kayhan.ir

کد خبر: ۲۶۱۲۰
تاریخ انتشار : ۱۵ مهر ۱۳۹۳ - ۱۸:۴۹
گزارشی از مراسم دعای عرفه در «منطقه عملیاتی سومار»

«عرفه دانشجویی» در جوار شهدا


اول صبح با نوای زمزمه "سومار" از خواب بیدار شدم، صدا مردانه بود؛ چشمم که به ساعت خورد مثل فنجر از جا پریدم، ساعت 7 بود، به سرعت آماده و مشغول خوردن صبحانه شدم، پدرم گفتند: کجا میری بابا؟ سومار مین داره ... محاله که میدون مین ببینی و از سر کنجکاوی جلو نری، یهو دیدی پات رفت رو یکی از همونا یه پا و دستت قطع شد، شانس هم نداری که شهید بشی تا آخر عمر وبال گردن همه می‌شی. از خنده‌هایش حرصم گرفته بود!
گوشم بدهکار نبود، این سومین بار است که اسمم را در لیست مسافران راهیان نور می‌نوشتم اما قسمتم نمی‌شد، باورم شده بود که شهدا مرا نمی‌طلبند، به فرمانده قرارگاه شهدای هویزه سپرده بودم که به شهید علم الهدی ابلاغ کنند که من از دست ایشان دلخورم. یه آژانس گرفتم و به میعادگاه که همان درب دانشگاه پیام نور بود رسیدم.
داخل دانشگاه که رفتم تعدادی زیادی از دانشجویان بسیجی را دیدم؛ درحالی که با آنها مصافحه می‌کردم چشمم به کتابی افتاد که عکس جوانی خوش سیما بر آن می‌درخشید، صاحب کتاب از شدت علاقه، آن را محکم به بغل گرفته بود فهمیدم که از آن شهداست که همه را عاشق می‌کند، مگر از کتابش دل می‌کند! با صد ترفند توانستم آن را برای 3 ساعت امانت بگیرم.
شهید تورجی‌زاده تمام راه را با من بود، انگار که در همین صندلی مجاور من نشسته بودند، تمام راه همدمم شده بود، می‌توانستم خنده‌هایش، اخم‌هایش، صدای مداحی‌هایش و ذکر یازهرایش (س) را تصور کنم. ایشان متولد اصفهان بودند و در سن 23 سالگی در منطقه بانه به دیدار مادرشان شتافتند، می‌دانستم که شهید محمدرضا مرا به این ضیافت دعوت کرده است، گرین کارتم با خط تورجی امضا شده بود.
در میان راه، گاه با شنیدن روضه امام حسین (ع) و ابولفضل عباس (ع) گونه‌ها، از دریای دل، مروارید اشک صید می‌کردند و گاه با شیطنت دختر‌ها گل لبخند بر لب‌‌ها می‌نشست، همه می‌دانستیم که با دست خالی از بهترین روز خدا فارغ نمی‌شویم. در میان اشک‌‌ها و لبخندهای دانشجویان پیام نور بعد از 3 ساعت به سومار رسیدیم، نماز را که خواندیم به گیسکه رفتیم، فوج فوج دانشجو که از دانشگاه‌های مختلف کشور آمده‌اند؛ البته بیشترشان از تهران بودند، همه در خودشان فرو رفته‌اند و کسی به دیگری توجه نمی‌کرد.
آفتاب به شدت سوزان بود و از زمین حرارت برمی‌خواست، برادران مرتب چفیه‌هایشان را مرطوب می‌کردند و به سر و صورتشان می‌مالیدند، به سرعت خودم را به بلندترین ارتفاعات گیسکه رساندم و با چشمانی اشک بار به سرور شهدای بهشت سلام کردم، نام تک تک همکارانم را به زبان آوردم و ارادت ایشان را به امام حسین(ع) ابلاغ کردم، از این نقطه دل نمی‌کندم، پاهایم مرا نمی‌کشیدند،‌ای کاش معذوریت نداشتم و می‌تونستم بلند بلند با امام حسین(ع) نجوا کنم، ماندن در آنجا را صلاح ندیدم زیرا چند متر جلوتر از من مرز عراق بود، دلم را جا گذاشتم و به خیل جماعت پیوستم.
حاج فاضل ترک‌زبان از فرماندهان دفاع مقدس در این مراسم به خاطره گویی از شهدا پرداخت و گفت: می‌خواستیم تو سومار عملیات مسلم بن عقیل  را انجام دهیم، محسن آجانلو، فرمانده گردان بود صبح زود گفت: من میرم کرمانشاه زود هم برمی‌گردم، با اصرار زیاد علت رو جویا شدم، اونم ادامه داد: دیروز یه بستنی تو کرمانشاه خریدم یادم رفته که پولشو حساب کنم، رفت و چند ساعت بعدش خوشحال و خندان برگشت.
