kayhan.ir

کد خبر: ۲۷۰۹۳۲
تاریخ انتشار : ۲۲ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۹:۵۸

همه فرماندهان شهید می‌شوند

 
 
نادیا درخشان فرد
با مادر نشسته بودیم و از اتفاق‌های آن‌روز صحبت می‌کردیم، همان‌طور که چند ساقة سبز ریحان را پاک می‌کردم، گفتم: «اگه الان داداش بود می‌گفت باز که دارین غیبت می‌کنین؟ حتی تذکر دادناش با اون لهجه کردی شیرینه.» مادر با گوشه روسری اشکش را پاک کرد.
ـ حاج علی هم همین طوره، وقتی از خاطرات جنگ توی خونه میگه، همیشه سعی میکنه از آشناها خوب بگه تا یه وقتی غیبت نشه، نمی‌دونم چه سریه مادر؛ ولی انگار رزمنده بودن توی خونواده ما از همون اول موروثی بود. الحمدلله، الحمدلله... من که راضی‌ا‌م به رضای خدا؛ چهارتا پسر دسته‌گل دارم و یه دخترِ غنچه باغ.
خانه‌مان را دوست داشتم. حال و هوایی داشت که باجان و دل خریدارش بودم. محسن، با همان لباس نظامی که به تن داشت آمد. کفش‌هایش را جفت کرد و وارد خانه شد. عطر ریحان مشامم را پر کرد. قدوقامتش را نگاه کردم، زیباتر از همیشه سلام داد. کنارم که نشست، نتوانستم جلوی کنجکاوی‌ام را بگیرم و بی‌مقدمه پرسیدم: «داداش! اونجایی که هستی، کیا رو می‌بینی؟»
لبخند زد، سرش را پایین ‌انداخت و نیم‌نگاهی به من کرد.
ـ همة فرماند‌هان رو می‌بینم.
ـ آخه چطوری؟
ـ همة فرماندهان شهید میشن...
صدایش در سرم پیچید: «همة فرمانده‌هان... همة فرماندهان...»
از خواب پریدم. صدای اذان صبح، از مسجد محل به گوش می‌رسید. یاد خواب چند شب قبل‌تر افتادم که محسن بازهم آمده بود پیشم. چشمم که به صورتش افتاد، دلتنگی را از نگاهش خواندم. به محاسنش نگاه کردم که پر از نور بود! متعجب پرسیدم: «داداش جان! دورت بگردم، کجایی؟ دیربه‌دیر نیای سراغم که دق می‌کنم ‌ها. تک خواهرت یه عمره با عکسات داره زندگی می‌کنه، گرچه خاطراتمون از یادم نمی‌ره.» با همان لبخند آرامی که روحم را تسکین می‌داد، پیشانی‌ام را بوسید. همین‌که صدای اذان صبح بلند شد، تکانی خورد و گفت: «باید برم...»
فهمیدم هر شب به خوابم می‌آید، فقط تا اذان مهلت دارد که بماند...
بعد از خواندن نماز صبح، با تسبیح ذکر گفتم و از حضورش حتی در خواب هم خدا را شکر کردم. سجاده را تازدم و به سراغ کمد وسایلش رفتم تا خاطراتش را دوباره مرور کنم. در کمد را که باز کردم، زنجیر چرخی بر زمین افتاد! خم شدم تا بردارمش که ناگهان کودکی‌اش مثل سکانس کوتاهی از یک فیلم، در ذهنم پخش شد. با پسر همسایه بازی می‌کرد که دستش لای زنجیر چرخ گیر کرد! زنجیر چرخ را داخل کشو گذاشتم، لحظه‌ای مکث کردم؛ آن روز وقتی با کمک پسر همسایه دستش را بیرون آورد، به مادر گفت: «مامان! خدا شاهده یه کم دیگه نزدیک بود شهید بشم‌هااا...»
چشم‌هایم را باز کردم، تصویر خودم را توی آیینة کمد دیدم، عکس محسن هم در انعکاس آیینه دیده می‌شد. پدر از خاطرات هشت سال جنگ تحمیلی می‌گفت و محسن عجیب گوش می‌داد. خیلی دوست داشت دوره‌های تکاوری را به بهترین نحو در اصفهان، یزد و... بگذراند. همیشه پدر را الگوی زندگی‌اش قرار می‌داد و مادر را عاشقانه دوست داشت. هر وقت نامة مدافع حرم شدنش را برای رضایت مادر می‌آورد، جواب منفی می‌شنید. 
