گفتوگو با خانواده شهید ۱۴ساله یوسف سلیمانی
یوسفی از نسل سلیمانـیهـا
قلمدار مهاجر
زلزله گذشته هنوز اثرش را بر تنِ رنجورِ این خانه قدیمی حفظ کرده است.برای داخل شدن به جای درب ورودی،باید چند گونی سفید که انگار میانشان وصلت دوخت خورده است را کنار زد. عزای جوانشان دست حوصله را از دامانِ نو نوار کردن خانه کشیده است و لکه رنج تخریب را بر گوشهای از این خانه باقی گذاشته است. سمت راست حیاط خانه با آن آجرهای زرد و در و پنجره بنفش با وجود توصیه مهندسین به تخریب کاملِ آن، تعمیر شده است و هنوز صاحب خانه،آن را برای ادامه زندگی به تمنا میخواند. اما این جایِ چنگهای زلزله است که با ترکهایش همچنان بر دیوارهای این خانه سوز میاندازد.دیوار و اتاقهای سمتِ چپ حیاط با نوازش دستان خشن زلزله در هم فروریخته است.درخت نخلی با موهای افشان شده میان کش و قوسِ سبز رنگی و خشکی، با تکیه نرده فلزی به تنه آن،انگار هر جا که بروید تکیهگاه است. کمی آن طرفتر شن و ماسهها دستِ دوستی را از میان نخل و کاکتوسها برداشتهاند. سبزیِ سیر درختچههای باغچه در کنار آجرهای بیرمق و چوبهای خشک،انگار زبان اعتراض به خود دارد.کمی آن طرفتر گاریِ فلزی با نشیمنگاه چوبی و چرخهای آبی فلزی گوشهای دور از هیاهوی به هم ریخته آوار، در حال استراحت است و آن منبع فلزی آب که وسط حیاط رها شده است بیخیالتر از همه به این بههمریختگی دامن میزد.
کنار باغچه نیمه جان خانه ایستادهایم که مادر شهید با لبخندی مهربان و چهرهای قاطع به استقبالمان آمده است.درب اتاقی را باز میکند و آنچه روبهروی ماست، پیرمردی عصا به دست، بیکلام و آرام، روی یک تخت ساده با لباسهایی سادهتر نشسته است و تنها حرکت سر و گردن و تواضع پلکهایش هست که جواب سلام ما را میدهد.
لحظاتی بعد روی قالی،تکیه بر متکای کرم رنگی،در یک سکوتِ یخ زده روبهروی مادر شهید نشستهایم. هنوز کنجکاوی نگاهم را از آن پیرمرد مهربان ِدل نشین برنداشتهام که مادر شهید با لحنی آرام و پچ پچکنان میگوید: پدرِ شهید است. مدتها پیش سکته کرده است و نمیتواند خوب تکلم کند.
چهره مهربان پدر، با آن عصای قهوهای رنگی که به زانویش تکیه داده است. درکنار عکس ِکوبلندوزی شده امام(ره) و تمثال کودکی شهید،قاب دلنشینی را به تصویر کشیده است. انگشتانش را با آن انگشتر قهوهای در هم قلاب میکند و این نگاه معصومانه اش است که عطر فضا را به خود جذب میکند.
کلام مادر ِشهید از مرگ جوان ِتازه از دست رفتهاش، دلیل فضای سردی که بر خانه رخت ِغم انداخته است را معلوم میکند.در مورد مرگ پسر تازه فوت شدهاش و شهادت فرزند دیگرش یوسف این طور سخن میگوید؛ما آنقدر که برای این فرزند تازه فوت شدهمان بیتابی کردیم، برای یوسف بیتابی نکردیم.چون معتقدیم یوسف راهش را خودش انتخاب کرده بود و به آن هدفی که میخواست رسید اما پسر دیگرم چون بیمار بود فوتش ما را آزار میداد.
فضای حزن را همچون پیچکی راه گم کرده بر روی دیوار، به سمت شور جنگی که مفهومش دفاعی مقدس بود میکشانیم و بیدرنگ از ابتدای حضور مادر و فرزندانش در جنگ میپرسیم او که گذشته و تلاش برای رزمندهها را افتخاری برای خود میداند در جواب میگوید:
بچههای من همه جبهه میرفتند. پسر بزرگم جانباز است. خودم بسیجی بودم و همراه عروسهایم و دیگر خانمها، در ستاد پشتیبانی جنگ، فعالیت داشتیم. از بستهبندی لوازم گرفته تا درست کردن مربا و پنیر و سایر امور مربوط به رزمندهها را پیگیری میکردیم.
