خواهم شبي نقاب ز رويت برافكنم خورشيد كعبه ماه كليسا كنم تو را (چشم به راه سپیده)
خورشيد كعبه
كي رفتهاي ز دل كه تمنا كنم تو را
كي بودهاي نهفته كه پيدا كنم تو را
غيبت نكردهاي كه شوم طالب حضور
پنهان نگشتهاي كه هويدا كنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدي كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را
چشمم به صد مجاهده آيينهساز شد
تا من به يك مشاهده شيدا كنم تو را
بالاي خود در آينه چشم من ببين
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را
مستانه كاش در حرم و دير بگذري
تا قبلهگاه مؤمن و ترسا كنم تو را
خواهم شبي نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد كعبه ماه كليسا كنم تو را
گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله برپا كنم تو را
طوبي و سدره گر به قيامت به من دهند
يكجا فداي قامت رعنا كنم تو را
زيبا شود به كارگه عشق كار من
هرگه نظر به صورت زيبا كنم تو را
رسواي عالمي شدم از شور عاشقي
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را
فروغي بسطامي
كي مي آيي؟
اي آيه دوازده سوره «زمر»!
كي ميرسي و ميزني انگشت را به در؟
بي تو هميشه جمعه تقويم رنگ سرخ
يعني كه دل بدون تو خون ميشود دگر
گرچه چپ است خواب زن اما دم سحر
من خواب ديدهام كه تو ميآيي از سفر
ديدم شبي به باغ دعا پا گذاشتي
پا روي چشمهاي من- اين سيبهاي تر-
سر ميرسي و با همه تقسيم ميكني
لبخند و آشتي، گل و آئينه و شكر
من فكر ميكنم كه در آن شب رسانهها
آئينه پخش ميكند از صحنه خبر
بعدش دو تا فرشته كه اعلام ميكنند:
«خوش آمدي به شهر من اي غايب از نظر»
آن وقت پابرهنه سر كوچه ميدويم
آن گاه دسته دسته سراسيمه، در به در
رزيتا نعمتي
آقاي سبز!
آقاي سبز! كاش مرا شعلهور كني
روح مرا بگيري و زير و زبر كني
اينجا كه سايهها همه خنجر كشيدهاند
تو دستهاي سبز خودت را سپر كني
اي بارش هميشگي لحظههاي خوب
اي كاش چشمهاي مرا نيز، تر كني
حالا چه ميشود كه بزرگ پرعاطفه
يك شب به شهر كوچك من هم سفر كني؟
يخ بسته روح حادثه و شعر در دلم
آقاي سبز كاش مرا شعلهور كني
شيما تقيانپور
نجابت شرقی
بی تو جان آشنا ندارد هیچ
دردهامان دوا ندارد هیچ
کشتی محنت زمین جز تو
به خدا ناخدا ندارد هیچ
بی تو اینجا به زردی گلها
هیچ کس اعتنا ندارد هیچ
بی تو دستان زخمی احساس
التماس دعا ندارد هیچ
باز گرد ای نجابت شرقی
«بی تو اینجا صفا ندارد هیچ»
عباس نادری قطبالدینی
جواب منتظران
چقدر پنجره را بیبهار بگذاری؟
و یا نیایی و چشم انتظار بگذاری
مگر قرار نشد شیشهای از آن میناب
برای روز مبادا کنار بگذاری؟
بیا که روز مبادای ما رسید از راه
که گفته است که ما را خمار بگذاری؟
درین مسیر و بیابان بیسوار خوشا
به یادگار خطی از غبار بگذاری
گمان کنم تو هم ای گل بدت نمیآید
همیشه سر به سر روزگار بگذاری
نیایی و همه سررسیدهامان را
مدام چشم به راه بهار بگذاری
جواب منتظران را بگو چه خواهی داد
همین بس است که چشم انتظار بگذاری؟
به پای بوس تو خون دانه میکنیم و رواست
که نام دیگر ما را انار بگذاری
گمان کنم وسط کوچه دوازدهم
قرار بود که با ما قرار بگذاری
چراغ بر کف و روشن بیا مگر داغی
به جان این شب دنبالهدار بگذاری
سعید بیابانکی