kayhan.ir

کد خبر: ۲۸۲۶۴۳
تاریخ انتشار : ۱۵ بهمن ۱۴۰۲ - ۲۰:۳۸

من شاه بدی بودم؟

 
 
احمد خاکشور از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس که بر اساس تخصص، نقش بارزی در درمان و مداوای مجروحان جنگی در طول جنگ تحمیلی و حتی درمان مدافعان حرم در نبرد با تروریست‌های تکفیری داشته، در بخشی از کتاب خاطرات خود (بخیه‌های نفتی) به بیان خاطراتش از روزهای منتهی به سقوط رژیم شاهنشاهی پرداخته که به مناسبت چهل و پنجمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی منتشر می‌شود:
سال ۱۳۵۷ خودبه‌خود در جریان موج عظیم مردمی قرار گرفتم و چون ممانعتی از طرف خانواده نداشتم و خیلی کنجکاو بودم، همان بار اول که جماعت معترض را دیدم، به آن‌ها ملحق شدم. جمعیتمان زیاد نبود.
آن روز به سمت میدان مجسمه (شهدای فعلی) مشهد و مسجد کرامت حرکت کردیم و بعد به سمت عدل پهلوی (عدل خمینی فعلی) رفتیم.
آن‌وقت‌ها در فلکه سوم اسفند، بین چهارراه لشکر و چهار طبقه، گروه‌های مردمی جمع شده و بعد از اینکه دسته بزرگی می‌شدند، به سمت میدان شهدای فعلی می‌رفتند. شعرهایی را هم که به‌صورت تراکت تهیه‌کرده و از قبل در اختیارشان قرار داده بودند، می‌خواندند.
همان بار اول که در تظاهرات شرکت کردم، یکی از آن تراکت‌ها را به من هم دادند و گفتند: شما بخون. عنوان شعر این بود: آیا من شاه بدی بودم؟ و نمی‌دانستم شاعرش چه کسی است! یک نفر برگه شعر را به دست من داد، من هم در جیبم گذاشتم و گفتم: باشه فردا می‌خونم.
روز بعد همان‌طور که آن را بلند می‌خواندم، می‌دیدم که هر لحظه جمعیت بیشتری دورم حلقه می‌زند. من هم با آن قد کوتاه و جثه ریزم میاندارشان بودم! بین جمعیت، بعضی‌ها می‌پرسیدند: این چیه آقا؟ چی می‌خونه؟ بعضی دیگر جواب می‌دادند: ساکت باشید. گوش کنید.
باز می‌گفتند: بلندتر بخون. شعر به این صورت بود که آیا من شاه بدی بودم؟ منی که با تمام هستی‌ام، هستی خودم و خانواده‌ام و دارائی‌های مملکت سعی کردم با همه کشورها دوستی برقرار کنم؟ آیا من شاه بدی بودم؟ منی که تا سه شب با یک هنرپیشه زنا کردم؟! سپس با پول و خون ملتم او را رضا کردم! آیا من شاه بدی بودم؟ یک صفحه شعر بیست بیتی بود که بین هر دو بیتش جمله آیا من شاه بدی بودم؟ تکرار می‌شد.
مردم تحسین و تشویقم می‌کردند و دوست داشتند صدایم رساتر باشد تا بهتر بشنوند. من هم با تشویقشان بیشتر شیفته می‌شدم. برایم خیلی جالب بود که مردم دنبال این بودند که مسائل را بفهمند و بررسی کنند.
آن‌ها شعر یا مطلبی تهیه می‌کردند و آنجا در جمع، برای هم می‌گفتند و همه به شنیده‌ها و گفته‌های بقیه توجه می‌کردند. نمی‌گفتند که آقا این بچه ست، اون بزرگه، اون پیره و... رغبت نشان می‌دادند و همین رغبت انگیزه ایجاد می‌کرد.
آن زمان به این صورتی که الآن هستیم، وضعیت را به‌خوبی نمی‌دیدیم. هرکسی با فطرت و ذات خدایی و پاکی که داشت، ناخودآگاه به سمت موج مردمی کشیده می‌شد و من هم یکی از آن ذرات بودم که به آن موج پیوستم.
دیگر عجیب عشقم راهپیمایی شد. آن زمان به‌نوعی خانواده‌ها باهم متحد بودند و بسیج می‌شدند. ما بچه‌های دوره قرآن هم با همدیگر به راهپیمایی می‌رفتیم.
دوره قرآن از منزل حاج‌آقا آخرتی شروع می‌شد. بعد دوره قرآن همین‌طور منزل‌به‌منزل در همان بیست‌متری چهارراه جلالیه تا مسجد چهارده معصوم و از آن‌طرف هم تا چهارراه مصلی می‌رفت که مسجدی هم آنجا بود.
من هم در دوره‌های قرآن شرکت می‌کردم و حتی قرآن می‌خواندم. خدابیامرز پدربزرگ مادری‌ام، هر وقت می‌دید بچه‌ای خجالت می‌کشد قرآن بخواند، مرا صدا می‌زد و می‌گفت: احمدرضا، شما بخون و من می‌خواندم تا او خجالتش کم و تشویق شود بخواند.
اگرچه پدرم مقلد آیت‌الله خوئی بود ولی در خانه‌مان حتی قبل از انقلاب رساله حضرت امام خمینی(ره) و عکسی از ایشان وجود داشت که زیرش نوشته بود: مرجع عالی‌قدر شیعه. پدرم با رساله ایشان آشنا بود و مسائل را به ما هم می‌گفت.
هم در جلسات دوره قرآن و هم در خانه‌مان از امام خمینی(ره) صحبت می‌شد و من امام را در کلام پدر خدابیامرزم شناختم.
من تقریباً هرروز در راهپیمایی‌های محدوده سکونتمان شرکت می‌کردم تا اینکه روز پنجم یا ششم بهمن ۱۳۵۷، اجتماع خیلی بزرگی در چهارراه مقدم تشکیل شد.
می‌گفتند امام می‌خواهد بیاید. خیلی دلم می‌خواست کسی را که همه به او امام خمینی می‌گفتند و من فقط عکسی از او دیده بودم، ببینم. فکر می‌کردم مثلاً یک سر و گردن از نظر تیپ و قیافه از شاه بالاتر است. تا اینکه عده‌ای گفتند: امام معلوم نیست بیاد. یک عده گفتند: میاد و عده دیگری گفتند: امام رو دولت بختیار سر به نیست کرده، نمی‌ذارن بیاد.
آن روز مردم همان‌طور در هول و ولا بودند. حالت خوف‌ و رجا در مردم بسیار شدید بود. امیدوار بودم که ایشان حتماً می‌آید.
برخی می‌گفتند: ایشون باخداست، خدا هم با ایشونه. نگران نباشین. از طرفی هم دل مردم می‌لرزید؛ مبادا خطری جان ایشان را تهدید کند.
در نهایت تا ۱۲ بهمن همین‌طور روزها در چهارراه مقدم و بلوار فرودگاه جمع می‌شدیم تا اینکه ۱۲ بهمن گفتند: امام آمد و شادی عمومی برای همه مردم فراهم شد.