شب عملیات هوا خیلی گرم بود، امدادهای غیبی که از سوی خدا به بچه‌های گردان می‌شد زیاد بودند اما چشمان ما از دیدنشون عاجر بود، وقتی رسیدیم زیر گلوگاه دشمن، رقص ابر و ماه شروع شد، وقتی می‌رفتیم تو کمین‌گاه و پنهان می‌شدیم ابر‌ها از جلوی ماه کنار می‌رفتند و تمام دشت نمایان می‌شد، همین که پا تو دشت می‌ذاشتیم اون چند تکه ابر، حائل می‌شدند و ما می‌تونستیم به دل دشت گیسکه بزنیم.
رمز عملیات با ابوالفضل العباس(ع) بود، آقا خیلی بهمون عنایت داشتند، تا پای میدان مین رسیدیم، بچه‌های عملیات و تخریب‌چی‌‌ها شروع کردند به پاکسازی برای این که جای پایی برای ما باز بشه، یه دفعه پای یکی از تخرب‌چی‌‌ها به مین منور خورد، الله اکبر، تمام دشت مثل روز روشن شد، مقر عراق درست بالای سر ما بود، بچه‌‌ها اشهدشان را خواندند و تفنگ‌هایشان را محکم به دست گرفتند که آماده باشند، من به تخریب‌چی گفتم: خانه‌ات خراب، این چه کاری بود که کردی؟ یهو قاطی کرد و با ابزارش، سیم سراسری منور‌ها را قطع کرد، دور تا دور میدان مین روشن شد، شهید غلامی گفت: ما لو رفتیم.
محسن آجانلو فریاد زد: همه‌تون ذکر یازهرا(س) را بلند بلند تکرار کنید، فریاد‌ها به سوی آسمان بلند شد، این وضع چند دقیقه طول کشید تا منور‌ها خاموش شدند و صدای بچه‌‌ها هم کمتر و کمتر می‌شد.
باورتون می‌شه که حتی یک گلوله هم از سوی عراق به بچه‌های‌ما شلیک نشد! باورتون می‌شه که اونا اصلا ما رو ندیدند و صدای ما رو نشنیدند؟ حضرت زهرا(س) آنچنان کور و کرشان کرده بود که غائله ما رو نفهمیدند. باورتون می‌شه که یه پول بستنی می‌تونه یه گردان رو نجات بده؟
از میدان مین گذشتیم و به دل مقر عراق زدیم، محسن آجانلو شهید شد اما ما در این عملیات پیروز شدیم، شاید به محسن وحی شده بود که امشب شهید می‌شه، هنوز بوی عنبر جانمازش که سوغات مکه بود تو سومار می‌پیچه. می‌دونید 98 نفر از شهدای این عملیات هنوز تو سومار هستند و بدنشون پیدا نشده؟ ممکنه همین جایی که شما نشستید جنازه شهدا زیر خاک باشن.
حاج حسین یکتا هم در این مراسم گفت: در لحظات غروب خورشید عرفه، می‌تونید تلألو گنبد درخشان آقا اباعبدالله(ص) رو در مرزهای سومار ببینید، تا حالا فکر کردین که چرا از بین این همه عاشق در شهرهای مختلف ایران که قلبشون برای اهل بیت می‌تپه، امام حسین(ع) شما رو به اینجا کشانده و نشانده؟ میگن که حضرت حق اول به زائرین امام سوم عنایت می‌کنند بعد یه نظر به حجاج دشت عرفات می‌ندازن، امروز به نیت زیارت مدخل و مدفن شهدایی که به عشق سرورشان شهید شده‌اند در گیسکه جمع شدیم. چرا شهیدان دل می‌برند؟ چرا یه تکه استخوانشان در دل‌‌ها کربلا به پا می‌کنه؟ چون اونا نظر اربابشون رو به خودشون جلب کردند.
خیلی رو بلندی نشستید، این جایی که شما اسکان گرفتید مثل تل زینبیه است، اون پایین مدخل ورودی شما بود؟ اینجا قتلگاه و مدفن شهداست، توی همین قتلگاهی که شما نشستید سیم‌‌ها به معبود ازلی وصل شده، امروز اگر کسی سیمش وصل شد قصه زندگی رو از نو شروع می‌کنه اگر خیلی از مشکلات کهنه و پوسیده‌ زندگی هنوز هم با ما هستند به خاطر اینه که دل نمی‌کنیم از تعلقات این طرفی، وصل نمی‌شیم به اون بالا.
ببینید که شهدا چه جوری از نازشون کم کردند، خوشگل دعوتتون کردن اینجا، روبروی حرم طلایی سرورشون دارن ازتون پذیرایی می‌کنند که براشون دعای عاشقانه آقا اباعبدالله(ص) رو زمزمه کنید، ‌می‌دونید روزی به اینجا دعوت شدین که بچه‌های عملیات مسلم بن عقیل در این روز قتل و عام شدند؟ سال 61 همین جا بود، در همین جایی که شما با آرامش نشستید سال 61 غوغایی به پا بود، چه سیم‌هایی که از اینجا به خدا وصل نشد، چه بند ناف‌‌ها و خون خوری‌هایی که این جا قطع شد، چه عند ربهم یرزقون‌هایی که از اینجا شروع شد.
