kayhan.ir

کد خبر: ۲۸۳۵۴۴
تاریخ انتشار : ۰۱ اسفند ۱۴۰۲ - ۲۱:۵۴

چند روایتِ کوتاه از نماینده‌ تراز جمهوری اسلامی ایران؛ شهید سیدحسن شاهچراغی

رهبر معظم انقلاب اسلامی: در بین شهدای نام‌آور جمهوری اسلامی ایران، شهید شاهچراغی که نه فقط متعلق به مردم دامغان بلکه متعلق به ملت ایران است، یکی از پرچم‌های افتخار این مردم عزیز است.

اشاره: 39 سال قبل، در یکمین روز از اسفندماه، آن «پروازِ واپسین»، نامِ «سیدحسن» را در تاریخ این خاک، جاودانه کرد؛ شخصیتی که به سختی می‌توان از دامِ جاذبه‌اش‌گریخت! اگر جمهوری اسلامی ایران بخواهد نامِ یک «نماینده تراز» را سرِ دست بگیرد و به داشتنش افتخار کند، بی‌تردید نمی‌تواند از کنار نام «شهید سیدحسن شاهچراغی» به سادگی بگذرد. منش و رفتارِ «سیدحسن»، آموزگاری همیشه زنده است که پاسخ بسیاری از مسائل روز را پیش روی جویندگانِ حقیقت می‌گذارد.
«سیدحسن» روحانی‌زاده بود و خود، به راهِ پدرش «سیدمسیح» رفت. در مدرسه‌ حقانیِ قم تحصیل کرد و روحانی شد. پیش از انقلاب اقدامات دامنه‌داری را در مبارزه با رژیم ستمشاهی سامان داد و از این بابت، بارها تحت تعقیب و مورد آزار قرار گرفت.
او در دوره اول و دوم مجلس شورای اسلامی، نماینده‌ مردم دامغان بود. شهید شاهچراغی، پس از انقلاب در قالب کاروان‌های سیاسی به کشورهای مختلف از جمله هند، پاکستان، ژاپن، چین، بنگلادش، اندونزی، تایلند، سنگاپور، هنگ‌کنگ، سوریه، لبنان، بحرین، امارات، قطر، یمن، آلمان، انگلستان، سنگال، مالی، ساحل عاج، جیبوتی، غنا، سیرالئون و لیبریا سفر کرد و در واپسین سفر، در معیت رهبر معظم انقلاب اسلامی، به نیجریه رفت.
در یکم اسفندماه سال 1364، سیدحسن شاهچراغی به همراه آیت‌الله فضل‌الله محلاتی، نماینده امام(ره) در سپاه و تنی چند از مسئولان، عازم جبهه‌های جنوب بود که هواپیمای حامل آن‌ها مورد حمله نیروهای صدام قرار گرفت و تمامی سرنشینان، به شهادت رسیدند. «سیدحسن» در هنگامِ شهادت 33 ساله بود.
اینک و در آستانه برگزاری انتخابات مجلس شورای اسلامی، حجت‌الاسلام والمسلمین محمدعلی معلی، از نزدیک‌ترین یارانِ «سیدحسن»، ناگفته‌هایی از مشیِ انتخاباتی و نمایندگیِ او را از صندوقچه‌ ذهن و ضمیرش، بیرون کشیده تا چهره درخشان یک نماینده‌ تراز را به تماشا بنشینیم. در روایت‌ها، هرجا از نام «محمدعلی» استفاده شده، مقصود حجت‌الاسلام والمسلمین معلی‌ است.
روایت‌های حجت‌الاسلام معلی را در چند بخشِ کوتاه می‌خوانید.
1. نه به ریسه‌ عکس!
