وصالی آسمانی
پایِ رفتن نداشت؛ اما نمیتوانست از فکرش بیرون بیاید. شاید بارها و بارها به این نکتهاندیشیده و تمام جوانب را درافکارخویش بررسی نموده بود. بارها به خود نهیب زده بود که زمان را چگونه بی او سپری کند! نمیتوانست... نمیتوانست از فکرش بیرون بیاید. از طرفی هم، شرم داشت... و تهیدستی و مشاهدة گرفتاری مردم از سوی دیگر، مانعش میشد.
این را هم میدانست كه توانِ ازدست دادنِ همسری چون او را نداشت. آن روز تمام فکر و خیالاتش را پشت سرنهاد و تصمیمش را گرفت. عبایی تمیز پوشید و قدم از قدم برداشت. میخواست خدمت پیامبر صلیالله علیهوآله برود و حرف دلش را بازگوید؛ اما چطور؟ چطور میتوانست بگوید دوشیزهای از اصیلترین و شریفترین خانوادههای قریش را میخواهد؟ دوشیزهای که پارة تن رسولالله بود و «حوراءانسیه». هرگاه پیامبر میبوسیدش، میفرمود: «بوی بهشت را استشمام میکنم.»
در تمام مسیر راه، به آنهایی فکر میکرد که آمادگی خود را برای ازدواج با فاطمه اعلام کرده بودند. پیغمبر صلیالله علیهوآله دست رد به سینه همهشان زده و هر دفعه یک پاسخ شنیده بودند: «دربارة ازدواج دخترم، منتظر وحی الهی هستم.»
با خود فکر کرد، یعنی ممکن است جواب رسول خدا به او نیز همین باشد؟
چند ضربة آرام بر در زد. «ام سلمه» در را گشود و از دیدنش خوشحال شد.
- رسول خدا منتظرتان بودند.
خواست جوابی بدهد که چه میگویی؟ منتظر من؟!
«ام سلمه» دوباره با شوق گفت: «با صدایِ در، پیامبر فرمودند در را باز كن. كوبندة در شخصی است كه خدا و رسول او را دوست دارند؛ او هم خدا و رسول را دوست دارد. پرسیدم: یا رسولالله! پدر و مادرم به فدایت، كیست كه ندیده دربارهاش چنین داوری میکنی؟ ایشان فرمود: مردی دلاور و شجاع. او برادر و پسرعمویم و محبوبترین مردم نزد من است.»
ام سلمه دیگر چیزی نگفت. خود را کنار کشید و با دست به خانه اشاره کرد.
علی علیهالسلام داخل شد. در حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله سلامی عرض کرد و باکمال ادب و متانت دو زانو روی حصیر نشست. از شرم و حیا سربهزیرانداخت. گویا میدانست رسول خدا از حرف درونش آگاه است؛ اما نمیتوانست تقاضای خویش را بیان کند. کمی سکوت حاکم شد، تا اینکه حضرت فرمود: «ای علی، گویا برای حاجتی نزد من آمدهای كه از اظهار آن خجالت میکشی؟»
علی علیهالسلام چیزی نگفت.
- بیپروا حاجت خویش را بخواه و اطمینان داشته باش كه خواستهات قبول میشود.
امیرالمؤمنین علیهالسلام لب به سخن گشود: «ای پیامبر! پدر و مادرم فدای تو باد، میدانید که من در خانه شما بزرگ شدم و از الطاف شما برخوردار گشتم. بهتر از پدر و مادر، در تربیت من كوشش نمودید و به بركت وجود شما هدایت شدم. به خدا
سوگند اندوخته دنیا و آخرت من شما هستید. اكنون زمان آن فرارسیده كه برای خود همسری انتخاب كنم و....»
آهستهتر از قبل ادامه داد: «... و اگر صلاح بدانید و فاطمه را به عقد من درآورید سعادت بزرگی نصیبم شده.»
شادمانی در چهرة رسول خدا صلیالله علیهوآله آشکار بود. چشمهایش روشنایی خاصی به خود گرفت. گویا در انتظار چنین پیشنهادی بود.
- کمی صبر كن تا از فاطمه اجازه بگیرم.
پیغمبر این را فرمود و از جا برخاست. نزد فاطمه سلاماللهعلیها رفت.
- دخترم!
صدیقة کبری بر پدر بزرگوار خود عرض کرد: «سرو جانم فدایتان.»
- علی بن ابیطالب را بهخوبی میشناسی؟
- آری میشناسم.
- برای خواستگاری آمده است. آیا اجازه میدهی تو را به عقدش درآورم؟
فاطمه از خجالت سكوت كرد.
پیغمبر صلیالله علیهوآله آثار خشنودى را در چهرهاش دید و فرمود: «اللهاکبر» و سكوت او را علامت رضایت دانست.
***
علی علیهالسلام منتظر خبری از حضرت بود که ایشان با لبی خندان بازگشت.
- یا علی! آیا برای عروسی چیزی داری؟
- یا رسولالله! پدر و مادرم قربانت، تمام ثروت من یك شمشیر، یك زره و یك شتر است.
پیغمبر صلیالله علیهوآله باخشنودی فرمود: «تو مرد جنگ و جهادی، بدون شمشیر نمیتوانی درراه خدا جهاد كنی، شمشیر از لوازم و احتیاجات ضروری توست. شتر نیز از ضروریات زندگی تو محسوب میشود، باید بهوسیله آن آبكشی كنی و امور اقتصادی خود و خانوادهات را تأمین كنی و برای اهلوعیالت كسب روزینمایی و در مسافرت بارت را بر آن حمل كنی، تنها چیزی كه میتوانی از آن صرفنظر كنی همان زره است. من هم به تو سخت نمیگیرم و به همان زره اكتفا مینمایم. یا علی، آیا اكنون بشارتی به تو بدهم و رازی را برایت آشکارسازم؟!»
علی علیهالسلام عرض كرد: «آری، شما همیشه نیکخوی و خوشزبان بودهاید.»
رسول خدا صلیالله علیهوآله فرمود: «درانتظارآمدنت بودم؛ پیش از آنكه به نزد من بیایی جبرئیل نازل شد و گفت: یا محمد! خدا ترا از بین مخلوقاتش برگزیده و به رسالت انتخاب كرد. علی را برگزید و برادر و وزیر تو قرار داد. باید دخترت فاطمه را به ازدواج او درآوری. مجلس جشن ازدواج آنان در عالم بالا و در حضور فرشتگان برگزارشده است. خدا فرزندان پاك، نجیب، طیب، طاهر و نیكو به آنان عطا خواهد نمود. یا علی! هنوز جبرئیل بالا نرفته بود كه تو درب منزل را زدی. »
رسول خدا فاطمه را به عقد علی علیهالسلام درآورد و زره او را از بابت مهر قبول كرد.
نویسنده: مریم عرفانیان