقتش برسد! یک دفعه دیدم روی جسم خودم افتادم و سنگینی و درد شدیدی را احساس کردم.»
پس از گذشت چندین ساعت و با وجود انتقال محمود رفیعی به سردخانه، علائمی از حیات در وی دیده شد و با ترکش‌های فراوانی که در بدن و از جمله در کنار قلب داشت، سی سال دیگر از خدا عمر گرفت.
رفیعی در سال 78 موفق به اخذ مدرک کارشناسی ارشد شد و سپس به استخدام دانشگاه علامه طباطبائی درآمد. وی از ابتدا در روابط عمومی دانشگاه مشغول به کار شد تا اینکه در سال 84 به ریاست روابط عمومی منصوب و در سال 86 با استعفا از این سمت، به عنوان هیئت علمی در گروه ادبیات علامه مشغول به کار شد. وی از همان سال دوره دکترای ادبیات را نیز در گروه ادبیات دانشگاه علامه آغاز و در سال 91 از پایان‌نامه خود دفاع کرد. وی استادی بود که به خوشرویی و متانت در دانشگاه معروف بود.
لذت زندگی به دیدار با امام
و شیرینی زندگی در لبخند رضایت امام است
دکتر محمود رفیعی، استاد ادبیات دانشگاه علامه طباطبایی و جانباز 90درصد دفاع مقدس بود که زندگی‌نامه و شخصیت معنوی بسیار جذاب و پرکششی داشت. از نکات جالب درباره شخصیت وی این است که در طول زندگی پربرکت خود از نوجوانی همیشه به دنبال دیدار حضرت امام‌زمان(علیه‌السلام) بود و دوبار موفق به این دیدار معنوی شد اما تا زمان حیاتش اندک دوستان نزدیکش که از این ملاقات‌ها اطلاع داشتند، اجازه بیان این مسئله را به خواست دکتر رفیعی پیدا نکردند.
زندگی دکتر رفیعی، زندگی عاشقانه یک منتظر امام‌زمان(عجل‌الله) است که چگونه زندگی و کار کند تا محبوب مولای خود باشد.
دکتر رفیعی برای مدت‌ها نماز امام‌زمان(ع) و دعای عهد می‌خواند تا بتواند به زیارت امام خود برسد.
وی در فیلمی که اجازه نداد تا زمان حیاتش پخش شود، می‌گوید: لذت زندگی به دیدار با امام است. شیرینی زندگی در لبخند رضایت امام است. اصلاً همه زیبایی دنیا در همین است.
می‌گفت: یک دارو یا یک شربت وجود دارد که دوای تمام دردهای ماست، ما از آن دارو دوری می‌کنیم و این همه گرفتاریم، کمی از این شربت بچشیم تا ببینیم زندگی ما چه تغییری می‌کند؟! این شربت، عشق به مولای ما امام‌زمان(عجل‌الله) است.
شهید دکتر محمود رفیعی همچنین می‌گفت: من احساس می‌کنم اگر کسی می‌خواهد جزو یاران و سربازان حضرت مهدی(عجل‌الله) قرار گیرد، باید از باب امام رضا(علیه‌السلام) وارد شود. اگر هم کسی می‌خواهد به دیدار امام‌زمان(عجل‌الله) نائل شود، باید از طریق امام حسین(علیه‌السلام) اقدام کند.
محمود رفیعی عضو هیئت علمی دانشکده ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی، صبح روز عرفه حسینی سال 1392 به لقاء‌الله پیوست و در مزار شهدای زادگاهش، چوبیندر، به خاک سپرده شد.
همسر گرامی شهید محمود رفیعی در مورد فضائل اخلاقی و نحوه پرگشودنِ شهید خاطرنشان می‌نماید:
«اگرچه این داستان برای ما شگفت‌آور است و حال ما را خوب می‌کند، اما محمود تمام آن ترکش‌ها را در بدنش به یادگار نگه‌داشته بود. یادگارهایی که در سال‌های اخیر به‌شدت زندگی و حتی راه رفتن را برای او سخت کرده بودند، چنان که چند ماه آخر عمر خود را با عصا و سپس با واکر و ویلچر گذراند. روزهایی ‌که به سختی دانشگاه رفت و بارها در محیط دانشکده و اتاق‌ها به زمین افتاد.
محمود همیشه بر خودش تکیه می‌کرد و دوست نداشت که کارهایش را کسی دیگر انجام دهد. با توجه به مجروحیتی که داشت برای رفت و آمد او راننده گرفته بودیم و تا یک هفته قبل از شهادت کارهایی را خودش انجام می‌داد.
ویژگی‌های شخصیتی گسترده و والایی داشت به طوری که ما بعد از شهادت محمود با جلوه‌هایی از شخصیت پنهانی او آشنا شدیم و فهمیدیم که او در زمان حیاتش تعدادی خانوار را تحت حمایت خود قرار داده و همچنین خرج تحصیل دانشجویان بی‌بضاعت خود را پرداخت می‌کرد.
صبح که برای رفتن به دانشگاه بیدارش کردم، حال و هوایش تفاوت پیدا کرده بود. کمی تربت کربلا به او دادم و آرام‌تر شد. احساس می‌کردم که او را نمی‌شناسم و او فرد غریبه‌ای است. دستش را گذاشته بود روی سینه‌اش و اطرافش را نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. من جلوتر رفتم و به او گفتم: چرا این طوری شده‌ای؟ گفت: من مثل هر روزم اما شما نگران شده‌ای. دوباره کمی که از او دور شدم دیدم که نگاهش به روبه‌‌رو است و باز لبخند می‌زند. اصرار کردم که به من بگوید که دارد چه اتفاقی می‌افتد. گفت که بنشینم. تا آمدم بنشینم دیدم که نفس‌هایش به شماره افتاد. احیایش کردم. برگشت و گفت که سینه‌ام می‎سوزد. به اورژانس اطلاع دادم اما تا فاصله‌ای که اورژانس بیاید به شهادت رسید.
در دانشگاه، مشهور بود که مرحوم دکتر رفیعی هنگام سخنرانی شرط می‌کرد که هزینه سخنرانی‌اش خرج دانشجویان بی‌بضاعت شود و برای نوعروسان جهیزیه تهیه می‌کرد. همچنین افرادی که در خانواده دچار مشکلات حاد می‌شدند با ارائه مشاوره سازنده مشکلات آنها را رفع می‌کرد به طوری که تعداد بسیاری از افراد در آستانه طلاق به زندگی برگشته و زندگی بهتری نسبت به گذشته را شروع کرده بودند.»