kayhan.ir

کد خبر: ۲۸۳۱۹۹
تاریخ انتشار : ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ - ۲۱:۴۹

نگاهی به چند فیلم بخش بین‌الملل جشنواره فجر

 

سعید متین
طنز تلخ در جاده‌های ایتالیا
اولین فیلم بلند سینمایی الساندرو باردانی از سینمای ایتالیا، سینمای برادران تاویانی را به خاطر می‌آورد، واقعیاتی تلخ که بر بستری از طنز و مطایبه جاری می‌شود.
«بهترین قرن زندگی من»، ملودرامی آرام با مایه‌های طنز درباره کودکانی است که از سوی مادران خود رها شده و در کانون‌های خیریه مثل کلیسا بزرگ شدند. طبق قانونی در ایتالیا آنها حق ندارند تا صد سالگی از هویت خانوادگی خود باخبر شوند.
فیلم می‌گوید که 400 هزار نفر از این کودکان در ایتالیا وجود دارند و یکی‌شان «گوستاوو» است و فیلم با تصاویر سیاه و سفید زندگی دوران کودکی‌اش در دیری نزد راهبه‌ها آغاز می‌گردد. سپس با رنگی شدن فیلم، به سال‌ها بعد پرتاب می‌شویم، زمانی که گوستاوو صد ساله شده و همچنان در مؤسسه‌ای وابسته به کلیسا زندگی می‌کند.
در همین زمان مردی به نام «جوآنی» از سوی مؤسسه‌ای به سراغش می‌آید که قصد دارند با حضور او در مراسمی، قانون 100 ساله را لغو نمایند در حالی که گوستاوو اساسا علاقه‌ای به کشف هویت و نام خانواده‌اش ندارد.
سفر جووانی با گوستاوو برای شرکت در مراسم یاد شده، تلخی و شیرینی‌هایی به همراه دارد که هر دو نفر را به نتایج تازه‌ای می‌رساند، چراکه جوآنی به قول خودش «هم گهواره ای» گوستاوو بوده و اگرچه زودتر از صد سالگی فهمیده بچه‌ای رها شده است اما او هم توسط پدر و مادر خوانده‌اش اجازه نداشت تا هویت و ریشه‌هایش را در یابد.
الساندرو باردانی همه این داستان را با ریتم متناسب و بدون لکنت تعریف می‌کند تا مخاطبش بتواند 90 دقیقه فیلم را بدون خستگی دنبال نماید. صحنه‌های چالش‌ها و درگیری‌های متعدد مابین گوستاوو صد ساله و جوآنی 22 ساله در مراحل مختلف سفر، در میان نماهایی چشم‌نواز از طبیعت که جاده‌های کوهستانی و صخره‌های صعب‌العبور را در دل زیبایی درختان و پوشش سبز گیاهی نشان می‌دهد، می‌تواند نشانی از سیر تحولی سخت و نوعی بازگشت به خویشتن باشد.
صحنه پایانی فیلم، سکانس لطیفی است، وقتی گوستاوو ناباورانه با مزار مادرش مواجه شده که جوآنی با عکسی آن را آراسته است. او با چشمانی اشک آلود می‌گوید: «سلام مامان؛ من آمدم.»
اما فیلمساز اجازه نمی‌دهد مخاطبش در لحظات تراژیک بماند و بلافاصله طنز فیلم را در این‌جا هم جاری می‌سازد که پس از آن همه دردسر، گوستاوو به جوآنی می‌گوید:
حالا باید دنبال پدرم بگردیم!
خانم مسن و بی‌دست و پایی که گنگستر شد
کاراکتر زن سالخورده در سینما، در فیلم «بانو ناپدید می‌شود» (از آخرین فیلم‌های انگلیسی آلفرد هیچکاک) توسط جاسوسان آلمانی ربوده شد، چرا که خودش جاسوس بود، در فیلم «قاتلین پیرزن» (الکساندر مکندریک) یک گروه خلافکار را ناکار کرد
و حالا در فیلم «درس‌های بلاگا» این کاراکتر در شهری از شهرهای بلغارستان، دست به سرقت‌های کلان زده و با گنگسترها درگیر می‌شود.
بلاگا بک معلم زبان بازنشسته بلغاری 70 ساله که به تازگی شوهرش را از دست داده، قصد دارد آرامگاهی آبرومند برای خودش و شوهرش در کنار هم تهیه کند که پول هنگفتی لازم دارد و از طریق فروش ملکی، آن را به دست می‌آورد اما در دام کلاهبردارهای تلفنی افتاده و همه پول را از دست می‌دهد.
