مریم عرفانیان
آنطور که مدام به خودش برسد نبود؛ ولی لباس خوب میپوشید و تر و تمیز بود. فقط یک پیراهن داشت. میگفتم: «یه پیراهن اضافه بگیر که وقتی هر دو هفته میآیی این رو دربیاری تا بشورم و یکی دیگه بپوشی.»
با لحنی مهربان میگفت: «همین یکی بس هست، اسراف میشه.»
بیشتر هم همان را میپوشید و به محل کارش میرفت. پانزده روز بعد که میآمد، لباسش را درمیآورد تا بشورم و فردایش بپوشد و برود سپاه. فوراً توی تشت آب میریختم و شروع میکردم به شستن. یک دفعه عطری فضا را پر میکرد! هر چه بو میکشیدم میدیدم از اطراف نیست! آب توی تشت را بو میکشیدم و متوجه میشدم عطر خوش از همینهاست!
میپرسیدم: «چه عطری زدی حاجی اسحاق؟»
جواب میداد که هیچی نزده است. با تعجب میگفتم: «مگه میشه؟ بگو چه عطری زدی؟»
دوباره میگفت: «هیچی!»
- پس این بوی خوش از کجاست؟
- شاید از کفِ صابونهاست.
دخترم را صدا میکردم که: «بیا مامان زهره جان شما بو بکش.»
زهره لباسهای پدرش را بو میکشید و میگفت: «بابا به خدا اونقدر بوی خوشی میده که بیا و ببین.»
آخر خودش جلو میآمد که: «بگذار بو بکشم.»
لباسها را میبردم طرفش. با لبخندی میگفت: «شاید این عطر رو خدا داده.» و ادامه میداد: «نمیدونم! من که اصلاً عطر نمیزنم باور کنید.»
هر پانزده روز که میآمد، عطر لباسهایش خانه را پر میکرد.
این روزها بعد رفتنش، گاهی همان عطر خوش را حس میکنم. شاید از خانه زندگیاش سرمیزند و آهسته میرود...
خاطرهای از شهید اسحاق اسدی جیزآبادی
راوی: رضوان اسدی، همسر شهید