وارد شهر که شد، دید بعضی‌ها خودجوش برایش ریسه‌های عکس را به در و دیوار چسبانده‌اند! آن روزها، این ریسه‌های عکس مرسوم بود. اخم‌های سیدحسن با دیدن این ریسه‌ها رفت توی هم. توی خانه‌ پدری‌اش بست نشست: «تا این ریسه‌ها رو جمع نکنید، من از خونه بیرون نمیام!» از این که عکسش همه‌جا روی در و دیوار باشد، بدش می‌آمد. می‌گفت کفایت می‌کند که مردم یک‌بار عکسی را ببینند، این کثرت عکس‌ها برای چه؟ ستاد، چند هزار عکس چاپ کرده بود اما یک‌دهمش بین مردم توزیع شد و مابقی ماند برای روزهای غم‌انگیزِ پس از «پروازِ آخر»
2. چراغِ اول
قبل از دور دوم انتخابات مجلس، رفته بود قم، پیش دوستش محمدعلی. چهره‌اش دژم بود و نگرانی توی چشم‌هاش موج می‌زد: «می‌ترسم... می‌ترسم اگه وارد چرخه‌ انتخابات بشم، توی مواجهه هوادارها و رقبا، اخلاق لگدمال بشه... اگه این‌طوری باشه، اصلا نمی‌خوام کاندیدا باشم؛ مگه این که ستاد رو کنترل کنید...» محمدعلی طلبه بود و چندسال قبل، با سیدحسن توی مدرسه حقانی، هم‌حجره بودند. با هم قرار و مدارشان را گذاشتند که برای اخلاق بجنگند. از قم راه افتادند سمت دامغان. ستادها جمع شده بودند که شب‌های سخنرانیِ کاندیداها در مسجدها را با قرعه‌کشی تعیین کنند. همه کاندیداها دوست داشتند سخنرانی‌شان به شب‌های آخرِ تبلیغات، نزدیک باشد. برای دو سه شبِ آخر، سر و دست می‌شکستند. سیدحسن اما گفت:«اگه شبِ اول مشتری نداره، من شبِ اول سخنرانی می‌کنم...»
3. ممنوعه‌های ستاد
اعضای ستاد انتخاباتی توی خانه یکی از خویشانِ سیدحسن جمع شده بودند. قرار بود اصولِ فعالیت در ستاد توی این جلسه تشریح شود. محمدعلی بلند شد و مواضع ستاد را اعلام کرد: «می‌دونید که موقع انتخابات، دستوراتِ اسلام موقتا تعطیل نمیشن! تحریمِ غیبت و تهمت هم موقتا برداشته نمیشه! تصرف در مالِ غیر هم اگرچه عادی شده، اما ممنوعه! مثل چی؟ مثل نوشتن شعار با اسپری روی در و دیوارِ مردم. پاک کردن شعارها از دیوارها، برای مردم هزینه داره... پس روی درِ رنگ‌شده‌ خونه‌های مردم، اطلاعیه نچسبونید که مردم موقع کندن اطلاعیه، به زحمت بیفتن...» ستاد این طوری کارش را شروع کرد... کسی حق نداشت بدِ کاندیدای دیگری را توی ستاد بگوید. همه مراقبِ همدیگر بودند و به هم تذکر می‌دادند...
4. گفت و نگفت!
رفت پشت تریبونِ مسجد جامع ایستاد و یقه پیراهنِ کِرِمش را مرتب کرد. توی سرمای زمستانِ 62، مسجد گرمِ گرم بود. جمعیت زانو به زانوی هم نشسته بودند و منتظر که کاندیدای جوان می‌خواهد چه بگوید. قبلِ سخنرانی‌اش اعلام شده بود که در حاشیه این جلسه، تبلیغِ بقیه نامزدها هم مجاز است! هوادارانِ نامزدها هم آمده بودند و اعلامیه‌هایشان را بین جمعیت پخش کرده بودند. سیدحسن شروع کرد. یکی‌یکی اسم کاندیداها –و در واقع رقبا- را بُرد و از همه‌شان تعریف کرد: فلانی سن و تجربه‌اش از من بیشتر است؛ فلانی به کار اداری وارد است و الخ...! بعد هم بی‌تعارف گفت: « آقایون! خانوم‌ها! می‌بینید که همه نامزدها از جهاتی از من بهترن. به هرکدومشون که رأی بدید خوبه...» بعد مکثی کرد و ادامه داد: « اساتیدِ من به‌هم تکلیف کردند و دستور دادند که کاندیدا بشم؛ شما هم به من رأی ندید تا هم من به تکلیفم عمل کرده باشم، هم شما!» و نگفت که اساتیدش، بهشتی و باهنر بودند...
