همه چشمند در اين ره که ببينند از تو ديداري همه گوشند در اين در که آيد از تو فرماني (چشم به راه سپیده)
به یادت هنوز هستم و هستم
اگر چه آئينه دل چو جام لعل شکستم
ز خون ديده به هر قطره نقش روي تو بستم
از آشيان ندامت چو مرغ آه پريدم
بر آستان ملامت چو گرد راه نشستم
که را شناسم اگر زين پس ترا نشناسم؟
که را پرستم اگر بعد ازين ترا نپرستم؟
نهان بسايه اندوهم آنچنان که نداني
شب است يا که ندامت فراق يا که منستم
بدوش ناز، نگاهت چو تکيه کرد هماندم
اميد عافيت از دور روزگار گسستم
هنوز نقش وجود مرا به پرده هستي
نبسته بود زمانه که دل بمهر تو بستم
خيال گردش چشم تو بود در سر و مردم
درين خيال که من سرخوشم ز باده و مستم
شب فراق مرا بود ره بدامن محشر
اگر که دامن آه سحر نبود بدستم
گهي شدم همه تاب و بسنبل تو چميدم
گهي شدم همه خواب و به نرگس تو نشستم
ز من مجوي نشان وفا وگر که بجويي
وفا همينکه بيادت هنوز هستم و هستم
اوستا مهرداد
به دل نوري، به تن جاني
به رخ ماهي، به قد سروي، به دل نوري، به تن جاني
خطا گفتم ز من بگذر به از ايني به از آني
بسان آيت رحمت همه لطفي همه مهري
بسان عهد برنايي همه شوقي، همه جاني
همه چشمند در اين ره که ببينند از تو ديداري
همه گوشند در اين در که آيد از تو فرماني
براي عالمي چون آفتاب عالم آرايي
چو گردد نوبت من سخت گير و سست پيماني
پريشان حالي دل را بپرس از زلف دلبندت
که بهتر داند احوال پريشان را پريشاني
چو بينم آشياني، بلبلي، شاخ گلي، گويم:
خوش آنروزي که ما را هم سري مي بود و ساماني
به ياد آن گل گمگشته باشد «پارسا» باشد
اگر ما را تمناي گلي، سير گلستاني
پارساي تويسرکاني
صبح قيامت
من آن غارتگر جان ميپرستم
غم جان نيست جانان ميپرستم
برآمد گر چه از پروانهام آه
هنوز آتش عذاران ميپرستم
دميد از تربتم صبح قيامت
همان چاک گريبان ميپرستم
سرم سوداي جمعيّت ندارد
من آن زلف پريشان ميپرستم
بگلبانگ پريشان دادهام دل
خروش عندليبان ميپرستم
بچشمم در نمیآيد صف حور
من آن صفهاي مژگان ميپرستم
«حزين» از کوري خفّاش طبعان
من آن خورشيد تابان ميپرستم
***
در ديده نگاه تو که از جوش فتاده
مستي است که در ميکده مدهوش فتاده
غارتگر جمعيت دلهاست ببينيد
زلفي که پريشان به برو دوش فتاده
مأيوس مکن چشم براهان چمن را
از شوق تو گل يک چمن آغوش فتاده
کو صاحب هوشي که کند فهم سروشم؟
کار سخنم با لب خاموش فتاده
کو عشق که از داغ چراغي بفروزم
بختم چو شب هجر، سيه پوش فتاده
فکر تو خموشي است «حزين» از سخن عشق
اين کهنه شرابي است که از جوش فتاده
حزين لاهيجي
به خاک کعبه کويت
به چشمانت که تا رفتي ز چشمم بي خور و خوابم
به ابرويت که من چون زلف تو پيوسته در تابم
به جان عاشقان يعني لبت کامد بلب جانم
به خاک پاي تو يعني سرم کز سر گذشت آبم
به خاک کعبه کويت، به حق حلقه مويت
که ممکن نيست کز روي تو هرگز روي برتابم
به صبح عاشقان يعني رخت کز مهر رخسارت
نه روز آرام ميگيرم نه ميگيرد بشب خوابم
به ديدارت که تا بينم جمال کعبه رويت
محالست اينکه هرگز سر فرود آيد به محرابم
سلمان ساوجي
آرزومند تو هستيم
دل به سوداي تو بستيم خدا ميداند
وز مه و مهر گسستيم خدا ميداند
ستم عشق تو هر چند کشيديم به جان
ز آرزويت ننشستيم خدا ميداند
با غم عشق تو عهدي که ببستيم نخست
بر همانيم که بستيم خدا ميداند
خاستيم از سر شادي و غم هر دو جهان
با غمت خوش بنشستيم خدا ميداند
به اميدي که گشايد ز وصال تو دري
در دل بر همه بستيم خدا ميداند
ديده پر خون و دل آتشکده و جان بر کف
روز و شب جز تو نجستيم خدا ميداند
دوش با «شمس» خيال تو به دلجويي گفت
آرزومند تو هستيم خدا ميداند
شمس مغربي