یک شهید، یک خاطره
با یک دست
مریم عرفانیان
وقتی دست راست برادرم از کتف قطع شد، گاهی جدا جبهه میرفتیم؛ البته دو دفعه نیز با هم اعزام شدیم که ما را به همدان بردند. با اینکه جانباز شده بود، شبهای سرد همدان به شنا در استخر آب گرم و روزها در کوههای پربرف به آموزش کوهپیمایی میپرداخت. هنوز منطقه عملیاتی بعدی مشخص نبود که در خشکی و کوهستان پربرف است یا توی آب! گاهی پس از آموزش در پوشیدن لباس کمکش میکردم؛ اما ... یک روز با مهربانی گفت: «داداش! میدونم منو دوست داری، ولی بذار خودم تمرین کنم و لباسم رو بپوشم؛ آخه یه عمر باید با یک دست زندگی کنم.»
موقع مرخصی، دایی بزرگمان گفت: «دیگه نمیخواد با این وضعیت جبهه بری، باید درس بخونی تا در آینده با مشکلی مواجه نشی.»
حسن با کمی تأمل جواب داد: «زمان ما شبیه زمان امام حسینه. الان دنیا و آخرت مقابل هم در نظرمان قرار دارن، هر کدوم رو انتخاب کنیم مختاریم.» بعد بازدم نفسش را بیرون داد و گفت: «من آخرت رو انتخاب کردم و شما دنیا رو. وقتی رفتن به جبهه واجب کفایی هست تا نگفتند دیگه نروید باید همچنان رفت؛ ولو با یک دست.»
خاطرهای از شهید حسن فنودی
راوی: محمد فنودی، برادر شهید