 می‌خوام که فوت کوزه‌گری رو یادتون بدم، بیست سال پیش یه عده بچه دبیرستانی از خونه فرار کردند که به عشق ولی فقیه برای حفظ این خاک سرشون رو تقدیم کنند، عین شما که از همه تعلقاتی که دارین فرار کردین که اینجا باشید، از دست شیطان فرار کردین؟ امروز عیدی میدن، هر کی عیدی می‌خواد الان بهترین وقته، دستت رو بیار بالا. امروز این قلوه سنگ‌ها، ریگ‌های گیسکه و حتی باد با شما حرف می‌زنند، گوش کن. نکنه که دارن یارگیری می‌کنند یا حرفی رو یواشکی توی گوشمون نجوا می‌کنند. شهدا! چیکارمون داشتید؟ ما که داشتیم توی شهر دلمون می‌چریدیم.
امروز اومدیم بهشت خوب خدا نشستیم، می‌فهمید که شهدا دارن دورتون می‌گردند؟ اینا قبل اینکه شما به دنیا بیاید قربانی‌تان شدند حالا هم دارن دورتان می‌گردند، دعایتان رو با ناز بخونید، اگر چشم دلتان رو باز کنید می‌بینید بی بی دو عالم(س) و پسرش امام عصر(عج) به شما نگاه می‌کنند، آخه امروز بله برونه، حضرت زهرا(س) اومده برای مهدی(ارواحنا فداه)، یار بگیره. آقا دلبسته یاران خراسانیشه، دلداده می‌طلبه، دل‌هاتونو دست بگیرید که شهدا سرهاشون رو دست گرفتند.
این که شما اینجا جمع شدید، روبرویه گنبد امام حسین(ع) قد قامت کردید؛ برای اینه که اگر شهدا این حرف‌‌ها رو توی گوشتون زمزمه نکنند می‌خواهید از اون دانشگاه کوفتی خراب شده یاد بگیرید؟ که نمی‌گیرید. این اشکهای خوشگلتون که داره غل می‌خوره، می‌ریزه روی دامنتون سوخت موشک برای عبور از تمام جاذبه‌هاست.
شهید 15 ساله‌ای به نام مصطفی کاظمی در همین منطقه سومار چند دقیقه قبل از شهادتش به حمید داودآبادی که همرزمش بود گفت: حمید! نکنه آقا تنها بشن، عمر من فدای یک لحظه عمر پر برکت امام(ره). حمید! هر وقت تو یه مسئله‌ای گیر کردین فقط به خدا امید داشته باشید، انسان زمانی که برای خدا کار می‌کنه نباید از هیچ چیزی بترسه، اگر شهید شدم به مادرم بگو که برای خدا به جبهه رفتم برای ریا نبود.
یکی از شهدا به خواب مادرش اومد و گفت: مامان جان! تو خیلی دعا کردی که جنازه من پیدا بشه، می‌دونم خوشحالی، منم خوشحالم ولی این رو بگم که از وقتی جنازه من با دعاهای شما پیدا شد و توی بهشت رضا(ع) دفنم کردین من از یه مهمونی محروم شدم، می‌دونستی که تموم شب‌هایی که من گمنام بودم حضرت زهرا(س) برای ما مادری می‌کرد؟ امام خمینی(ره) فرمودند: درود من به پاره‌های تن این ملت که در بیابان‌ها، همدم و مونسی جز بی‌بی دو عالم(س) و نسیم بیابان ندارند.
با قرائت دعای عرفه توسط سیدحسین موسوی صدای آه و فغان دانشجویان، مردم و خانواده‌های شهدا تمام دشت را پر کرده بود، چقدر زیبا بود، صدایشان حتی به آن سوی مرز عراق نیز می‌رسید، یک سرباز در سنگری پناه گرفته بود، سرش بر روی بلوک سیمانی بود و شانه‌هایش می‌لرزیدند، دانشجویی از دانشگاه علمی کاربردی تهران اشک‌هایش تمام صورت مردانه‌اش را خیس کرده بود و نور خورشید در آن می‌رقصید، دختری آمده بود و برای پدر گمنامش ضجه می‌زد، یک روحانی به کوه گیسکه تیکه زده بود و با شنیدن نام حضرت زهرا(س) به سینه می‌زد و گوهر چشمانش تمام پیراهنش را خیس کرده بود.
همه، دلشان را از دور روانه بارگاه سیدالشهدا(ع) کردند، پس از دعا، روبوسی و حلالیت‌‌ها از یکدیگر آغاز شد، غروب شده بود و نسیم ملایمی صورت‌‌ها را نوازش می‌کرد، توشه‌مان را بستیم و به سمت اتوبوس‌‌ها شتافتیم، شب بود و همه دانشجویان ساکت شده بودند و من همچنان به روز عرفه و شهید تورجی فکر می‌کردم، من نیز توشه‌ام را براشته بودم.