خاطرات سردار عبدالامیر سالمی فرمانده گُردان شهید صدر سپاه بدر
مُجاهدین عراقی و منافقین ایرانی تقابل حق علیه باطل
سمیه همتپور
جهاد، غربالی است که مرد و نامرد را از هم تمییز میدهد و چهره منافقین و مُجاهدین را نمایان میسازد. معرکه نبرد بعثیها با آنها که «لاخوفٌ علیهم و لا هُم یَحزنون» بودند؛ آزمونی بود برای اینکه چهره واقعی دوست و دشمن هویدا شود. چه کسی باورمی کرد که روزی رزمندگان عراقی در دفاع از ایران شهید شوند و عدهای ایرانی بخواهند به ایران اسلامی صدمه بزنند؟ آری... این حقیقت بر تارک تاریخ آزادگی ما میدرخشد که تعدادی از منافقین ایرانی با خیانت به کشور و هموطنان خود، به دیکتاتور عراق پیوسته و با هموطنان خود جنگیدند و تعداد زیادی از عراقیها که مرز میان حق و باطل را به خوبی شناخته بودند، در صف رزمندگان اسلام قرار گرفته و به جنگ با جبهه کفر پرداختند و سپاه بدر را تشکیل دادند؛ سپاهی که متشکل از عراقیهایی که بسیجیوار برای ایران جنگیدند...
به همین بهانه با سردار عبدالامیر سالمی فرمانده گردان شهید صدر از سپاه بدر به گفتوگو نشستیم و از خاطرات روزهای شور و حماسه در ایران سخن گفتیم. سردار سالمی از روزهای شکلگیری انقلاب اسلامی تا ایام دفاع مقدس و عملیاتهای بزرگی چون مرصاد خاطرات شگرفی داشت که خواندن آن خالی از لطف نیست.
طعمِ تلخِ یتیمی
سه ساله بودم که طعمِ تلخِ یتیمی در کامم فرونشست؛ پدرم «طُعمه» از شیوخ محلی دشت آزادگان بود و با کشورهای عربی تجارت میکرد. با شش بچه قد و نیم قد و در آستانه پنجاه و پنج سالگی از میانمان رخت بربست و رفت. برادرم جبار اما آن قدر مرد بود که نگذاشت آب در دلمان تکان بخورد. چند وقت بعد با خواهرها، برادر و مادرم از روستای زادگاهم «رُمیم» به «حمیدیه» هجرت کردیم.
وقتی بارانِ عشق بر کویر تشنه روحم بارید
حمیدیه نسبت به رُمیم خیلی آبادتر بود؛ آب لولهکشی و برق داشت. در حمیدیه به مدرسه رفتم و در روزهای گرمِ تابستان که شعله سوزان خورشید عرقِ تن مان را بیرون میکشید؛ کنار برادرم در مزرعه کار میکردم.
آن سالها در نزدیکی منزل ما مسجدی بود که کویر تشنه روحم را با بارانِ عشق آشنا کرد؛ مأمن دلانگیزی که در آن، چند نفر از مردانِ خدا بچههای قد و نیم قد را دور هم جمع میکردند و به آنها قرائت قرآن و احکام دینی را آموزش میدادند. شور و شادی آن گعدهها و بوی گلاب و عطر خاک و زیلوهای حصیری خاطرات شگرفی از خانه مقدس خداوند برایمان رقم میزد.
فرقی نمیکرد کجا و مشغول چه کاری باشیم؛ وقتی طنین طرب انگیز اذان بر جانهای خستهمان دست نوازش میکشید؛ در چشم به هم زدنی خود را به باغِ بهشت زمینیان میرساندیم و از چشمههای آن، گلدانِ ایمانمان را سیراب میکردیم.
مردم حمیدیه اعتقادات دینی خوبی داشتند و جانشان را پای دین میگذاشتند اما آگاهی سیاسی چندانی نداشتند.
ساواک در حمیدیه و دشت آزادگان حضور بسیار موثری داشت و همین باعث شده بود که سایه وحشت از رژیم پهلوی در جانِ مردم، ریشه بدواند.
ترس، نان همه سفرهها بود و سکوت، تنها رواجِ کوچهها و خانهها و ندیدن، چاره همه دردها... ساواک در حمیدیه مقر آشکار نداشت. مقر اصلی آنها در سوسنگرد بود. داخل حمیدیه ژاندارمری، پاسگاه داشت که فاصلهاش تا منزل ما حدوداً صد متر بود.
اواخر سال پنجاه و شش ارتباطم با مسجد آنقدر زیاد شده بود که بزرگان مسجد رفته رفته به من اعتماد کردند و وارد فعالیتهای سیاسی شدم؛ همان ایام بود که تلالو آفتابی دل انگیز طالع شد تا سپیده روشن امید را از فراسوی تاریک یأس در پهنه آسمان دلهای رنجور و خسته مردم بگستراند.