مادر شهید که خود و خانوادهاش
همهجوره پای ماجرای جنگ ایستاده بودند، از یوسفی که تقدیم انقلاب کرده بود اینگونه سخن میگوید:
نماز اول وقت
یوسف همیشه نمازهایش را اول وقت میخواند، یک روز از خواب بیدارش کردم و به او گفتم؛ یوسف، اذان گفت.نماز نخواندی! نمازت قضا شد.خیلی ناراحت شد.گفت؛چرا بیدارم نکردی؟ به او گفتم« دا دردت به جونم» هنوز اذان نگفته، باهات شوخی کردم.بلند شد و با خودمان نمازش را خواند. این در حالی بود که یوسف موقع شهادتش هم به سن تکلیف نرسیده بود.
پشتیبانی از کودکان
یوسف اگر میدید کودکی را اذیت میکنند بلافاصله می رفت از او پشتیبانی میکرد، سن و سالی نداشت اما به شدت غیرتی بود.
آرام و غیرتی
همسایهها تعریف میکردند،یک روز یوسف صحنه ایجاد مزاحمت جوانی برای دخترهای محله را میبیند.با اینکه سن و سال کمی داشت.با آن جوان درگیر میشود و به او میگوید:«فکر کن خواهر خودت است.»این خاطره از غیرت شهید از ذهن اهالی این محل هیچ وقت پاک نشد.
بچههایم را با وضو شیر میدادم
همیشه یک سر از ماجرای شهادت، به پدر و مادری برمی گردد که شهید در دامان آنها رشد کرده است. جست و جو میانِ اعماق این قصه، همچون برگ برندهای است برای یافتن مسیر درست. مسیری که مادر شهید آن را اینگونه تفسیر میکند:
من همیشه سعی میکردم نمازم را اول وقت بخوانم.من و همسرم نماز شب هم میخوانیم. موقع طفولیت بچهها، آنها را با وضو شیر میدادم.غذا از دست هرکسی نمیخوردم و حلال و حرام به شدت برایم مهم بود.
سلام ای صبح سحر
صحبت به افتاده حالی پدر خانواده میرسد،می گویند: چندسالی است که سکته مغزی کرده است. با این وجود حتی نماز شبهایش هم ترک نشده است. هر روز صبح، نماز صبحش را که میخواند تا سپیده صبح صبر میکند، میرود درب حیاط را باز میکند و میگوید: سلام ای صبح سحر، صد سلام بر علی، لعنت بر یزید.سلامای صبح سحر،صد سلام بر علی،لعنت بر ابن زیاد،دم به دم بر گل رخسار محمد(ص)صلوات. همه اعضای خانواده ما،صبحها نمازمان را که تمام کردیم،نمی توانیم صبر کنیم، بلافاصله میرویم به مولایمان علی سلام میدهیم.
گریههای مش ممدآقا
ما یوسف را به خاطر کم سن و سال بودنش از رفتن به جبهه منع میکردیم.اما او گوشش بدهکار نبود.
یک روز مش محمدآقا که همسایه ما بود. در جمعی به یوسف گفت:تو بچه ای؟از انقلاب و دین چه میفهمی؟بنشین سر جایت با این مسائل کاری نداشته باش.یوسف در جواب به او گفت؛چون مرد بزرگی هستی جوابت را نمیدهم.دلم نمیآید چیزی به شما بگویم. اما بدان که آدم باید دین داشته باشد،باید مسلمانی بلد باشد. یوسف که شهید شد مشتی محمدآقا به اینجا آمد، گریه میکرد و میگفت؛یوسف ببخشید باهات شوخی کردم،یوسف داشت مرا نصیحت میکرد و میگفت؛چون جای پدرم هستی هیچ حرفی به شما نمیزنم،دلم نمیآید شما را ناراحت کنم. مشتی محمد آقا همان طور که صحبت میکرد اشک میریخت و از بزرگی نوجوانی چون یوسف سخن میگفت.
