روایتی از اجرای طرح نقاشی دیواری شهدا توسط شهرداری در سطح شهر اهواز
نقش نگار!
فاطمه زورمند
دلخسته از دنیا و همه مناسباتش، کوچهها و خیابانها را میپیمودم، چه دارویی میتوانست مرهم این دلتنگی باشد و سینهای فشرده را فراخ و گشاده کند؟
غرق در این افکار و حالات ناگهان تمامقد و متبسم در مقابلم ایستاد، بلندبالا و سرزنده، لبریز از نشاط و نشیط، شیرینی لبخندش در جانم رسوخ کرد، او کجا، اینجا کجا؟
چشمانش یک دنیا حرف داشت، من هم هزاران درد دل نگفته، هرچه بیشتر خیره به او میشدم بیشتر محظوظ میشدم.
همانجا، بدون درنگ، روی جدول کنار خیابان در نزدیکترین فاصله به او نشستم. دستم را زیر چانه گذاشتم و زل زدم به چهره گندمگونش که زیر هرم آفتاب اهواز گل انداخته بود، مثل تمام سالهایی که میشناختمش. خستگیای که همواره به تن داشت ولی به چهره نه، و تبسمی که جزو لاینفک صورتش بود. وجودی که برای دوستانش سراسر مهر بود و برای دشمنانش تماماً خوف، و این مصداق از وعدههای حضرت حق است. رشید و بیباک، شیر شرزه میدانهای سخت و مرد عابد شبهای تاریک و سرد... هرچه بگویم کم گفتهام و قطعا کلام ابتر میماند. توصیف منصفانه و شایسته این انسان ذوابعاد، کار هر کسی نیست...
چند سال دوری روی دلم سنگینی میکرد. زبان به گله چرخاندن در برابر او کار سادهای نبود اما دلتنگی زبان شکوه را چاق میکرد. سنگهای گداخته دلتنگی محتاج یک فوت کوچک بودند تا گر بگیرند... و دیدن دوباره تمثال او جرقه اول را زد.
حاجی، حاجی! علی الدنیا بعدک العفا...
جان شهر به جانت بسته بود، حالا بعد از چند سال دوباره برگشتهای، تا رجائی برای دهشت و ترسهایمان و آبی بر آتش ملالمان از این دنیای بیمرام باشی. میگویم و میگویم... از بالا و پایینها، از کجخلقیها و کجفهمیها و از ساختنها و سوختنها، تمام مدت چشمانم را به زمین دوختهام تا راحتتر حرفهایم را بزنم...
در این حین و بین سرم را بالا میآورم تا بار دیگر نگاهی دزدانه به چهرهاش بیندازم. چشمهایش آنچنان به خنده نشسته که گویا تمام درددلهای مرا سنگهای کف یک رودخانه زلال میبیند. از نگاهش میخوانم که میخواهد بگوید، عالم راه خود را به درستی طی خواهد کرد و زمین را صالحان به ارث خواهند برد...
حق هم دارد. او با صالحان دمخور بوده است. با آدمهای اهورایی، دست رفقایی را بر شانهاش تجربه کرده که همپا و همراه او تا بهشت بودهاند. مثل «حاج هادی» که کنارش ایستاده و او را در این قاب مشایعت میکند.
خیلی دوست داشتم به آنها بگویم، روزی که رفتید تمام دیوارهای شهر بر سرمان آوار شد. اما حالا نقش نگارمان دیوارهای شهر را تا عرش برافراشته است.
تازگیها از همین راه گذشته بودم، اما امان از بیتوجهی، ولی نه، آدم هر چقدر هم سر به هوا باشد، نمیتواند از کنار این همه زیبایی و عظمت به سادگی عبور کند.
عجب تصویر و ترکیب شگرفی است. نقاشی دیواری بزرگ دو سردار گرانقدر سپاه اسلام، حاج هادی کجباف دوشادوش حاج قاسم عزیز، گویی بر سینه آسمان نقش بستهاند. و انوار عطوفت و مهرشان را بر سر مردم نجیب این شهر میگسترانند. چه خوب! چه خوش آمدهاند و بر جان این گذرگاه نشستهاند.
تمثال سرداران سرافراز میهن، فرماندهان برجسته استان خوزستان، یکی پس از دیگری بر تن دیوارهای شهر جان میگیرد، و عطر ایثار و ایستادگی است که در اقصینقاط این ولایت به مشام میرسد. و چشمان مردم این آبادی به جمال شهدایشان روشن میشود. نقاشیهای دیواری ترسیم میشوند تا نام شهدا بار دیگر در اوراد و اذکار خلق جاری و یادشان بر اذهان حک گردد.
هر روز با طلوع خورشید مردم شهر در گذر از معبرهایی که مزین به رخسار جاویدنامان میهن است به روح بلند و عرشی آنان درود میفرستند و از برکت وجودشان برای رتق و فتق امورشان مدد میگیرند.
یادم باشد هر وقت دلتنگ از دنیا و مافیهایش شدم به اینجا پناه بیاورم، در فاصلهای مناسب رو به روی تصویر شهیدان بنشینم و جانم را جلا بدهم.