گفتوگو با یکی از دوستان شهید حادثه تروریستی کرمان
انس طلبه شهید حادثه کرمان با شــهدا
هدی پاکنهاد
6 خواهر داشت و تنها فرزند پسر خانواده بود، 24 سال بیشتر نداشت و قرار بود چهار-پنج ماه دیگر حس شیرین پدر شدن را تجربه کند که آن حادثه تلخ رخ داد.
«وقتی خبر حادثه تروریستی کرمان پخش شد، اولین کاری که کردم با علیرضا تماس گرفتم و دیدم موبایلش خاموش است. با همسرش تماس گرفتم، ایشان گفتند یک خبر منتشر شده که علیرضا مصدوم است. به بیمارستان باهنر رفتم؛ اما اسمی از او نبود. یکی از دوستان را به بیمارستان افضلیپور فرستادم، آنجا هم نبود؛ تا اینکه یکی از دوستانم در هلالاحمر گفت یک نفر گفته مشخصاتی که شما دادهاید شبیه یکی از شهدای پزشکی قانونی است. با خواهرزادههای علیرضا به پزشکی قانونی رفتیم؛ آنجا مطمئن شدیم که علیرضا به شهادت رسیده است.»
اينها را محمدباقر سجادینیا یکی از دوستان حجتالاسلام علیرضا محمدیپور روايت ميكند. علیرضا محمدیپور، طلبه جواني بود كه برای شرکت در مراسم سالروز شهادت حاج قاسم سليماني به همراه مادر و همسرش راهی گلزار شهدای کرمان شد و چون ميخواست زودتر به موكبشان برسد، با سرعت بيشتري حركت كرد و از همسر و مادرش جلوتر افتاد كه بمب منفجر شد و او به شهادت رسيد. سجادينيا كه دوستي نزديكي با اين شهيد داشت برايمان از زندگي او گفت كه در ادامه ميخوانيد.
ادب بالایی داشت
علیرضا ادب خیلی بالایی در حرفزدن داشت. او اصالتاً بجنوردی بود، اما 10 سالی میشد که به کرمان آمده بودند. در روزهای اول آشنایی با علیرضا فکر میکردیم بهخاطر غریبگی یا رودربایستی با ما مؤدب است اما مدتي كه گذشت متوجه شدیم علیرضا با همه مؤدبانه و با احترام رفتار میکند.
انقلابی بود و عاشق شهادت
علیرضا عاشق شهدا بود و همیشه آرزوی شهادت داشت. یکی از دوستان او، شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده بود و کتاب این شهید را به همه هدیه میداد. رفاقتی هم که با من پیدا کرده بود بهواسطه شهادت پدرم بود. مادرش به من میگفت هر وقت به مزار شهدای کرمان میرویم، علیرضا ما را سر مزار پدرت میبرد. حتی برای ازدواجش هم به پدر من توسل پیدا کرده بود و نشانههایی از ایشان به او رسیده بود و میگفت مطمئنم مورد ازدواج من همین دخترخانم است. یکی از آن نشانهها این بود که هنگام رفتن به خواستگاری، عکس پدر شهید من را سر کوچه آنها دیده بود.
شرط ازدواج او، زندگی با مادرش بود
عید غدیر امسال عروسی گرفتند و دختری در راه داشتند که قرار بود اسمش را زینب بگذارند. علیرضا بهشدت از ازدواجش راضی بود. 10 سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد و زیر سایه مادرش بزرگ شد. احترام خاصی برای مادرش قائل بود. با وجود آنکه 6 خواهر داشت اما اصلا اجازه نداد مادرش پیش خواهرهایش زندگی کند. از بچگی با مادرش بود و زمانی هم که ازدواج کرد شرط ازدواجش این بود که مادرش با او زندگی کند و همسرش هم خوشبختانه با این مسئله مشکلی نداشت.
هوش فوقالعاده و پشتکار تحسینبرانگیز
علیرضا از لحاظ درسی بسیار دقیق بود. حتی نوع سؤال پرسیدنش هم با بچههای دیگر فرق داشت و همیشه جلوتر از ما بود؛ آنقدر دقیق به درس گوش میداد و یاد میگرفت که ما سال سوم که کتاب «الموجز» را خواندیم، او سال هفتم عین عبارت عربی این کتاب در ذهنش بود.
علیرضا انس عجیبی با احادیث و آیات قران داشت؛ بهطوریکه بهمحض آنکه مسئلهای پیش میآمد، روایت یا آیهای از قران را بیان میکرد. روز قبل از شهادت که به گلزار میرفتیم، علیرضا یک کاری انجام داد و من از او ایراد گرفتم؛ همانجا خیلی از من تشکر کرد و سریع این روایت را خواند « أحَبُّ إخواني إلَيَّ مَن أهدى إلَيَّ عُيوبي؛ دوستداشتنیترینِ دوستان من، كسى است كه عيبهايم را به من هديه دهد.» این آخرین حدیثی بود که علیرضا برايم خواند.
علیرضا صدای خوبی در قرآن خواندن داشت و چون من از 7 سالگی کلاس قرآن رفته بودم، دوست داشت که نحوه صحیح ترتیل را آموزش ببیند؛ بهخاطر همین در خانه صدای خودش را ضبط میکرد، بعد فايل آن را به من میداد تا ایرادهاي کارش را بگیرم. آنقدر پشتکار داشت که من به حالش غبطه میخوردم.
توصیهاش برای ازدواج
علیرضا یک طلبه بود و درآمد زیادی نداشت اما با این وجود با توکل بر خدا اقدام به ازدواج کرد. همیشه میگفت ما هر چقدر جلوتر میرویم، محافظهکارتر میشویم؛ به همین خاطر فرزندآوری و ازدواج هر چقدر زودتر اتفاق بیفتد، بهتر است. میگفت تا جوان هستیم باید دنبال این کارها را بگیریم.
اجازه تلبس برای برپایی موکب گلزار شهدای کرمان
معاون مدرسه ما این اجازه را به طلاب میدادند که در ایامی مثل محرم و فاطمیه با لباس روحانیت به تبلیغ برویم، اما علیرضا هیچوقت این کار را نمیکرد و همیشه میگفت من هنوز در حدی نیستم که لباس روحانیت بپوشم. با این حال، همزمان با سالگرد شهادت حاج قاسم وقتی حرف از برپایی موکب در گلزار شهدای کرمان شد، علیرضا گفت میخواهم اجازه تلبس بگیرم و با لباس روحانیت بیایم.
او هیچوقت دوست نداشت به کسی زحمت دهد و همیشه اگر میخواست به جایی برود، خودش میآمد؛ اما روز قبل از شهادت، از من خواست به دنبالش بروم. خودم عمامه را برایش بستم و باهم به گلزار شهدا رفتیم. خیلی در این لباس زیبا شده بود. آخرین پیام ما روز چهارشنبه، دوساعت قبل از شهادت برای هماهنگی رفتن به گلزار شهدا بود که چون من جایی کار داشتم، نشد که با هم به گلزار برویم.
حساسیت به امربهمعروف
علیرضا بسیار به امربهمعروف حساس بود و به خانمهای بدحجاب با ادبیات بسیار محترمانهای تذکر میداد؛ آخرسر هم کنار شهید مرتضی ضیاعلی، اولین شهید امربهمعروف کرمان دفن شد.