پای برهنه
بقیه بچههایم به جبهه رفته بودند و یوسف هم میخواست به جبهه برود.به او گفتم «یوسف، دا تو نتری بری» میگفت: نه هرکس کار خودش را انجام میدهد،من هم باید بروم. یک روز از دور دیدم که یوسف همراه دوستانش سوار ماشین شده است تا به پایگاه برود. یوسف را با ماشین بردند.من هم برای اینکه سریعتر بروم، دمپاییها را دستم گرفتم و با پاهای برهنه میدویدم که به آنها برسم. نمیدانستند که من پشت سرشان هستم.وقتی به پایگاه رسیدم،یوسف به سمتم آمد و با چهرهای درهم رفته و ناراحت گفت: ننه برای چی اومدی؟بین دوستانم خجالت زدهام کردی! نباید میومدی؟ گفت: برو دوستانم شما را نبینن.گفتم باشه.اما رفتم کناری ایستادم که کسی مرا نبیند.سوار ماشین که شد دست بلند کرد من هم برایش دست تکان دادم و خداحافظی کردم.
مرخصی اجباری
دو ماه بعد با یک مرخصی پنج روزه برگشت،اما فقط دو روز ماند.هرچقدر به او گفتم نرو،فایدهای نداشت.گفت:کار داریم باید برویم.بعدها متوجه شدیم قرار بود عملیات شود و فرمانده به خاطر کم سن و سال بودن یوسف و دوستانش میخواست آنها در عملیات شرکت نکنند به همین خاطر آنها را به مرخصی فرستاده بود.اما یوسف در روز دوم مرخصی متوجه قضیه میشود و درحالی که مرخصیاش هنوز تمام نشده بود میخواست خود را به عملیات برساند.
حملات موشکی
روز دوم مرخصی یوسف بود که حملات موشکی شروع شده بود، همراه همسایهها خانههایمان را رها کرده بودیم و در جایی دورتر چادر زده بودیم. یوسف وارد چادر شد و به من گفت:ننه هیچ ناراحت نباش.
ما پیروز میشویم و به خانههایمان برمیگردیم. جارو را از دستم گرفت. گفت؛ بگذار زیر پایت را جارو کنم.گفتم:دا بگذار خودم جارو بزنم.دوباره تکرار میکرد که ناراحت نباش،پیروز میشویم. درحالی که تنها یک شب از پنج شب مرخصیاش را گذرانده بود،خداحافظی کرد و رفت.
انگار خودش میدانست که شهید میشود هرچند قدم که میرفت،برمی گشت همه را با حسرت نگاه میکرد.
پای بدون پوتین
بعدها فرماندهاش صحبت کرد که وقتی یوسف از مرخصی برگشت،پوتینهایش را گرفتم و به او گفتم:حق شرکت در عملیات را ندارد.یوسف در جواب گفته بود؛که پوتینهایم را گرفتید، پاهایم را که نمیتوانید از من بگیرید.فرمانده اش میگفت؛با خودم گفتم این جوان رفتنی است،پوتینهایش را تحویل دهید.
حس عجیب مادری
ساعت۵ بلند شدم که نماز صبح بخوانم.رفت و آمد هلی کوپترها زیاد شده بود.من همین طور که در چادر نشسته بودم به یکباره انگار که تیری به کمرم بخورد درد شدیدی را احساس کردم،بلند ناله کردم.پسر ِدیگرم سراسیمه وارد چادر شد. نگران و مبهوت پرسید: مادر چه شده است؟ناخودآگاه گفتم:احساس میکنم یوسف زخمی یا شهید شده است.
بعدها متوجه شدم که همان شب یوسف و ۵تن از دوستانِ او که از همین محله با هم رفته بودند.شهید شدند و با وجود اینکه کم سن و سال بودند به عنوان خط شکن جلو رفته بودند.
