مرور سالهای آزادگی با موکبدار مکتب عشـــق
نجف و خاک پاک مولایمان امیرالمؤمنین(ع)، خاکی که میگویند هر کس در آن قدم گذارد غریبه و آشنا احساس غربت نمیکند، خاکی که پدرانه همه را بهسوی خود دعوت میکند.
وقتی به پابوسی مولایمان حضرت علی(ع) میرویم آنقدر سبکبالیم که گویا در عرش الهی به پرواز درآمدهایم و نمازی، زیارتی و زیارتنامهای میخوانیم بعد رو به ضریح نشسته و با مولایمان درد دل میکنیم، انگار با پدرمان حرف میزنیم، انگار دردهای نگفته دل را برای پدرمان بازگو میکنیم، پدری که پدر یک امت است. پدر شیعیان است.
وقتی دل سیر زیارت کردیم و با آقا حرفهای ناگفته قلب و روحمان را گفتیم و دل را از زنگار تیرگیها در زلال حرم نورانیشان شستوشو دادیم راهی موکب میشویم. موکبی است با یک موکبدار ایرانی، البته به گفته خودشان امسال نخستین سال است که توفیق موکبداری و پذیرایی از زائران را دارد. میگوید موکب برای یکی از عراقیهایی است که هر سال توفیق موکبداری از زائران را دارد و امسال آقای علی چمیبردار هم به ایشان کمک میکند. خاک عراق برایش آشناست. خیلی سخت از خاطراتش میگوید. اینکه شش سال و ششماه در اردوگاه بعثیها اسارت کشیده است. گویا تکرار این خاطرات برایش از شکنجههایی که بعثیها بر روی جسم و جان او و دوستانش کردهاند دشوارتر است. اما برایمان میگوید از العماره و موصل، از شکنجهها و ضربههای تازیانه و خاطرات خوش جزیره مجنون، خاطراتش تکرار خط خون شهداست، تکرار نوای بارانی که بارید و تمام سرزمینمان را سیراب عشق و آزادی نمود. بارانی از ایثار و شهامت دلیرمردانی که در راه اسلام عزیز به شهادت رسیدند و دلیرمردانی که در دوران اسارت لحظهلحظه با هر تازیانه مرگ را به چشم دیدند و دلیل مردان و جانبازانی که بعد از گذر سالها از روزگار جنگ و دفاع، هنوز هم زخم آن روزگاران را به یادگار بر تن دارند و هر بار که دردش در تمام جانشان میپیچد به یاد میآورند برای این سرزمین همیشه سرافراز، چه لالههایی پرپر شدند و چه سروهایی خمیده گشتند تا پرچم سرزمین اسلامیمان همیشه برافراشته باشد.
رمضانعلی چمی بردار، جانباز آزاده، یکی از بزرگمردان است. شیرمردی که در نوجوانی وارد جبهه شد و پس از مدتی در دستان دشمن گرفتار شد. او امروز از روزهای سخت اسارت برایمان میگوید.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
بنده رمضانعلی چمیبردار اصالتاً اهل روستای خیج از توابع شهرستان چناران خراسان رضوی هستم. درست اول ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۱ به عضویت بسیج ابوالفضلیها درآمدم. شناسنامهام را بردم برای اعزام به جبهه ولی قبولنکردند، گفتند متولد سال ۱۳۴۴ را نمیبرند؛ یعنی سن آنها برای رفتن به جبهه کم است به همین خاطر من از شناسنامهام کپی گرفتم و رقم آخر تاریخ تولدم را تغییر دادم و شدم متولد سال ۱۳۴۲ دوباره از همان کپی شناسنامه کپی گرفتم و بردم تحویل بسیج دادم. شکر خدا قبول کردند و یک برگه دادند تا خانوادهام امضا کنند؛ یعنی اینکه با رضایت پدر و مادرم عازم جبهه میشوم. رضایتنامه را آوردم و برای پدر و مادرم خواندم و جلوی آنها برگه را امضا کردم؛ چون پدر و مادرم سواد نداشتند خودم امضا کردم و شکر خدا همه چیز درست شده و عازم جبهه شدم.
