kayhan.ir

کد خبر: ۲۸۲۴۹۸
تاریخ انتشار : ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ - ۲۰:۳۹
مبارزه به روایت سید احمد هوایی- 21

صدای انقلاب اسلامی ایران

 

مرتضی میردار
 بعد از انقلاب، به‏دلیل مبارزه و راهپیمایی‏ها و ده تا پانزده روز جنگ و‌گریزی که با نیروهای شاه داشتیم، عده‏ای از بچه‏ها را کم‏و‏بیش شناخته بودیم. مخصوصاً بچه‏هایی که با ما کار می‏کردند، لو رفته بودند. همان‏طور که قبلاً هم اشاره کردم، ما فکر نمی‏کردیم انقلاب به این زودی پیروز شود و دید ما روی بیست سال مبارزه بود. از وقتی که شاه رفت و حضرت امام آمدند، ورق کشور برگشت. بچه‏ها به‏تدریج همدیگر را بیشتر شناخته بودند. دقیق یادم هست که گوشۀ میدان شاه (میدان قیام) ایستاده بودیم که رادیو اعلام کرد: «این صدای انقلاب ایران است.» همیشه این جمله در گوش من است. اصلاً تصورش را نمی‏کردیم و تا این جمله را شنیدم، خیلی خوشحال شدم. به آقای بوربور، که پنج شش ماه با آقای موسوی اردبیلی1 در مسجد نصرت در تماس بود، زنگ زدم. بعد از ورود حضرت امام کارها به دست این آقایان افتاده بود و رو آمده بودند. به او گفتم: «بدو برو به فلانی بگو که رادیو اعلام کرد: این صدای انقلاب ایران است. بگو سریع درستش کنند و بگویند: این صدای انقلاب اسلامی ایران است.» از آن موقع به‏بعد این اسم باب شد. اصلش هم همین است.
 کمیتۀ ولی‏آباد 
در مدرسۀ رفاه یک تلویزیون مدار بسته درست کرده بودند که تا حوالی سرچشمه و خانۀ ما می‏گرفت. ساواکی‏ها شروع به فعالیت کرده بودند و شب‏ها می‏آمدند و سنگرهای بچه‏ها را به رگبار می‏بستند. فکر می‏کنم صبح 22 بهمن بود که به خیابان هدایت، چهارراه ولی‏آباد رفتیم. دفتر جامعۀ روحانیت مبارز در آنجا بود. اولین کمیته را در آنجا تشکیل دادیم. هنوز کمیتۀ موقت انقلاب هم ایجاد نشده بود. کمیته‏ای درست کردیم به نام کمیتۀ ولی‏آباد. آقایی بود به نام خدیر که غیرمستقیم با من کار می‏کرد و توسط آقای دوست‏محمدیان با او آشنا شده بودم. من در این‌جا هم از طریق آقای دوست‏محمدیان با دیگران آشنا شدم. ابراهیم میرزایی و همین آقای خدیر و خیلی دیگر از مبارزین ملی و مذهبی حضور داشتند. من آن موقع 31 سال داشتم و سربازی رفته بودم و همه‏جوره آماده به رزم بودم. قرار شد کمیتۀ ولی‏آباد را درست کنیم و یکی را مسئول آن بگذاریم. خانۀ آقای خدیر در ظهیرالاسلام بود و از این منطقه خبر داشتند. آن طرف هم منزل آقای طالقانی بود. من مسئول عملیات شدم و آقای خدیر هم مسئول ستاد و پشتیبانی. از بازار و تجار هم غذا فراهم می‏کردیم. همان روز حدود بیست نفر در آنجا ثبت‏نام کردیم و با بچه‏هایی که قبلاً می‏شناختیم، تماس گرفتیم و گفتیم بیایید اینجا؛ ما تشکیلاتی راه انداخته‏ایم.
 دیدار دوباره با حسین غول 
یک یا دو روز این‌جا بودیم. از آن طرف باشگاه تاج را گرفتیم که روبه‏روی بیمارستان طرفه بود. بعد شروع کردند به گرفتن افغانستانی‏ها. آنها را می‏بردند لب مرز و تحویل می‏دادند. ما افغانی‏ها را به باشگاه تاج می‏بردیم که گویا الان تربیت بدنی استان تهران است. یک شاخه از کارمان در آنجا بود. آنجا هم منطقۀ 9 شهربانی و بدترین جا بود، چون تمام کاباره‏ها و کافه‏ها در لاله‏زار و شاه‏آباد بودند. من گفتم بیاییم یک کلانتری تأسیس کنیم و کارهای منطقه را در آنجا انجام بدهیم، چون خیلی افتضاح بود. درست رو‌به‌روی بیمارستان طرفه جایی برای فراماسونری‏ها بود که الان گمانم دبیرستان صنعتی است. رفتیم و آنجا را گرفتیم. گمانم روزنامۀ اطلاعات دربارۀ این خانه و فراماسونری مطلب نوشته بود؛ چون بعد از آنکه به آنجا رفتیم، آمدند و مصاحبه کردند که این‌جا را چطور گرفتید. وضع عجیب و خوفناکی بود. ما کم‏وبیش دربارۀ فراماسونری چیزهایی شنیده بودیم، ولی نمی‏دانستیم تشکیلات مخفی‏شان این شکلی است. خیلی دم و دستگاه داشتند. در آنجا آدرس تمام فراماسون‏ها را پیدا کردیم.