طلب شفاعت ازحضرت زهرا(س)
آن روز من نماز صبحم را خواندم، از چادر بیرون زدم و به شهر برگشتم.آبادی ما از ترس موشکها خالی خالی شده بود. اما من چون بیقرار یوسف بودم، خودم را به خانه رساندم که خبری از او بگیرم. در خانه پسرم اسماعیل را دیدم. در حالی که اسلحهاش را به دیوار تکیه داده بود. داشت صبحانهاش را میخورد.گفتم؛ اسماعیل دا، از یوسف خبر داری؟ گفت؛ حالا یوسف هم شهید شده باشد که چی؟این همه شهید، یکی از ما هم شهید شده شود.گفتم؛ دا چه طور دلت میآید این حرف را بزنی؟ بیقراری مرا که دید همان طور صبحانه را گذاشت و تفنگش را رها کرد و به پایگاه بسیج رفت. چند ساعت بعد برگشت در حالی که دو نفر دیگر همراهش بود. کاملا سکوت کرده بود و هیچ حرفی نمیزد. گفتم؛ اسماعیل تونستی خبری از یوسف بگیری؟ گفت؛یوسف دستش زخمی شده است. رو کردم به او و دو نفری که همراهش بودند گفتم؛ من خودم درد تیری که یوسف خورد را احساس کردم،نگویید زخمی شده، بگویید شهید شده است. در آن لحظه من فقط گفتم؛ یا بیبی فاطمه زهرا(س)، پسرم را به دست تو دادم، چادرت را روی پسرم بینداز و او را شفاعت کن. بدون اینکه گریه کنم به اتاق برگشتم و همان جا نشستم. که بعد از آن جمعیت آمدند.دوستان مدرسه و معلمهایش آمدند.
شهدا را از درون نفت بیرون میآوردیم
ما در زمان جنگ هم در همین شهر مسجدسلیمان زندگی میکردیم. موشک که میزدند همه خانهها را رها میکردند و به چادرها پناه میبردند. وضعیت فجیعی بود.یک همسایه داشتیم به اسم خانم محمدی.موشک که زدند این خانم تکه تکه شد.جوری که دستهایش را داخل خانه همسایهها پیدا کردند. نه آب داشتیم نه برق.موشک که میزدند اگر به خانهها اصابت میکرد تمام شهر را خرابی و خاک فرا میگرفت و گاهی سقف خانهها از جا بلند میشد. اگر به زمین میخورد فوران نفت و گاز را به همراه داشت. یادم هست منطقه چاه نفتی در شهر را با موشک زدند، تمام شهدا در نفت و گاز فرو رفتند. مورد دیگر اینکه پسر همسایه در خانه خواب بود که با شلیک راکت همانجا در خانه شهید شد، ما که این صحنهها را دیدهایم، آرامش و امنیت الان را قدر میدانیم.
فرار از مدرسه
به سختی میشود صدای آرام و کلام بریده،بریده پدر شهید را فهمید.همان طور که دست طبیعت، ردای پیری بر شفافیت کلامش انداخته است.تلاش میکند تا از یوسفش سخن بگوید. دستی لرزان بر چهره مهربانش میکشد و واژههای خسته را به وصال خاطرات یوسفش میفرستد و میگوید؛خوش به حالش که شهید شد، شهید راه حق شد.به مدرسه میبردمش فرار میکرد.دهها بار او را از جبهه برگرداندم، باز هم فرار میکرد.میگفت: میخواهم شهید شوم. (و دیگر سرفهها به او امان صحبت
نمیدهد.)
پافشاری گامهای بیدعوت سرفهها برگلوی پدر،باعث میشود رشته کلام به دست مادر بیفتد و آخرین حرفهایش را این طور بگوید: یوسف به خاطر دین رفت.به خاطر ناموس وطن رفت. ما برای این خاک جوانها دادهایم و دوست داریم اسلام و انقلاب برقرار باشد. دنیا آباد باشد. جلو اختلاسها
گرفته شود.
پدر و مادر شهید نگاهشان را به لنز دوربین دوختهاند تا از آنها عکس گرفته شود.تصویرشان در کنار تاریخی که یوسفِ ۱۴ساله رقم زده است ثبت میشود.یوسف در تاریخ 62/12/5 در عملیات خیبر در حالی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود.تکلیف شهادت برای وطن را برگردههای نحیف خود گذاشت.او تنها با ۱۴ سال عمر هم آوا با رزمندههای این دفاع سخت، پنجه در پنجه تاریخ،مشت معادلات ۳۶ کشور دنیا را بر زمین کوبیدند و برا ی همیشه دنیا را در بهت فروبردند.