kayhan.ir

کد خبر: ۲۷۱۸۶۱
تاریخ انتشار : ۰۴ شهريور ۱۴۰۲ - ۲۱:۰۵

حکایت اهل راز

 

کریم، از تو مادر می‌خواهد
از فاضل ارجمندی در حوزه علمیه قم که به وی ارادت دارم خواستم که خاطره زیبایش از برکات بیت‌الله الحرام را برایم بنگارد. او چنین کرد، امّا راضی نشد نامش در این‌جا بیاید:
اولین بار بود که توفیق رفیق می‌شد که این بنده در حرم نبوی و وادی امن الهی در هنگامه عظیم حجّ تمتّع در میان انبوه دلدادگان به حق، چونان خَسی در میعادگاه بزرگ عاشقان الله حضور یابم.
آنان را که توفیق این نعمت فخیم فراهم آمده است می‌دانند که سفر اول، حالی دیگر دارد و شور و هیجان و شوریدگی دیگر.
در این سفر ابتدا به مدینه رفتیم، شهر پیامبر، دیار آل‌الله، شهری که «بقیع» در دل آن، انبوه انبوه خاطره را بر سینه دارد و اکنون نمادِ شگرف مظلومیتِ آل‌الله است و....
روزها یکی پس از دیگری گذشت و ما به لحظه‌های کوچ نزدیک می‌شدیم. حال و هوایی را که روز خروج از مدینه داشتم هرگز نمی‌توانم به خامه بیاورم. در آخرین لحظات بارها و بارها بر بام شدم و با چشمانی ‌اشک‌ بار بر قبّه سبز نگریستم و غم انباشته از جدایی را فریاد کردم....
به مکّه وارد شدیم، وادی قدس، حریم حق... که کعبه در درون آن، نمادِ برترین جلوه‌های توحید و دیرپای‌ترین خانه خدا و مردم، همچنان باشکوه‌ و دیده‌گشا، سپیده باوران را به دلدادگی و شیدایی فرا می‌خواند.
روزها می‌گذشت و من همراه راهیان نور در حدّ توان از زیبایی‌ها، والایی‌ها، ارجمندی‌ها و... بهره می‌گرفتم.
آن سال در محضر عالمی بودم، کامل‌ مرد و به اصطلاح پای به سن نهاده و سرد و گرم دنیا چشیده که برای بیست و یکمین بار توفیق یارش بود.
آن نیک‌مرد، بی‌آنکه در ظاهر بنمایاند، اهل دل بود و حرمت حریم حق را به خوبی می‌شناخت و پاس می‌داشت.
روزی که با هم از این‌جا و آن‌جا سخن داشتیم، گفت: برای بچه‌ها چه خریده‌ای؟
هیچ نگفتم.
دوباره تکرار کرد، با لحنی آمیخته به مزاح و جملاتی شیرین به آرامی سرم را فرو آوردم و گفتم: بچه ندارم.
پیرمرد از اینکه شاید مرا آزرده باشد نگران شد و پس از جملاتی گفت: چند سال است ازدواج کرده‌ای؟
گفتم: بیش از هفت سال.
گفت: خدا بزرگ است و شما جوان! دیر نشده است.
آن روز گذشت و من با آن پیر خردمند هیچ نگفتم.
از زندگی و چه‌چه‌های آن گله نداشتم. در سال‌هایی که بر زندگانی مشترکِ خوب و سرشار از محبّت و صفای ما (من و همسرم) گذشته بود، ما برای حلّ مشکل گاه به پزشکان متخصص مراجعه کرده بودیم و نتایج را با جملاتی امیدوارکننده اما با آهنگی که در پسِ آن می‌شد یأس را خواند شنیده بودیم.
با راهنمایی و پایمردیِ دوستی بزرگوار، آخرین بار به پزشکی مراجعه کردیم که در آن سال‌ها گفته می‌شد در رشته خود بی‌نظیر است و سخنش از سر دقّت و استواری؛ کارهای شگفت او نیز زبانزد خاص و عام بود.
در یکی از مراجعه‌ها و از پسِ آزمایش‌ها و... متأسفانه آن بزرگوار با لحنی به دور از خُلق و خوی پزشکی به من گفت: فایده‌ای ندارد. همسر شما هرگز باردار نخواهد شد. می‌توانی زندگانی را ادامه‌دهی و یا....