خاطرات مجنون
ما یک ماه در بجنورد دورههای آموزشی را گذراندیم سپس به اهواز رفتیم. مرحله اول اعزام را در اهواز بودیم. مرحله دوم اعزام مورخ 14/ 01 / 62 بود. درست بعد از تعطیلات نوروزی و ما این بار به منطقه جنگی جبهه غرب یعنی کردستان اعزام شدیم. ۶ ماه آنجا بودیم. 20/10/62 از جبهه غرب اعزام شدیم به جنوب و در عملیات خیبر که در جزیره مجنون بود شرکت کردیم و در همان عملیات به اسارت دشمن درآمدم.
در جبهه خاطرات بسیار خوب و خوشی داشتیم. قبل از عملیات خیبر در عملیات محرم که در منطقه موصل بود هم شرکت کردیم و بعد عملیات در خیبر شرکت کردیم. قبل از عملیات خیبر در ایلام بودیم و آنجا به خاطر حضور منافقان شرایط سختی بود. یک شب رزم شبانه داشتیم؛ رزم شبانه هم قوانین و مقررات نظامی خاصی دارد؛ مثلاً بههیچوجه نباید کسی آتش روشن کند؛ چون همان روشنایی آتش باعث میشود دشمن منطقه عملیاتی را شناسایی کند. فرمانده آمد و کنارم نشست و من به او چایی تعارف کردم. فرمانده با عصبانیت پرسید، مگه شما آتش درست کردید؟ مگه نمیدانید در رزم شبانه درست کردن آتش غیرقانونی است بعد اطراف را نگاه کرد و دنبال نور و روشنایی آتش میگشت. زمین را گود کنده بودم و آنجا آتش خیلی کوچکی درست کرده بودم. طوری که اصلاً دیده نمیشد. فرمانده وقتی متوجه شد خندید و چای را خورد.
وقتی در عملیات خیبر به اسارت دشمن درآمدم خیلی ناراحت شدم. شب عملیات ما که جزء تیپ امام موسی کاظم(ع) دسته یک بودیم وارد جزیره مجنون شدیم. بچهها با تمام توان و قوایی که داشتند دفاع میکردند. قرار بود گردان امام حسن(ع) بیایند و به جای ما مستقر شوند و ما برای تجدید قوا به عقب برویم. اما هرچه در میان آبهای جزیره مجنون مقاومت کردیم و با دشمن مقابله کردیم از گردان امام حسن(ع) خبری نشد. قایقهایشان در پشتیبانی خراب شده بود، داشتند قایقها را تعمیر میکردند. ۱۲ ساعت در آب بودیم. پیشروی کردیم و داخل خاک دشمن شدیم و به یاری خدا توانستیم چند پاسگاه آنها را تصرف کنیم و همانجا بود که تیر خوردم و مجروحیتم باعث شد تا اسیر شوم. آن زمان ۱۷ ساله بودم.