مراجعه‌اش به پلیس و مراکز دیگر فایده‌ای ندارد و تنها پسرش در آمریکا فقط به او سرکوفت می‌زند، حتی به عنوان یک قربانی مضحکه رسانه‌ها می‌گردد.
ضمن اینکه رزرو آرامگاه هم در حال از دست رفتن است تا اینکه متوجه می‌شود خودش هم می‌تواند حداقل عامل آن کلاهبردارها شده و از این طریق پول لازم برای آرامگاه را به دست آورد...
«درس‌های بلاگا» از آن دست فیلم‌های نئوهیچکاکی است که تعلیق و طنز را با همدیگر دارد.
بلاگا، شخصیت بی‌دست و پایی است و بدون شوهرش خیلی ناتوان به نظر می‌رسد. او به شدت تحت تاثیر یک مکالمه تلفنی مشکوک قرار گرفته و همه پول‌هایش حتی حلقه ازدواجش را می‌بازد.
پرداخت شخصیت بلاگا از چنین کاراکتری به آدمی سنگدل که یک انسان ساده و بی‌گناه را در میان گنگسترهای بی‌رحم، رها کرده و پی کارش می‌رود، شمایلی از فروپاشی و اضمحلال یک انسان به نظر می‌رسد
و استفن کاماندارف بلغاری به عنوان کارگردان و نویسنده اثر، توانسته با فضاسازی مناسب و قوی آن را به تصویر بکشد.
فیلمسازی که 11 فیلم ساخته و تقریبا اغلب آثارش در جشنواره‌های مهم جهانی جایزه گرفته‌اند از جمله همین فیلم «درس‌های بلاگا» که در دهها جشنواره شرکت داشت و در جشنواره‌های کارلو ویواری و رم و سینه فست جوایزی دریافت نمود.
بازهم دو برادر هندی
نوازدی از کنار مادرش که روی نیمکت ایستگاه راه آهن خوابیده، دزدیده شده و در این میان جوانی به نام آبیشک، گیر می‌افتد که ناخودآگاه کلاه آن نوزاد را در دست داشته و به دنبالش برادر او به نام شوبام نیز درگیر ماجرا می‌شود.
گویی سینمای هند دست از سر دو برادر برنمی دارد که طی دوره‌های مختلف انواع و اقسامش در این سینمای ساخته شده و اغلب هنرپیشگان معروف سال‌های مختلف هند، در آنها ایفای نقش کرده اند؛ از راچ کاپور و آمیتا باچان تا شاهرخ خان و سلمان خان و...
در فیلم «دزدیده شده» هم با دو برادر متفاوت رو‌به‌روییم؛ آبیشک که انسان دوست و به اصطلاح دست به خیر است و شوبام که سر به کار خود دارد و اصرار می‌کند بی‌خیال ماجراها شده، خصوصا که عروسی مادرشان هم در راه است!
اما نوع دوستی آبیشک و گیر دادن پلیس باعث می‌شود که پای این دو برادر به گنگ‌های بچه ربایی و قاچاق بچه بیفتد و البته در این میان تغییر و تحولات روحی و شخصیتی هم روی می‌دهد.
از همین روی به نظر می‌آید کاران تیپال، فیلمساز جوان هندی در نخستین اثر سینمایی‌اش، فراتر از کشف یک باند قاچاق و درگیری‌های دو برادر، خصوصیات از دست رفته انسانی را مدنظر داشته است. چنان‌که در واقع آنچه در ابتدای فیلم «دزدیده شده» به نظر رسید، نه تنها یک نوزاد بی‌پناه بلکه، انسانیت و شرافت افرادی بود که در آن دزدی سهیم بودند یا سکوت کردند و یا مانند شوبام، بی‌خیال رنج و درد مادر آن نوزاد شدند.
آنچه تیپال با آشکار ساختن تدریجی ماجرا و رو کردن آهسته و بطئی شخصیت‌ها و اتفاقات، از طریق تصاویر سایه روشن و نیمه تاریک با حرکت‌های تعقیبی دوربین به دنبال کاراکترها و در کوچه پس کوچه‌ها و دالان‌ها و راه باریکه‌ها، سعی کرده ضمن نگه داشتن میزان تعلیق، تماشاگر را مدام دچار شوک‌های داستانی نماید و آن تحول شخصیتی را در ساختار فیلم جاری سازد.