با دست نمی‏نوشتند و همه چیز حالت مُهر داشت و چاپ می‏کردند. آنها هم تصور نمی‏کردند که انقلاب با این سرعت پیروز بشود، لذا این قسمت از فراماسونری دست‏نخورده به چنگ ما افتاد. مدارک، وسایل عتیقه، چینی‏جات، نقره‏جات و اجناس زیادی از این‌جا به دست‏مان آمد که یک کامیون آوردیم و همه را به مدرسۀ رفاه بردیم. چون کمیتۀ مرکز هنوز راه نیفتاده بود و می‏خواستیم آنجا را کلانتری و زیرزمینش را زندان کنیم. وسایل را دادیم رفت که آنجا را حسابی خلوت کنیم و کمیته‏ای در آنجا تشکیل دادیم. تقریباً همه ما را می‏شناختند.
بچه‏های محلۀ امامزاده اهل علی، از جمله مصطفی سید آقا 2 و آقای کبیری به‏تدریج به ما مراجعت کردند. ورود بچه‏ها به کمیته و انقلاب شروع شد. می‏آمدند و ثبت‏نام می‏کردند، من هنوز دفتر ثبت‏نام‏شان را دارم. تنها شرط ما این بود که طرف معرف داشته باشد، برای اینکه بدانیم یک نفر این فرد را می‏شناسد. فکر می‏کنم 24 یا 26 بهمن بود که امام گفتند کلانتری‏ها باز کنند و سر کارهای‏شان برگردند. کلانتری 9 را در میدان بهارستان آتش زده بودند و سوخته بود. برای همین آمدند و پیش ما مستقر شدند، چون ما کلانتری زده بودیم. یکی از اتفاقات جالبی که افتاد، این بود که حسین غول را دستگیر کرده بودند. خانه‏اش پامنار بود. مردم او را گرفتند و دست ما دادند. جای شما خالی. کاری نداریم که در آنجا با او چه کردیم، برداشتیم و او را به مدرسۀ رفاه بردیم و دست آقای خلخالی دادیم. شاید یک ساعت از تحویلش نگذشته بود که اعدامش کردند و جنازه‏اش را برگرداندند. من مال این منطقه بودم و خیلی چیزها را دیده بودم. سرهنگی بود که خیلی بددهن و بی‏رحم بود. پاچه‏هایش را داخل چکمه‏هایش می‏کرد و یک تعلیمی3 هم دستش می‏گرفت و به خدا و دین و پیغمبر بد و بیراه می‏گفت و داد می‏زد: «مگر خدا مرده که بازار را بسته‏اید؟» و با شلاق به هرکسی که جلوی دستش می‏رسید، ضربه‏ای می‏زد. ما ضربۀ او را هم خورده بودیم و او هم در ذهنم بود. این آمد و خودش را معرفی کرد. دو نفر دیگر هم بودند. من به سهم خودم اینها را می‏شناختم. هر کدام از بچه‏ها کسانی را می‏شناختند و تحویل می‏دادند. آن روزها هم همه مورد اعتماد همدیگر بودند و اگر یکی از بچه‏ها کسی را معرفی می‏کرد، من دیگر تردیدی به او نداشتم و همین‏طور بالعکس. خلاصه آنهائی را که می‏آمدند و خودشان را معرفی می‏کردند، به مدرسۀ رفاه می‏بردیم. زنده می‏رفتند و جنازه‏شان برمی‏گشت. آنها را روی پشت‏بام رفاه اعدام می‏کردند. برای همه روشن بود که آنها چه کسانی هستند. بعد از دو سه روز فهمیدند که چه خبر است و دیگر خودشان نمی‏آمدند خودشان را معرفی کنند. لاجرم بچه‏ها می‏رفتند دستگیرشان می‏کردند.
پانوشت‌ها:
1- سیدعبدالکریم موسوی اردبیلی (1304-1395) از مراجع تقلید معاصر است. او از مبارزین علیه حکومت پهلوی و از اعضای جامعۀ روحانیت مبارز تهران بود. او همچنین از اعضای شورای انقلاب و افراد اصلی حزب جمهوری اسلامی بود. وی در اسفند 1358 به‏عنوان دادستان کل کشور، و پس از شهادت آیت‏الله بهشتی، به ریاست دیوان عالی کشور منصوب می‏شود. او، پس از رحلت امام خمینی، از سیاست کناره گرفت. سپس به قم بازگشت و اعلام مرجعیت کرد. او بنیانگذار مدارس مفید و دانشگاه مفید بود.
2- سیدمصطفی ادب‏دوست (1334-1359) معروف به سیدآقا اولین فرمانده پاسداران کمیتۀ انقلاب اسلامی از سوی آیت‏الله مهدوی کنی بود. او در 23 مهر 1359 به جبهۀ جنوب رفت و در 19 آذر همان سال به شهادت رسید.
3- عصای کوچک