5. شرطِ تبلیغ
جلوی ورودی بازار یک پارچه‌نوشته‌ بزرگ زده بودند که ما بازاریان به فلانی -رقیب سیدحسن- رأی می‌دهیم و زیرش هم نوشته بودند: انجمن اسلامی بازاریانِ دامغان. جوان‌های بازار کاسه صبرشان لبریز شده بود. آمدند ستادِ سیدحسن. گفتند که این، حرفِ همه‌ بازار نیست و عکس‌های سیدحسن را خواستند. ستاد برای دادن عکس‌های سیدحسن شرط داشت! عکس‌ها را باید پشت شیشه‌ مغازه می‌زدند و دورتادورش، دستنوشته‌هایی فرهنگی که از حرف‌های سیدحسن اقتباس شده بود. این دستنوشته‌های فرهنگی را خطاط‌ها و خوش‌خط‌های ستاد روی کاغذهای بزرگ می‌نوشتند. انتخابات، برای ستادِ سیدحسن، فرصتِ حرف زدن درباره مسائل مهم فرهنگی بود، و نه فقط معرفی یک کاندیدا.
6. نماینده‌ همه‌ ایرانیان
وسطِ بازار خوش‌آب‌ورنگِ دادن وعده‌های جورواجور به مردم، سیدحسن، هیچ وعده‌ای به مردم نمی‌داد! زیر عکسش هیچ شعاری ننوشته بودند. پوست‌کنده و صریح توی سخنرانی‌هاش به مردم می‌گفت: «نماینده‌ مجلس، نماینده‌ مردمِ همه‌ کشوره. منم اگر انتخاب بشم، از طریق شما انتخاب شده‌ا‌‌م که نماینده کشور باشم...» زمستان و آن انتخابات گذشت. حالا مردم، به یک کاندیدای در ترازِ ملی اعتماد کرده بودند. سیدحسن هم دنبال کارهای ملی بود اما با این همه، رفت‌وآمدش به حوزه انتخابیه زیاد بود و همه تلاشش را می‌کرد که حرف مردم را بشنود و خواسته‌های مردم را پیگیری کند.
7. پایانِ مهلت تبلیغات
مهلت تبلیغات تمام شده بود. عکس نامزدها اما هنوز روی نرده فلزیِ حاشیه میدان اصلی دامغان آویزان بود. چند افسرِ نیروی انتظامی هم کنار میدان ایستاده بودند. جوانی به عکس‌ها نزدیک شد و از بین عکس‌ها، دست برد سمت تصویر سیدحسن که بَرَش دارد. پلیس درآمد که: «نکنید آقا! ممنوعه!» و جوان باز به کارش ادامه داده بود. پلیس این‌بار شداد و غلاظ خرده گرفته بود: «آقا میگم ممنوعه! نکنید!» جوان لبخند زد: «آقا! من خودم سیدحسن شاهچراغی‌ام! عکس خودمُ میخوام جمع کنم!»
8. در باز است، بفرمایید!
خانه‌شان پناهگاهِ بیچارگان و درماندگان و نیازمندان بود. کسی درِ خانه‌ پدری سیدحسن را بسته نمی‌دید. این سنتِ خانوادگی‌شان بود. توی خانه، پدر و عمویش با هم زندگی می‌کردند و خرجشان و سفره‌شان از هم سوا نبود. خرج و سفره‌ سیدحسن هم از مردم سوا نبود. سیدحسن که نماینده شد، آن خانه، بیش از پیش محل مراجعه مردم شد. جلوی درِ خانه فقط پرده‌ای گذاشته بودند که می‌شد با یک «یاالله» کنارش زد و وارد شد. مردم به اندازه در باز کردنی هم نباید معطل می‌شدند.
9. محافظ
ترورهای موحشِ منافقین، باعث شده بود که برای خیلی از مسئولان، محافظ بگذارند. کشور، هر لحظه آبستن حادثه‌ای تازه بود. بسیاری از نمایندگان مجلس هم آن روزها محافظ داشتند. سیدحسن اما از محافظ می‌گریخت. اگر شهربانی دامغان می‌فهمید که سیدحسن به شهر آمده، برایش محافظ می‌فرستاد. سیدحسن هم تدبیر می‌کرد: مسیر ورودی شهر تا خانه را طوری طی می‌کرد که از جلوی شهربانی رد نشود!