اگرچه فیلم «دزدیده شده» و کاران تیپال، چندان در جشنواره‌های مختلف جهانی حضور نداشته‌اند اما پذیرفته شدن در جشنواره امسال ونیز، می‌تواند برایش نقطه اعتباری به شمار آید.
آخر هفته حتما بچه‌ات را استادیوم فوتبال ببر!
فیلم «مجازات» خوب و مبهم شروع می‌شود، داخل اتومبیلی در حال حرکت، مرد به زن که پشت فرمان است، اصرار می‌کند دور بزند و ماجرا را تمام کند. او ادامه می‌دهد که «زیاده‌روی کردی».
زن بالاخره در آن جاده جنگلی دور زده و در محلی ساکت و آرام می‌ایستد، آنها از ماشین پیدا شده و نام «لوکاس» را صدا می‌زنند.
متوجه می‌شویم لوکاس نام پسر هفت ساله‌شان است که به دلیل شیطنت‌های بیش از حد، از سوی مادر تنبیه شده، که همان جا پیاده‌اش کرده و رفته‌اند.
آن گونه که مادر می‌گوید، این ماجرا یعنی تنها گذاشتن لوکاس و رفت و برگشتشان بیش از دو دقیقه طول نکشیده ولی فعلا خبری از لوکاس نیست. در حالی که پای پلیس هم به تدریج وسط کشیده می‌شود.
پدر خیلی پریشان و هراسان اما مادر خونسردتر و عصبانی است و همچنان در مقابل اعتراض پدر مبنی بر اشتباه او در تنبیه لوکاس، بر درست بودن عملش اصرار می‌ورزد. ولی به تدریج اوضاع دو طرف تغییر می‌کند.
یکی از نکات عجیب فیلم «مجازات»، پلان سکانس بودن آن در تمام 85 دقیقه اثر است. یعنی از همان لحظه‌ای که دوربین در اتومبیل و کنار پدر و مادر باز می‌گردد تا آخرین صحنه فیلم، هیچ‌گونه قطع وجود ندارد و تمام فیلم یک تیک گرفته شده است.
یعنی همه وقایعی که دقیقا برای پدر و مادر لوکاس اتفاق می‌افتد را در طی مدت فیلم، شاهد هستیم
این پلان سکانس بودن فیلم و پیوستگی آن، به خوبی توانسته سیر بطئی آن تغییر اوضاع را نه برای شخصیت‌ها بلکه برای تماشاگر بیان نماید که اگر با ساختار معمول و دکوپاژ و تدوین متعارف و کلاسیک انجام می‌گرفت، شاید چنین حس و حالی از همذات پنداری تدریجی با کاراکترها را نمی‌توانست منتقل نماید.
در واقع با این نوع ساختار، فیلمساز تدریجا کاراکترها را باز کرده و در واقع به نوعی مخاطبش را پردازش می‌کند!
در تاریخ سینما، فیلم‌هایی که با یک پلان سکانس گرفته شده‌اند، نمونه‌های به یاد ماندنی داشته‌ایم، از «طناب» آلفرد هیچکاک تا «باد زمستانی» میکلوش یانچو و «1917» سام مندس که به خصوص این آخری برای نمایش یک تیک فیلم خود، هم مانند هیچکاک در فیلم «طناب» از حقه‌های مکانیکی بهره گرفت (یعنی قطع فیلم در تصاویری که گمراه‌کننده و نامشخص است مانند درون امواج خروشان آب یا در سیاهی و تاریکی مثل روی دیوار یا پشت لباس افراد) و هم جلوه‌های دیجیتالی را مورد استفاده قرار داد.
اما ماتئاس بیز«(کارگردان شیلیایی فیلم «مجازات») برخلاف نمونه‌های فوق، کاملا صادقانه و بدون حقه و ترفند، فیلمش را یک تیک گرفته و برای درآوردن آنچه می‌خواسته، هفت بار کل کار را فیلمبرداری کرده و آنچه می‌بینیم برداشت ششم است.
شاید توضیح اینکه چنین کاری تا چه اندازه دشوار و پیچیده و سخت است، پیش از این هم توضیح داده شده که برای برداشت یک تیک یک فیلم، چگونه بایستی همه صحنه‌ها و میزانسن‌ها طراحی و چیده شده، بازیگران با حفظ همه دیالوگ‌ها و حرکات و رفتار و حس و حال، توجیه گردیده، همه حرکات دوربین و صدابرداران و سایر عوامل صحنه مشخص بوده و در واقع همه چیز آماده فیلمبرداری باشد. چرا که وقت تنفس و استراحت و بازیابی و تکرار نیست و برای تکرار حتی یک نما، کل فیلم بایستی مجددا فیلمبرداری شود.