از مجنون تا العماره
سختترین لحظه دوران اسارت وقتی بود که ما را دستگیر کردند و بردند به العماره، آنجا دست تمام اسرای ایرانی را بسته بودند ما را به خط کردند و با دستهای بسته، پشت هم ایستادیم. در دو طرف ما دو ردیف از مردها و زنها و بچههای عراقی ایستاده بودند. و با حقارت نگاهمان میکردند و آب دهانشان را به ما پرتاب میکردند. همگی سر به زیرانداخته بودیم و با دستهای بسته حرفی نمیزدیم. زیر لب ذکر میگفتیم و از خدا کمک میخواستیم اما از این عمل تحقیرآمیز عراقیها خیلی ناراحت شده بودیم و خجالت میکشیدیم. اولین برخورد بعثیها با ما به صورت کتک و ضرب و شتم بود. وقتی فیلم «آن23نفر» را نگاه میکنم یاد شکنجههایی که در اسارت داشتیم میافتم. آن فیلم بخشی از واقعیتهای اسارت را نشان میدهد. با اینکه مجروح شده بودم ولی دوا و درمان چندانی در کار نبود. رفتم پیش دکتر و گفتم دلم درد میکند دکتر عراقی دو مشت به شکم من زد و گفت اردوگاه بروم. اول در اردوگاه موصل یک بودیم بعد رفتیم موصل۲ در اردوگاه دوستی داشتم به نام مهدی غفوری، پسر امام جمعه نیشابور بود. مثل من کم سن و سال بود دیدم خیلی ناراحت است. شکنجه بعثیها طوری بود که انگار گاو و گوسفند را شلاق میزدند. اصلاً با ما اسرا مثل یک انسان رفتار نمیکردند. خواستم دوستم آقا مهدی کمی حال و هوایش عوض شود. آنقدر جوان و نحیف بودم که هنوز صورتم مثل مردها ریش و سبیل درنیاورده بود. دست به صورتم کشیدم و به خنده گفتم: «هر وقت من ریش و سیبیل دربیاورم آزاد میشویم.» مهدی هم به شوخی من خندید.
روزهای اسارت خیلی برایم سخت میگذشت. ۱۷ساله بودم اسیر شدم. ۶ سال و ۶ ماه در اسارت به سر بردم و در۲۳ سالگی آزاد شدم. در تمام مدت این ۶ سال و ۶ ماه آنقدر سختی کشیدیم که هر لحظهاش برایم سخت و دشوار بود. حالا که سی و سه
سال است که از اسارت آزاد شدهام، هر بار که به خاطرات آن دوران، به شکنجهها و آزارهای بعثیها فکر میکنم سردرد میگیرم و مریض میشوم به همین خاطر هیچوقت از خاطراتم به کسی تعریف نکردم و این نخستین بار است که خاطرات آن روزها را بازگو میکنم. خاطرات تلخوشیرین که شیرینیهایش مربوط به مهربانیها و ازخودگذشتگیهای اسرا بود و تلخیهایش مربوط به شکنجهها و عذابهایی که بعثیها به ما میدادند.
تلخترین خاطرات اسارت
یکی از خاطرات خیلی تلخ برایمان پذیرش قطعنامه بود. حضرت امام(ره) فرموده بودند: «قطعنامه را قبول میکنم؛ ولی گویا لیوان زهر مینوشم.» بعثیها که این خبر را شنیدند شروع کردند به رقصیدن و آوازخواندن در اردوگاه و ما دعا میکردیم و ذکر میگفتیم و جویباراشک از چشمهایمان جاری بود. یکی از خاطرات بسیار تلخ اردوگاه شنیدن خبر ارتحال امام خمینی(ره) بود. هر روز ساعت ۳ بعدازظهر روزنامه میآمد اردوگاه و اسرا میتوانستند روزنامهها را بخوانند. آن روز که خبر ارتحال امام در روزنامه چاپ شد بعثیها میخواستند این خبر را پنهان کنند؛ میدانستند اسرا بفهمند مراسم عزاداری برپا میکنند و این چیزی بود که بعثیها نمیخواستند. ما