صدای انقلاب اسلامی ایران
مرتضی میردار
بعد از انقلاب، بهدلیل مبارزه و راهپیماییها و ده تا پانزده روز جنگ وگریزی که با نیروهای شاه داشتیم، عدهای از بچهها را کموبیش شناخته بودیم. مخصوصاً بچههایی که با ما کار میکردند، لو رفته بودند. همانطور که قبلاً هم اشاره کردم، ما فکر نمیکردیم انقلاب به این زودی پیروز شود و دید ما روی بیست سال مبارزه بود. از وقتی که شاه رفت و حضرت امام آمدند، ورق کشور برگشت. بچهها بهتدریج همدیگر را بیشتر شناخته بودند. دقیق یادم هست که گوشۀ میدان شاه (میدان قیام) ایستاده بودیم که رادیو اعلام کرد: «این صدای انقلاب ایران است.» همیشه این جمله در گوش من است. اصلاً تصورش را نمیکردیم و تا این جمله را شنیدم، خیلی خوشحال شدم. به آقای بوربور، که پنج شش ماه با آقای موسوی اردبیلی1 در مسجد نصرت در تماس بود، زنگ زدم. بعد از ورود حضرت امام کارها به دست این آقایان افتاده بود و رو آمده بودند. به او گفتم: «بدو برو به فلانی بگو که رادیو اعلام کرد: این صدای انقلاب ایران است. بگو سریع درستش کنند و بگویند: این صدای انقلاب اسلامی ایران است.» از آن موقع بهبعد این اسم باب شد. اصلش هم همین است.
کمیتۀ ولیآباد
در مدرسۀ رفاه یک تلویزیون مدار بسته درست کرده بودند که تا حوالی سرچشمه و خانۀ ما میگرفت. ساواکیها شروع به فعالیت کرده بودند و شبها میآمدند و سنگرهای بچهها را به رگبار میبستند. فکر میکنم صبح 22 بهمن بود که به خیابان هدایت، چهارراه ولیآباد رفتیم. دفتر جامعۀ روحانیت مبارز در آنجا بود. اولین کمیته را در آنجا تشکیل دادیم. هنوز کمیتۀ موقت انقلاب هم ایجاد نشده بود. کمیتهای درست کردیم به نام کمیتۀ ولیآباد. آقایی بود به نام خدیر که غیرمستقیم با من کار میکرد و توسط آقای دوستمحمدیان با او آشنا شده بودم. من در اینجا هم از طریق آقای دوستمحمدیان با دیگران آشنا شدم. ابراهیم میرزایی و همین آقای خدیر و خیلی دیگر از مبارزین ملی و مذهبی حضور داشتند. من آن موقع 31 سال داشتم و سربازی رفته بودم و همهجوره آماده به رزم بودم. قرار شد کمیتۀ ولیآباد را درست کنیم و یکی را مسئول آن بگذاریم. خانۀ آقای خدیر در ظهیرالاسلام بود و از این منطقه خبر داشتند. آن طرف هم منزل آقای طالقانی بود. من مسئول عملیات شدم و آقای خدیر هم مسئول ستاد و پشتیبانی. از بازار و تجار هم غذا فراهم میکردیم. همان روز حدود بیست نفر در آنجا ثبتنام کردیم و با بچههایی که قبلاً میشناختیم، تماس گرفتیم و گفتیم بیایید اینجا؛ ما تشکیلاتی راه انداختهایم.
دیدار دوباره با حسین غول
یک یا دو روز اینجا بودیم. از آن طرف باشگاه تاج را گرفتیم که روبهروی بیمارستان طرفه بود. بعد شروع کردند به گرفتن افغانستانیها. آنها را میبردند لب مرز و تحویل میدادند. ما افغانیها را به باشگاه تاج میبردیم که گویا الان تربیت بدنی استان تهران است. یک شاخه از کارمان در آنجا بود. آنجا هم منطقۀ 9 شهربانی و بدترین جا بود، چون تمام کابارهها و کافهها در لالهزار و شاهآباد بودند. من گفتم بیاییم یک کلانتری تأسیس کنیم و کارهای منطقه را در آنجا انجام بدهیم، چون خیلی افتضاح بود. درست روبهروی بیمارستان طرفه جایی برای فراماسونریها بود که الان گمانم دبیرستان صنعتی است. رفتیم و آنجا را گرفتیم. گمانم روزنامۀ اطلاعات دربارۀ این خانه و فراماسونری مطلب نوشته بود؛ چون بعد از آنکه به آنجا رفتیم، آمدند و مصاحبه کردند که اینجا را چطور گرفتید. وضع عجیب و خوفناکی بود. ما کموبیش دربارۀ فراماسونری چیزهایی شنیده بودیم، ولی نمیدانستیم تشکیلات مخفیشان این شکلی است. خیلی دم و دستگاه داشتند. در آنجا آدرس تمام فراماسونها را پیدا کردیم.
