داستانک
بـالانشیـن
ردایم را گرفت و کشید. نگاهش کردم. دخترک آزرده بود و آشفته. چهرهام را در هم کشیدم:
«چه میخواهی بچه؟»
گفت: «آب، آب میخواهم.»
ردایم را از میان انگشتانش کشیدم: «آب نمیدهم برو.»
دستش را به اندازهی قدحی کوچک نشانم داد: «اندکی، زیاد نمیخواهم.»
داد زدم: «مگر نگفتم نمیدهم، مگر از دیگران عزیزتری؟»
التماس کرد: «برای خودم نمیخواهم که.»
خم شدم و در موهایش چنگ انداختم: «پس برای که میخواهی؟»
دستم را کنار زد: «برای بابایم او تشنه است.»
خندیدم: «بابایت؟»
گفت: «آری بابایم، هر گاه او قرآن میخواند وظیفهی من است که برایش آب ببرم، اما او از صبح دارد قرآن میخواند ولی جرعهای ننوشیده.»
خندهام گرفت. قدحی آب به دستش دادم. دوید.
دستش را بلند کرد نشد. روی پنجههای پایش ایستاد نرسید.
نیزه خیلی بلند بود.
نویسنده: سید علیرضا میری