اما در یکی از صحنه‌های فیلم «مجازات» که پدر و مادر در حال مقصر جلوه دادن یکدیگر به عنوان عامل مفقود شدن لوکاس هستند، وقتی مادر از اینکه تمام این هفت سال را گام به گام و لحظه به لحظه با لوکاس طی کرده و در خوشی و ناخوشی و بد و خوب و فراز و نشیب‌های پسرش با او بوده و از همین روی کار و شغلش را رها نموده تا تمام وقت در کنار لوکاس باشد اما پدر هیچ‌وقت از کارهایش نگذشته و همیشه غایب بوده و...
آنگاه پدر پاسخ می‌دهد: من هم دو بار او را دکتر بردم (که گویا یک بار مادر مریض بوده و یک بار هم درگیر کاری شده) و مهم‌تر آنکه آخر هفته‌ها به استادیوم می‌بردمش و فوتبال تماشا می‌کردیم!»
بازی آنتونیا زگرس به نقش مادر، از نقاط قوت فیلم به شمار آمده که پیش از این هم بارها جوایز مختلف جشنواره‌های به خصوص آمریکای لاتین را دریافت داشته و فیلمبرداری گابریل دیاز هم که تنها یک جایزه در کارنامه‌اش دارد، انصافا حیرت‌انگیز به نظر می‌رسد.
گریز از دیوارها به سوی دشت‌ها
استفان ایلداری، استاد روانشناسی و نویسنده کتاب معروف «افسردگی درمان می‌شود» می‌گوید که افسردگی فزاینده امروز‌، یک بیماری طبیعی نیست، بلکه ناشی از سبک زندگی صنعتی و به اصطلاح متمدن امروز است. ایلداری می‌گوید:
«... ناسازگاری عمده‌ای بین ساختار ژنتیکی بدن و مغز ما و جهانی که خود را در آن می‌یابیم یا سبک زندگی که با آن سر می‌کنیم، وجود دارد. انسان هرگز برای زندگی در محیط داخلی، انزوای اجتماعی، فست فود، محرومیت از خواب، 50-60 ساعت کار در هفته، اضطراب مالی و سرعت زندگی مدرن طراحی نشده‌ است...»
به نظر می‌آید سیزو کیائو (فیلمساز مغولی) در فیلم آرام و پرحس و حال «ریسمان زندگی» نیز در تلاش برای نمایاندن همین مطلب است. زن مسنی که مادر دو پسر است، روزگار سختی را در آپارتمان کوچک یکی از آنها در شهر و در اتاقی بسیار محقر که درب آهنی و میله‌ای (مانند زندان) آن را احاطه کرده، می‌گذراند.
چرا که گویا دچار آلزایمر است و اگر رهایش کنند به تصور زندگی در گذشته، از آن آپارتمان می‌گریزد.
او در آن چارچوب تنگ که دیوارهای بلندی احاطه‌اش کرده‌اند، بی‌تابی کرده، همه چیز را خراب نموده و به در و دیوار ناسزا می‌گوید تا اینکه پسر کوچک‌ترش، (یک آهنگساز دیجیتالی) به سراغش آمده و قرار می‌شود، مدتی او را نگه دارد.
اما مادر در آپارتمان پسر کوچک هم دوام نیاورده و پسر ناگزیر او را به سرزمین آبا و اجدادی‌اش در دشت‌ها و مراتع وسیع و سرسبز می‌برد. همان جایی که با پدر و مادر و خانواده‌اش زندگی می‌کرد تا حالش بهبود یابد.
شاید بتوان فیلم «ریسمان زندگی» را یکی از معدود آثاری دانست که در سال‌های اخیر به گونه‌ای تاثیرگذار، به مادرآلزایمری در دنیای مدرن پرداخته اما مادر را تخریب نکرده، برخلاف برخی آثار سینمای ما که در همین سال‌ها، مادران و پدران را موجوداتی تاریخ گذشته و مخرب به تصویر کشیده‌اند.
مادر در فیلم «ریسمان زندگی»، نه تنها روزگارش سپری نشده بلکه پسرش را آنچنان به زندگی اصیل و ریشه‌هایش در دل طبیعت بکر و دست نخورده باز می‌گرداند که پسر حتی تصمیم می‌گیرد، آهنگ‌ها و موسیقی‌اش را از آن پس با ضرباهنگ و ریتم طبیعت و عناصر آن بسازد.
