یک ستاره از آن هزار
علمدار
ابوالقاسم محمدزاده
عجیب است. امروز نه من تاب نوشتن دارم و نه قلم. انگار هردوتایمان گیج هستیم و متحیر. اینجا دریایی از نور مقابل ماست. من ذهنم پر از حرف نگفته است و قلم واژههای ننوشتهای را بر در میکشد. حتماً ستاره امروزم کمک خواهد کرد تا باری از روی دوشم برداشته شود و کلمات و واژهها شکل بگیرند و با نگارش آنها هم قلم تهی شود و هم ستارهای دیگر بدرخشد. متحیر میشوم و میپرسم؛ آیا اجازه خواهی داد که برایت بنویسم که در سرم چه میگذرد.
میگویند علاقهمند درس و تحصیل بودی و برای درس خواندن خودت را به آب و آتش میزدی تا به کلاس درس برسی، پس چه شد که دل کندی و درس و مشق را رها کردی و خاک جبهه شاهد قدمزدن و رزم بی امانت شد. شاید شنیده بودی که جبهه را دانشگاه جنگ خوانده بودند و تو در تکاپوی پاس کردن درسهای عملی عشق، رزم و ایثار بودی و مهیا شدی برای دفاع از پایاننامهات، در لابهلای دفاع از وطن و ناموس و چه خوب درسهای عملی و نظریات را پاس کردی. تو را می گویم؛ سیدمجتبی. تویی که یازدهم دی ۱۳۴۵ در شهرستان ساری چشم به جهان گشودی و در ۱۷ سالگیات به عضویت بسیج درآمدی. آری، سید بسیجی شد و برای گذراندن دوره آموزشی به پادگان منجیل رفت و پس از چندی با مسئولیت گروهان سلمان از گردان مسلم به منطقه اعزام شد.
علمدار با حضور در عملیاتهای کربلای ۱، کربلای ۵، کربلای ۸ و ۱۰، والفجر ۸ والفجر ۱۰ چندین بار مجروح شد و تنها میتوانم بگویم؛ در تاریخ ۱۷/ ۴/ ۱۳۶۶ ملبس به لباس مقدس سپاه شد و پس از پایان جنگ در واحد اطلاعات عملیات لشکر ۲۵ کربلای ساری مشغول به خدمت گردید.
سیدمجتبی، عمرش را وقف مداحی کرد و با عشق به امام حسین(ع) و امام زمان(عج) و ارادت به امام حسن مجتبی(ع) همیشه به ذکر مدح و مصیبت این بزرگواران میپرداخت و علمدار هیئت و مداحی بود .
آری تو در طول دوران دفاع مقدس بر اثر مجروحیتهای مختلف طحال، بخشی از روده خود را از دست داده بودی و به دلیل میگرن عصبی و میکروبی که در گلویت وجود داشت رنج می بردی و سرانجام، دی سال ۱۳۷۵به دلیل جراحات شیمیایی در قسمت «ایزوله» بیمارستان بستری شدی و در تاریخ 11 دی ۱۳۷۵ هنگام اذان مغرب بعد از یک هفته بیهوشی کامل چشم گشودی و شهادتین را زمزمه کردی و به شهادت رسیدی .
آری تو! مجتبی علمدار؛ ستارهای شدی که نشاندهنده راه باشی و چه سعادتی نصیبت گردید.