خــون و خاکســتر
فاطمه زهرا بهزادی
در بیمارستان راه میروم، فضا پر شده از ناله و هقهق کودکان و فریاد پدر و مادرهایشان.
صداهایی توأم با انفجار...
به آدمها نگاه میکنم،
سمت چپم، پسرکی را میبینم با صورتی زخمی، که پلکهایش روی هم افتاده و آرام جان سپرده!
آنطرفتر، مردی به طفلِ در آغوشش التماس میکند، نگاهش کند؛ اصلا فریاد بزند، گریه کند، فقط زنده بماند و نگذارد رویاهایی که برایش دیده، نقشه بر آب شود.
جلوتر میروم...
هشت نوزاد، روی تخت، در کنار هم آرمیدهاند و پرستار با پارچهای سفید روی آنها را میپوشاند...
دختربچهای، گوشه تخت نشسته و صورتِ زخمیِ مادرش را نوازش میکند؛ از شدت اشک، چانهاش میلرزد.
دیگر توان راه رفتن ندارم، پاهایم سست میشود، آهستهتر قدم برمیدارم
و
کنار دختربچه زانو میزنم...
دیدن تصویر این کودکان معصوم، در کنار خون و خاکستر، نفسم را میگیرد و سینهام را میفشارد.
دیگر صدایی نمیشنوم،
فقط خیسیِ روی صورتم را احساس میکنم...