صحنه پایانی فیلم، بی‌شباهت به سکانس آخر فیلم «توت فرنگی‌های وحشی» (اینگمار برگمان) و ملاقات پرفسور بورگ 78 ساله با پدر و مادر جوانش نیست یا سفر مادر مالی با اجدادش در فیلم «قاتلین ماه گل» (مارتین اسکورسیزی) و بلکه شاعرانه‌تر و دلچسب‌تر از آنهاست.
طفلک‌ها این اسرائیلی‌ها که کاری نکردند!
«فرحه» شاید از معدود مواردی باشد که یک فیلم درباره جنایات اسرائیلی‌ها در سرزمین فلسطین روی پلتفرم‌های اصلی بین‌المللی قرار می‌گیرد.
از همین روی بود که وقتی از اول دسامبر 2022، فیلم توسط نتفلیکس به صورت اینترنتی اکران شد و بعد هم از سوی اردن به آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا برای جوایز اسکار معرفی شد، صدای اسرائیلی‌ها در آمد که چرا چنین فیلمی بایستی به مجامع بین‌المللی راه یابد.
اگرچه علی‌رغم قوت ساختاری و روایتی اما هرگز توسط آن آکادمی پذیرفته نشد! ولی به جشنواره‌های تورنتو و لندن و گوتبرگ و آسیا پاسفیک و مالمو و... رفت و دو سه جایزه هم گرفت.
اعتراض اسرائیلی‌ها این بود که در فیلم «فرحه»، سربازان و ارتش اسرائیل بسیار خشن و وحشی و بی‌رحم به تصویر کشیده شده‌اند، در حالی که به نظر آنها چنین نبوده و مدعی هستند که اسرائیلی‌ها به افراد غیرنظامی شلیک نکرده‌اند!
در صحنه‌ای از فیلم «فرحه»، سربازان اسرائیلی وارد مخفیگاه شخصیت اصلی فیلم (دختری چهارده ساله به نام فرحه) شده و با خشونت برخی زنان و مردان و بچه‌های پناهنده را به حیاط آورده و از آنها می‌خواهند که جای سلاح‌هایشان را لو بدهند.
این درحالی است خبرچینی که آنها را به آنجا آورده مدام تاکید می‌کند، این خانه نظامی نیست، این‌ها جنگجو نیستند و در این‌جا اسلحه‌ای مخفی نشده است!
اما اسرائیلی‌ها، همه را با شقاوت به رگبار مسلسل بسته و حتی قرار می‌شود یکی از سربازان به نوزادی که پدر و مادرش کشته شده، شلیک کند که نمی‌تواند و نوزاد در شرایط بی‌آبی و بی‌غذایی تلف می‌گردد!
پیش از ورود ارتش اسرائیل، فرحه توانسته بود پدرش را راضی کند تا به جای ازدواج، برای ادامه تحصیل به شهر برود اما ورود اشغالگران همه اوضاع را به هم ر ریخت.
فرحه و دوستش در حالی که برروی یک تاب، با هم گپ می‌زدند، ناگهان با صدای انفجار وحشتناکی مواجه شدند که همه آن شهر کوچک را به هم ریخت. یعنی اشغالگران اسرائیلی آمده بودند.
فرحه علی‌رغم فرار بسیاری از مردم اما نزد پدرش ماند، پدری که او را درون مخفیگاه گذارد و خودش به مبارزین علیه اشغال پیوست و هرگز بازنگشت.
نیمی از فیلم «فرحه» در اتاقکی می‌گذرد که فرحه در آن از اسرائیلی‌ها پنهان شده است و از شکافی در درب چوبی آن، وقایع بیرون را نظاره می‌کند.
دارین جی سالم، کارگردان فیلم در نخستین اثر بلند سینمایی‌اش، به خوبی توانسته مخاطبش را درون همان پناهگاه در کنار فرحه نگه داشته و در تنهائی‌ها و اضطراب‌ها و گرسنگی و تشنگی و ترس از گیر افتادن او شریکش گرداند.
دوربین فیلمساز در همان فضای کوچک و بسته، در تمام آن لحظات، فضائی خفقان بار و گرفته و دلهره‌آور تصویر می‌کند (نمادی از ورود ارتش اسرائیل) و هیچ دقیقه‌ای را تلف نکرده و با هر زمانی که دارد، اطلاعات تازه‌ای به تماشاگرش منتقل می‌سازد.
دارین سالم، خود اجدادی فلسطینی داشته که در همان روزهای اشغال فلسطین به اردن مهاجرت می‌کنند و این فیلم گویا سرگذشت دوست مادری سالم را روایت نموده است.