اصلاً اجازه عزاداریکردن نداشتیم. موقع خواندن نماز جماعت و دعای توسل یکی از بچهها جلوی در نگهبانی میداد و هر وقت عراقیها برای سرکشی میآمدند به ما خبر میداد. تا حواسمان باشد. تا نگهبانی که از بین اسرا انتخاب کرده بودیم به ما خبر میداد و خیلی زود پراکنده میشدیم و طوری وانمود میکردیم که هر کس سرگرم کار خودش است. اینطوری عراقیهایی که برای سرکشی آمده بودند زود برمیگشتند و دوبارهکار خودمان را میکردیم. خواست خدا بود که برخلاف میل بعثیها، خبر ارتحال امام مثل بمب همهجا پخش شد. خبر ارتحال امام خمینی برای ما که جانمان برای امام(ره)درمیآمد خیلی سخت بود. روز سختی بود همهگریه میکردیم. بچهها مداحی میکردند. عزاداری میکردیم. بعثیها خواستند ما را متفرق کنند و مراسممان را به هم بزنند؛ ولی یکی از بچههایی که نماینده اسرا بود به مسئولان عراقی گفت باید تا چند روز کار به کار بچهها نداشته باشند و اجازه بدهند تا ما به عزاداریمان ادامه دهیم. بعثیها هم میدانستند اگر بچهها متحد و قیام کنند اردوگاه را به هم میزنند، به همین خاطر دو سه روز دل سیر نماز جماعت خواندیم و بعد نماز زیارت عاشورا و دعای توسل میخواندیم و عزاداری میکردیم. ارتحال حضرت امام دل همه را شکسته بود و مثل ابر بهاراشک میریختیم. در دوران اسارت کارهای فرهنگی هم میکردیم. بچهها گروه سرود، تئاتر و نمایش داشتند. مثلاً در ایام دهه فجر یا اعیاد و شهادت اهلبیت(ع) مراسم داشتیم. البته خیلی پنهانی، طوری که بعثیها متوجه نشوند. اما با تمام این وجود هیچ امیدی برای آزادی و بازگشت به ایران نداشتیم. خانواده اسرا برایشان نامه میدادند. بنده تا یک سال و نیم هیچ نامهای از خانوادهام دریافت نکردم. فکر میکردند مفقودالاثر شدهام. یک سال و نیم بعد اسارت از طرف صلیب سرخ آمدند و با ما مصاحبه کردند. هر کس نام و نام خانوادگی و محل سکونتش را میگفت. من هم نام و نام خانوادگی و محل سکونت خانوادهام را اعلام کردم. یکی از اقواممان صدای مرا را شنیده بود و به خانوادهام خبر داد. بعد از یک سال و نیم تازه از طرف خانوادهام نامه دریافت کردم و خبر سلامتیام را به آنها دادم. مورخ 12/04/62 اسیر شدم و مردادماه سال ۶۹ آزاد شدم. دقیقاً دو سال بعد از پذیرش قطعنامه، تبادل اسرا انجام شد. رادیو عراق هم تبادل اسرا را اعلام کرد. یکی از بچههای اردوگاه رادیو داشت و هر روز پنهانی اخبار را گوش میکردیم. البته رادیو را پنهان میکردیم تا عراقیها متوجه نشوند. اگر متوجه میشدند؛ شکنجه و مجازات سختی برای ما در پیش داشتند. برنامهمان برای گوشکردن و پخش اخبار به این شکل بود که یک نفر هر روز پنهانی اخبار را گوش میکرد و شب که میشد با هم جلسه میگذاشتیم؛ دور هم مینشستیم و به اخباری که از زبان کسی که آن روز اخبار را گوش کرده بود میشنیدیم و در مورد اخبار با هم صحبت میکردیم. خبرها را تحلیل میکردیم و به هم توضیح میدادیم و اینطور در جریان وقایع ایران قرار میگرفتیم. خبر داده بودند از ۲۶ مردادماه تبادل اسرا انجام شده است.
