وقتی فاصله افتاد
ابوالقاسم محمدزاده
جنگ بود و سادگی و صمیمیت، همه رزمنده بودند و برادر، کسی در قبول مسئولیت پیشقدم نبود و همواره دوست داشت رزمنده باشد تا مسئول، چه رسد به فرمانده یک دسته و یک گروهان و تیپ و لشکر. وقتی هم که مسئولیتی را از سر تکلیفی که بر گردنش انداخته بودند قبول میکرد بار مسئولیت و احساس وظیفهاش بیشتر میشد. گاهی که نگهبانها خسته بودند و کسالتی داشتند خودش به جای نگهبان پاس میداد، آشپزی میکرد، ظرف میشست، لباس میشست و کف سنگر و چادر را بدون اینکه اکراهی داشته باشد جارو میکرد؛ و یادمان نرفته که شعارشان این بود؛ مسئول یعنی خدمتگزار، فرمانده یعنی خادم رزمندهها، فرمانده یعنی سیبل دشمن و چقدر کارها با سلام و صلوات پیش میرفت و به نتیجه میرسید.
از زمانی برخی چیزها تغییر کرد که برادر تبدیل به «جناب...»، لباسهای خاکی تبدیل به سبز و پلنگی و چادر فرمانده و اتاقش از میان رزمندگان جدا شد و... بماند!
این روزها چه حس عجیبی دارم. دلم میخواهد من هم گمنام باشم، مثل همین 25 شهیدی که در نقاط مختلفی از مناطق عملیاتی تشییع میشوند و بوی آن روزهای اخلاص، صداقت، ایثار، از خودگذشتگی و سادگی و بیآلایشی را با خود به ارمغان آوردند و عطر یکرنگی را در فضای این کشور هدیه میکنند. عزیزانی در میانشان هستند که فرمانده بودند اما، حالا همانند همان روزهای خوب جنگ در اوج گمنامی و همرنگ و همسان با دیگر شهدای گمنام تشییع میشوند و دلها را به آن روزهای خوب پیوند میزنند.
به احترامشان خبردار که بایستیم، بلورهای اشکی که از گوشه چشمانمان جاری میشود آن روزهای خوب و بارانی هشت سال دفاع مقدس را جار میزنند. شانههایی که در کنار تابوتها به لرزه میافتد فراغ و فراق را با هم شروه میکند.
آخر، درد و داغ را با هم تداعی میکند، دوری و فاصله گرفتن از آن روزهای خوب و دوری از صداقت جبهه و جدایی از شهدائی که عارفان بالله بودند و بصیرت داشتند کم دردی نیست.
بایستی این روزها، کناری ایستاد و چشم دوخت به تابوتهایی که پس از سالها جدایی و دوری به وطن بازگشتهاند و بیرنگ و ریا، یکسان و یک شکل، در اوج گمنامی که خود دنیایی از نام حقیقی و معرفت را با خود همراه دارد، آرام آرام زمزمه کرد؛
یاد آن روز بخیر این همه دیوار نبود
این چنین بر دل ما گرد غم یار نبود
***
چشم بیواسطه آن روز خدا را میدید
حیف شد چشم دلم لایق دیدار نبود
***
میشكستیم پل فاصله را با هر گام
بین ما و شـهدا فاصله بسیار نبود
***
داغ دل بود و غم جـاری ایام ولـی
روی آیینه دل این همه زنگار نبود
***
كاش میریخت تمامیت این فاصلهها
كاش بین من و دل این همه دیوار نبود(1)
___________
1-شعر سروده عبدالرحیم سعیدی راد است.