10. مطرب و نماینده مجلس
داشتند دعایی از صحیفه سجادیه را با هم زمزمه می‌کردند که صدای در زدنِ کسی آمد. در باز بود اما میهمان تو نمی‌آمد. سیدحسن دستی به موهایش کشید و رفت جلوی در. چند لحظه بعد برگشت و بی‌هیچ حرفی، دست کرد توی جیب کتش، مقدار بسیار کمی از پول‌ها را جدا کرد و مابقی را بی‌آن‌که بشمارد، با خودش برد. لحظاتی بعد برگشت. پول‌ها را برده بود برای مطربِ مشهوری که حالا بازارش از رونق افتاده بود. کمانچه‌کش بود و توی عروسی‌ها می‌نواخت. چند نفر هم دور و برش بودند که لباس زنانه می‌پوشیدند و لوندی می‌کردند! شاید هرازچندی، لبی هم‌تر می‌کردند. به سیدحسن گفته بود که بعدِ انقلاب، کاسبی‌اش کساد شده. نه دیگر توی عروسی مطرب می‌خواستند و نه توی خیابان کسی کمکش می‌کرد. گفته بود پدرت، سیدمسیح، گهگاه به دادم می‌رسد. سیدحسن، فقط پولِ بنزینِ رفتن تا تهران را برداشته بود و مابقی پول‌های جیبش را داده بود به مطرب. ملاحظه نمی‌کرد که بگویند نماینده مجلس، یک مطربِ بدنام را تفقد می‌کند...
11. پرسشنامه مجلس
از مجلس پرسشنامه‌ای به او داده بودند تا اعلام کند که خانه دارد یا نه. می‌خواستند به نمایندگانی که خانه ندارند، زمین بدهند تا خانه بسازند. سیدحسن، میهمانِ یک خانه‌ سازمانیِ اجاره‌ای بود؛ با این حال، پرسشنامه را پر نکرده بود. چند وقتِ بعد، مجلسی‌ها گفته بودند: «ما که می‌دونیم خونه نداری، چرا پرسشنامه رو پر نمی‌کنی؟» بهانه آورده بود: «من اصلا دوست ندارم توی تهران خونه داشته باشم، حالا قم یه چیزی!» خوشحال شده بودند که: «قم که راحت‌تره! بیا این پرسشنامه رو بگیر!» پرسشنامه را گرفت و بین انبوهِ کاغذهای توی خانه، رهایش کرد: «اصلا نمی‌خوام خونه داشته باشم...» عاشقِ شومینه بود! به شوخی به محمدعلی گفته بود: «می‌ترسم به خاطرِ علاقه به شومینه، آخرش خونه بخرم!» اما منطقش این بود: وقتی خانه‌ اجاره‌ای نیازم را رفع می‌کند، چرا برای مردم خرج بتراشم؟ ماندگاریِ آدمیزاد توی این دوروزه‌ فریبکار، موقت است؛ خیلی موقت!
12. قلق زندگی
علما به سیدحسن پیشنهاد کرده بودند که پولی را ازشان بپذیرد و برای خودش خانه بخرد. سیدحسن اما گفته بود که این پول را به یک طلبه‌ نیازمند بدهند. آن روزها کسی از خویشانش خانه خریده و برای پرداخت قسط‌هایش به مشکل خورده بود. سیدحسن کمک می‌کرد که قسط‌های آن خانه عقب نماند. همه این‌ها در حالی بود که گاهی به زحمت، اجاره خانه‌اش را جور می‌کرد! می‌دانست که اگر خانه و زندگی‌اش تغییر کند، ممکن است –ممکن است- چیزهایی در درونش عوض شود... قِلقِ زندگی توی دنیا، دستش آمده بود...
13. «من»ش کمرنگ بود!
با محمدعلی توی خانه نشسته بودند و گپ می‌زدند که زنگ تلفن به صدا درآمد. پشت خط استاندار بود: «آقای شاهچراغی! تبریک میگم! احداث سدی که این همه پیگیرش بودید، بالاخره با تلاش شما تصویب شد. به مردم اعلام کنید که پیگیری‌تون جواب داد...» سیدحسن هیجان‌زده نشد: «آقای استاندار! ممنونم! اما می‌دونید که من اهل گفتن این حرف‌ها به مردم نیستم. اگه کاری رو پیگیری کردم، وظیفه‌م بوده...» رفت‌وآمدش به دولت از اکثر نماینده‌ها بیشتر بود. توی جلسه‌های تشکیلاتی، مرتب با رئیس‌جمهور، دور یک میز می‌نشستند. موقعیت خوبی توی دولت داشت و همین کمکش می‌کرد که مسائل را راحت‌تر پیگیری کند اما به خاطر این پیگیری‌ها، سر مردم منت نمی‌گذاشت. او نتیجه پیگیری‌هایش را طوری به مردم اعلام نمی‌کرد که «من» تویش پررنگ باشد.