نمی‌دانم چه سری بود که بالاخره به آرزویش رسید. به سمت دیگر اتاق می‌روم و در صندوقچه را باز می‌کنم. می‌خواهم یک‌بار دیگر وسایلش را مرتب کنم. ناگهان چشمم به برگه‌ای می‌افتد؛ یعنی چه بود؟ آب دهانم را قورت دادم، نفسی عمیق کشیدم و شروع کردم به خواندن.
ـ به نام الله پاسدار حرمت خون پاک شهدا...
این‌جانب محسن غلامی حرفی برای گفتن دارم، شاید هم اسمش را می‌شود وصیت‌نامه گذاشت. 
به یاد خدا باشید که هرکجا یاد خداوند باشد، کلبه آرامش آنجاست.
به یاد شهیدان باشید، مخصوصاً شهدای گمنام. به یاد نظام باشید که اگر نظام نبود آرامشی در مملکت و خانواده نبود. 
به یاد کسانی باشید که درراه وطن دفاع کردند و جان دادند.
اگر آرامش کشوری می‌خواهید، باید با ولایت همراه باشید. با ولایت ماندن یعنی تا حسین‌(ع)... به یاد حضرت زهرا باشید. 
به یاد چادر خاکی‌اش، که حجاب نهایت پاکی‌هاست. صبوری را به جان خود هدیه کنید تا که آرامش خدایی روحتان را جلاء دهد. قدر روزهایی را که فرصت دارید به یاد خداوند و ائمه باشید، بدانید.
و در آخر، تمام حرف‌هایم را در این شعر بیان می‌کنم: من از تمام دنیا فقط حسین می‌خواهم/ قسم به اسم زهرا فقط حسین می‌خواهم
آری، آغاز... دوست داشتن است، گرچه پایان راه ناپیداست. ولی من به پایان خوبی می‌اندیشم، هرچند که می‌دانم همین دوست داشتن زیباست.
سر هر جمله‌اش اشک‌هایم را پاک می‌کردم و در جواب بیت آخرش گفتم: «جانم به قربانت برادر که هر حرفت یک دنیاست، رفتی؛ اما هنوز وجودت زنده است، ‌ای تو که روحت هم زیباست.»
بعد هم وصیت‌نامه را دوباره توی صندوق گذاشتم، مبادا مادر ببیند و داغ دلش تازه شود.
***
صبح جمعه، سیزدهم دی‌ماه سال ۱۳۹۸ بود. یک هفته‌ از خوابی که دیده بودم می‌گذشت. سر مزار برادر آمده بودم تا از دلتنگی دربیایم. باد سرد، لابه‌لای پرچم‌ها می‌وزید و شاخه‌های بی‌برگ درختان را تکان می‌داد. نشستم. در دلم غوغا بود. محسن ششم تیرماه سال ۱۳۹۵، در مریوان و منطقه سروآباد براثر درگیری با گروهک ضدانقلاب جانباز شد و گفت: «یه کم مونده بود شهید بشم و تنهاتون بذارم.»
هیچ فکر نمی‌کردم سه سال بعد، در بیست و دوم مرداد ۱۳۹۸، حین پاک‌سازی همان منطقه دوباره با ضدانقلاب درگیر و دچار سانحه شود و هفتم شهریور، درست چند روز مانده به محرم، بشود شهید امنیت! برگزاری مراسمش هم افتاد، شب و روزهای عزاداری سیدالشهدا (علیه‌السلام). محسن دو بار رفته بود کربلا و قصد داشت اربعین ۹۸ هم برود؛ ولی برای همیشه کربلانشین شد. به قول پدر که می‌گفت: «همیشه خبر شهادت همرزم‌ها و آشناها رو می‌شنیدیم؛ اما فکر نمی‌کردم یه روزی خبر شهادت پسر خودم رو بشنوم.»
 روی عکسش دست کشیدم. یادم آمد هر بار دوستانش جلوی چشمش شهید می‌شدند، می‌گفت: «بی‌معرفتا، چرا تنها رفتین؟» صورتش را بوسیدم. روزی که پیکرش را آوردند هم بی‌هوا صورتش را بوسیدم... پیشانی‌ام را روی سنگ مزارش گذاشتم و آهسته گفتم: «دیدی دوستات بی‌معرفت نبودن داداش؟ آخرش باهم رفتین لب چشمة کوثر.» کمی که آرام شدم، تصمیم گرفتم وصیت‌نامه‌اش را به مادر هم نشان بدهم.
ظهر نشده بود که به خانه رسیدم. مادر روبه‌روی تلویزیون نشسته بود. تصویر سردار سلیمانی، تمام صفحه تلویزیون را پرکرده بود و حکایت از شهادتش داشت! درست ساعت 
یک و بیست دقیقة نیمه‌شب! دلم ریخت و یکباره صدای محسن در گوشم تکرار شد: «همه فرماند‌هان شهید میشن.»