استقبال بینظیر از اسرا
ما ۲۹ مردادماه آزاد شدیم. به مرز خسروی که رسیدیم، کردهای قهرمان به استقبالمان آمده بودند. البته خیلی از اقوام اسرا هم از نقاط مختلف ایران برای استقبال از عزیزانشان آمده بودند. مردم سنگ تمام گذاشتند. اسپند دود میکردند و قربانی میکردند. بچهها از اتوبوس پایین میآمدند و بر خاک وطن سجده میکردند. همگی وضو گرفتیم و بر روی خاک وطن نماز خواندیم. بعد از سالها به آغوش وطن بازگشته بودیم و حال خیلی خوشی داشتیم. از آنجا ما را با اتوبوس به اصفهان بردند و سه روز در اصفهان قرنطینه بودیم. رادیو اسامی آزادهها را اعلام کرد. من هم همراه سایر آزادگانی که اهل استان خراسان بودیم عازم مشهد شدیم. ابتدا به پابوسی آقا امام رضا(ع) رفتیم و بعد هر کس راهی منزل خودش شد. وقتی به خانه رفتم، پدر و مادرم و خانوادهام همگی جلوی در به استقبالم آمده بودند. اهل روستا سنگ تمام گذاشته بودند. پدر و مادرم بعد از سالها مرا میدیدند و خوشحالی در چشمهایشان موج میزد، انگار دنیا را به آنها داده بودند. پس از سالها دوری، آغوش گرم پدر و مادر برایم شیرینترین و امنترین جای دنیا بود. فامیل و همسایهها و دوستان و آشنایان برای دیدنم میآمدند. دید و بازدیدها برایم خیلی خوشایند بود. بعد از سالها خانواده، اقوام و دوستان را میدیدم انگار دنیا را به من میدادند؛ اما هیچوقت نهتنها برای خانوادهام بلکه برای هیچ یک از دوستان، اقوام و آشنایان از اسارت چیزی نگفتم. تکرار خاطرات، آن شکنجه و حقارتهایی که بعثیها به ما روا میداشتند حالم را بد میکرد. اما برای دوستان عزیزی که در دوران اسارت داشتم و دوستان دوران جنگ و جبهه دلم تنگ میشد. خصوصاً دوستان و یاران شهیدی که در نیمه راه ما را رها کردند و به بهشت برین شتافتند. هر وقت دلتنگ دوستان شهیدم میشوم؛ میروم سر مزار شهدا و با آنها درد دل میکنم و خاطرات خوش دوران جبهه برایم تداعی میشود.
سروقامتان خفته بر روی مین
روزهایی که قرار بود یک عده از زمین مین عبور کنند 50 نفر نیرو برای خوابیدن روی زمین مین میخواستند، ۲۰۰ نفر از بچهها داوطلب میشدند و به سمت زمین مین میرفتند. جوانانی که هر کدام چشموچراغ خانهای بودند و تنومند بودند و در مثال چون سروی ایستاده و شجاع میماندند، روی مینها میخوابیدند و در یکچشم بههمزدن پودر شده و به هوا میرفتند تا زمین مین صاف و خالی از خطر شود تا بقیه اهالی گردان بتوانند از روی زمین عبور کرده و خط دشمن را بشکنند. یادم میآید برای اینکه صف دشمن شکسته شود و خاک وطن عاری از وجود بیگانه شود چه جوانان رشید و زیبایی خاک شدند، چه پدرها و مادرهایی کمرشان شکست، چه زنهای جوانی بیهمسر شده و چه کودکان نونهالی یتیم شدند. به یاد میآورم وقتی قرار بود از روی سیمهای خاردار عبور کنیم باز هم عاشقانی بودند از مثل همان لالهها و سروهایی ایستاده قامت که روی سیمهای خاردار میافتادند و جسمشان تکهتکه میشد تا گردان از روی آنها عبور کنند و صف دشمن شکسته شود. خدا میداند چه جوانهایی که خیلی از آنها دوستان و عزیزان من بودند، دوستانی که با هم خندیده بودیم،گریسته بودیم با هم زندگی کرده بودیم و همان لالههای خوشقامت روی سیمهای خاردار خوابیدند تا بقیه از روی آنها عبور کنند تا عملیات با موفقیت انجام شود. یاد خلوص و ایمان آنها آتش به جانم میزند. گاهی که برخی از مسئولان از جانبازان و آزادگان سوءاستفاده تبلیغاتی میکنند یا از نام شهدا، آنجاست که قلبم آتش میگیرد. روزگاری که دوستانم روی مین میخوابیدند یا مقابل توپ و آتش میایستادند و شهید میشدند یا روزگاری که در اردوگاه عراق روزی سه وعده بعد از صبحانه، ناهار و شام مختصری که میخوردیم تازیانه میزدند و بهسختی شکنجه میشدیم یا زمانی که مجروح شدیم و روزها و ساعتها زجر کشیدیم. فقط و فقط برای رضای خدا تمام دردها و شکنجهها را تحمل میکردیم. ما شلاق میخوردیم و نام امام حسین(ع) را میآوردیم. کتک میخوردیم و از آقا ابوالفضلالعباس(ع) مدد میگرفتیم.