با دست نمینوشتند و همه چیز حالت مُهر داشت و چاپ میکردند. آنها هم تصور نمیکردند که انقلاب با این سرعت پیروز بشود، لذا این قسمت از فراماسونری دستنخورده به چنگ ما افتاد. مدارک، وسایل عتیقه، چینیجات، نقرهجات و اجناس زیادی از اینجا به دستمان آمد که یک کامیون آوردیم و همه را به مدرسۀ رفاه بردیم. چون کمیتۀ مرکز هنوز راه نیفتاده بود و میخواستیم آنجا را کلانتری و زیرزمینش را زندان کنیم. وسایل را دادیم رفت که آنجا را حسابی خلوت کنیم و کمیتهای در آنجا تشکیل دادیم. تقریباً همه ما را میشناختند.
بچههای محلۀ امامزاده اهل علی، از جمله مصطفی سید آقا 2 و آقای کبیری بهتدریج به ما مراجعت کردند. ورود بچهها به کمیته و انقلاب شروع شد. میآمدند و ثبتنام میکردند، من هنوز دفتر ثبتنامشان را دارم. تنها شرط ما این بود که طرف معرف داشته باشد، برای اینکه بدانیم یک نفر این فرد را میشناسد. فکر میکنم 24 یا 26 بهمن بود که امام گفتند کلانتریها باز کنند و سر کارهایشان برگردند. کلانتری 9 را در میدان بهارستان آتش زده بودند و سوخته بود. برای همین آمدند و پیش ما مستقر شدند، چون ما کلانتری زده بودیم. یکی از اتفاقات جالبی که افتاد، این بود که حسین غول را دستگیر کرده بودند. خانهاش پامنار بود. مردم او را گرفتند و دست ما دادند. جای شما خالی. کاری نداریم که در آنجا با او چه کردیم، برداشتیم و او را به مدرسۀ رفاه بردیم و دست آقای خلخالی دادیم. شاید یک ساعت از تحویلش نگذشته بود که اعدامش کردند و جنازهاش را برگرداندند. من مال این منطقه بودم و خیلی چیزها را دیده بودم. سرهنگی بود که خیلی بددهن و بیرحم بود. پاچههایش را داخل چکمههایش میکرد و یک تعلیمی3 هم دستش میگرفت و به خدا و دین و پیغمبر بد و بیراه میگفت و داد میزد: «مگر خدا مرده که بازار را بستهاید؟» و با شلاق به هرکسی که جلوی دستش میرسید، ضربهای میزد. ما ضربۀ او را هم خورده بودیم و او هم در ذهنم بود. این آمد و خودش را معرفی کرد. دو نفر دیگر هم بودند. من به سهم خودم اینها را میشناختم. هر کدام از بچهها کسانی را میشناختند و تحویل میدادند. آن روزها هم همه مورد اعتماد همدیگر بودند و اگر یکی از بچهها کسی را معرفی میکرد، من دیگر تردیدی به او نداشتم و همینطور بالعکس. خلاصه آنهائی را که میآمدند و خودشان را معرفی میکردند، به مدرسۀ رفاه میبردیم. زنده میرفتند و جنازهشان برمیگشت. آنها را روی پشتبام رفاه اعدام میکردند. برای همه روشن بود که آنها چه کسانی هستند. بعد از دو سه روز فهمیدند که چه خبر است و دیگر خودشان نمیآمدند خودشان را معرفی کنند. لاجرم بچهها میرفتند دستگیرشان میکردند.
پانوشتها:
1- سیدعبدالکریم موسوی اردبیلی (1304-1395) از مراجع تقلید معاصر است. او از مبارزین علیه حکومت پهلوی و از اعضای جامعۀ روحانیت مبارز تهران بود. او همچنین از اعضای شورای انقلاب و افراد اصلی حزب جمهوری اسلامی بود. وی در اسفند 1358 بهعنوان دادستان کل کشور، و پس از شهادت آیتالله بهشتی، به ریاست دیوان عالی کشور منصوب میشود. او، پس از رحلت امام خمینی، از سیاست کناره گرفت. سپس به قم بازگشت و اعلام مرجعیت کرد. او بنیانگذار مدارس مفید و دانشگاه مفید بود.
2- سیدمصطفی ادبدوست (1334-1359) معروف به سیدآقا اولین فرمانده پاسداران کمیتۀ انقلاب اسلامی از سوی آیتالله مهدوی کنی بود. او در 23 مهر 1359 به جبهۀ جنوب رفت و در 19 آذر همان سال به شهادت رسید.
3- عصای کوچک