من فقط گفتم: دکتر! از نوع سخن گفتن شما متأسفم. زندگی ورای فرزند داشتن هم می‌تواند زیبایی و شکوه و... را به همراه داشته باشد.
اظهارنظر او را متأسفانه همسر نیک ‌نهاد و وارسته‌ام شنید و آن شب، بسی ‌اشک ریخت و گاه گفت: هر چه می‌خواهد بگوید و بگویند. دلم روشن است و به فضل خداوند، امیدوار.
من از این همه، با همسفر ارجمندم هیچ نگفتم.
فردای آن روز، آن همسفر خردمند به من گفت: می‌دانی کجایی؟! می‌دانی میهمانی؟! توجه داری که میزبانت کیست؟! چرا از خدا نمی‌خواهی؟ حاشا که اگر مصلحت باشد، خداوند، نیاز برآمده از سوز دلت را پاسخ نگوید.
سپس گفت: می‌خواهم قصه‌ای بگویم و آن‌گاه توصیه‌ای:
«سالی در محضر زائران تهرانی بودم. در میان کاروان ما زائری بود بی‌قرار و ملتهب. روزی او را بسیار نگران دیدم. گفتم: چه شده است؟
گفت: حاج آقا! دعا کن. همسرم مریض است. «سِل» دارد و حالش بسیار وخیم است. امروز صبح به خانه تلفن زدم. پسری دارم به نام کریم. گفتم: بابا! چه می‌خواهی برایت بگیرم؟
گفت: من هیچ چیز نمی‌خواهم. من مادرم را می‌خواهم. از خدا شفای مادرم را بگیر.
دیگر طاقتم تمام شده است. بی‌قرارم. اگر حادثه‌ای پیش آید، جواب کریم را چه بدهم؟!
گفتم: مأیوس نباش. امشب برو و در «حِجر اسماعیل» بنشین و با سوز و اخلاص، با خدا زمزمه کن و فقط بگو:‌ ای خدای کریم! کریم از تو مادر می‌خواهد.
گفت: همین؟!
گفتم: همین!
گویا برق امید در چشمانش درخشید و رفت. فراد نزدیک ظهر آمد. شگفتا! چهره دگرگون، شاد و سرحال. گفتم چه شد؟!
گفت: حاج آقا! خداوندِ کریم، به کریم، مادر داد! دستور شما را عمل کردم و یک ساعت پیش با دلهره به خانه تلفن زدم. خانه ما غوغایی بود. گفتند: اکنون همسرت به پا خاسته است و خود، خانه را تمیز می‌کند و....»
آن‌گاه روی کرد به من و با لحنی بسیار صمیمی گفت: ببین! با خدا خیلی خودمانی حرف بزن! در حِجر اسماعیل بنشین و زمزمه کن و بگو: خداوندا! تو به ابراهیم در کهنسالی اسماعیل دادی. من جوانم. آیا سزاوار است انتظار مرا برآورده نکنی؟ ‌ای خدای ابراهیم!‌ ای خدای اسماعیل! به من ابراهیم بده، اسماعیل بده و....
مرد، لحنی بس گدازنده داشت، گویا خود با خدا زمزمه می‌کرد و نتیجۀ زمزمه را می‌دید. نمی‌دانم این را هم گفت و یا من تصمیم گرفتم که اگر خداوند لطف کرد و پسر داد، برایش یکی از سه نام ابراهیم، محمّد یا اسماعیل را برگزینم و اگر دختری عطا کرد فاطمه و یا‌هاجر را.
با قلبی امیدوار، امّا سیاه، زبانی گویا امّا آلوده، آن شب را به توصیه آن بزرگوار عمل کردم و در ادامه سفر هم بسیار این درخواست را بر زبان آوردم.
از حج بازگشتم. چندان طول نکشید که لطف خداوند، شامل این بنده روسیاه گردید و کاشانۀ کوچک ما با حضور پسری روشن شد!
برای نامش آهنگ قرعه کردم. دوستانم می‌گفتند اسماعیل نگذار، با توجیه‌هایی بی‌ربط و یَخ. شگفتا! سه بار قرعه زدیم، هر سه بار اسماعیل بود.
امیدوارم من و اسماعیل و خانواده‌ام بندگان شایسته‌ای برای خداوند باشیم و این موهبت را پاس بداریم و حرمت حریم حق را نشکنیم.
* کتاب: خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ریشهری انتشارات دارالحديث قم