معامله باخدا
شهدا عزیزانشان را گذاشتند و رفتند. خیلی از شهدا حتی فرزندانشان را ندیدند و بعد از شهادت آنها متولد شدند. آنها به عشق حضرت زهرا (س) رفتند. آنها رسم ادب را از اربابشان حضرت عباس(ع) آموختند و رفتند و هیچ چشمداشتی از کسی نداشتند. آنها باخدا معامله کردند. ما هم جز خدا از هیچ احدی چیزی نمیخواهیم. ما در راه اسلام و سرزمینمان رفتیم و هنوز هم اگر جنگی شود اگر بدانیم خاک و ناموسمان در خطر است، باز هم میرویم و تا آخرین قطره خونمان مقابل دشمن ایستادگی میکنیم. ما از دولت و مسئولان چیزی نمیخواهیم؛ ولی از اینکه ابزاری برای تبلیغات آنها شویم بیزاریم. ما در راه وطن و سرزمینمان، در راه رهبر عزیزمان جانمان را میدهیم؛ اما دوست نداریم از ما استفاده تبلیغاتی شود. حالا که ۳۳ سال است که آزاد شدهام. سال ۶۹ ازدواج کردم و حاصل این ازدواج دو پسر و یک دختر است. خدا را برای همه چیز شکر میکنم. ده سال است اربعین برای پابوسی اباعبدالله الحسین(ع)، آقا امیرالمؤمنین(ع) و آقا ابوالفضلالعباس(ع) به نجف و کربلا میآیم.
شهدایی که عطش زیارت آقا را داشتند
هر وقت در پیادهروی اربعین شرکت میکنم یاد شهدا و یاران شهیدم میافتم. اگر شهدا نبودند، اگر آنها با خون پاکشان راه کربلا را باز نمیکردند، امروز این همه زائر بهراحتی نمیتوانستند به زیارت اربابشان بیایند. پس در هر قدمی که در راه زیارت اربعین برمیداریم باید از شهدا یاد کنیم. کسانی که آرزویشان تا لحظه شهادت زیارت قبر اباعبدالله الحسین(ع) و آقا ابوالفضلالعباس(ع) بود. شهدایی که عطش زیارت آقا را داشتند و لحظه شهادت دستان لرزان و خونینشان را روی سینه نهاده و رو به سمت کربلا کرده و با آخرین رمقی که در جانشان بود به ارباب بیکفن سلام داده بعد نقش زمین میشدند. یادمان باشد حق شهدا را همهجا ادا کنیم. خصوصاً خانوادههای شهدا که ما همگی مدیون آنها هستیم. گاهی مردم بهخاطر شرایط اقتصادی به ما آزادهها، جانبازان و خانوادههای شهدا زخمزبان میزنند. ما عاشقانه رفتیم تا جانمان را نثار کنیم و خداوند توفیق جانبازی و اسارت را روزی ما کرد و شهدا جان برکفانه تمام وجودشان را نثار کردند. پس باید حق آنها را ادا کنیم و احترام خانوادههای شهدا را داشته باشیم.