فانوسِ فریاد «الله اکبرِ» راه را برایمان روشن کرد
خمینی کبیر به تأسی از پیامبر رحمت که قرنها پیش، در گوش تاریخ خوانده بود: «اَلْمُلْک یبْقی مَعَ الْکفْرِ وَ لا یبْقی مَعَ الظُّلْمِ» فجری در ظلمات شب مفتونین آخرالزمان پدید آورد و خونها به جوش آمد...
در خانه ما اما هیچ کس با سیاست میانه خوبی نداشت؛ برادرم مشغول کار کشاورزی بود و همه توانش را صرف سیر کردن خانواده پُرجمعیت خودش و ما میکرد. من هم هرچه در مسجد میشنیدم پیش خودم نگه میداشتم و به هیچ کس چیزی نمیگفتم.
روزها و شبها به شتاب از پی هم میآمدند و هر چه در آن ظلماتِ مخوف و رعب برانگیز جلوتر میرفتیم فانوسِ فریاد «الله اکبرِ» مردم راه را برایمان روشنتر میکرد و ما را به ادامه طریقِ طیب «روح الله» دلگرمتر...
بهار در زمستان حمیدیه تکثیر شده بود و مردم جمع شده بودند در مشتهای گره کردهای که میخواست آخرین نفسهای شب را بندآورد.
ارتش در سوسنگرد مردم را به گلوله بست و چندین نفر را شهید و مجروح کرد. مردم حمیدیه به حمایت از سوسنگردیها، چند روز پیاپی راهپیمایی کردند و شعار دادند. جمعیت آن قدر زیاد بود که ژاندارمری نتوانست کسی را دستگیر و بازداشت کند.
من و دوستانم در راهپیماییها شرکت میکردیم. وقتی هم که ژاندارمها دنبالمان میکردند خودمان را به کوچهها میرساندیم و در منزل همسایهها پنهان میشدیم. کمی که آبها از آسیاب میافتاد و ژاندارمها میرفتند دوباره بیرون میآمدیم و شعار میدادیم.
یک شب از دست ژاندارمها فرار کردم. وقتی خیالم راحت شد که رفتهاند؛ مثل تیری که از چله کمان رها شده است با سرعت به خیابان اصلی برگشتم. ماموری که دفعه قبل دنبالمان کرده بود ما را دید و شناخت و در چشم به هم زدنی دستگیرمان کرد. از شب تا صبح در بازداشت بودیم. فردا صبح ما را نزد رئیسپاسگاه بردند. رئیس پاسگاه؛ استوار درشت هیکلی بود، تا ما را دید پنجهای میان موهایش کشید و بعد با دو دست محکم روی میز مقابلش کوبید و با عصبانیت گفت: «اینها را برای چه آوردید؟»
گروهبانی که دستگیرمان کرده بود پاسخ داد: «قربان! اینها خرابکار هستند!» استوار با خشمی که در چشمهایش موج میزد به سمت من آمد و با دستهای زمخت و سنگیناش کشیدهای محکم به دو طرف صورتم نواخت. بعد رو به گروهبان کرد و گفت: «ای احمقها! رفتهاید چند بچه گرفتهاید و آوردهاید تحویل من دادهاید؟ اگر راست میگویید بروید و اصلکاریها را بازداشت کنید! اینها که مُشتی بچهاند!» بعد از ما تعهد گرفتند و رهایمان کردند.
تشکیل حزب خلق عرب
از فردای پیروزی انقلاب اسلامی
چند روز بعد به مدد فیض روح القدس در کالبد بیجان همه جای ایران روح و روانی تازه دمیده شد و انقلاب اسلامی به ثمر نشست. از فردای پیروزی انقلاب، دولت عراق و حزب بعث تشکیلات جدایی طلبی به نام «حزب خلق عرب» در خوزستان به راهانداخت؛ کار آنها تبلیغاندیشه جدایی خوزستان از ایران و تشکیل یک کشور دیگر بود. آنها از ناآگاهی مردم سوءاستفاده میکردند و با بزرگنمایی محرومیتهای باقی مانده از رژیم پهلوی، شعارهای تحریکآمیز و جداییطلبانه میدادند. در کُمیته انقلاب حمیدیه، هسته مستقلی برای مبارزه با گروه خلق عرب تشکیل شده بود. من آنموقع چهارده سالم بود. شرط ورود به کُمیته انقلاب پانزده سال بود. آنقدر این در و آن در زدم تا بالاخره توفیق خدمت رایگان و فی سبیل الله در کُمیته انقلاب نصیبم شد.
در بدو ورود به کُمیته به هسته مبارزه با خلق عرب پیوستم؛ کار اصلیِ ما شناسایی سران و هواداران خلق عرب و خنثی کردن برنامههای آنها بود.
هر روز بر تحرکات عراقیها افزوده میشد
پس از مدتی که سپاه پاسداران در خوزستان تشکیل شد؛ کُمیته انقلاب در حمیدیه جایِ خودش را به سپاه داد. اوایل سال 59 در حالی که نهال نورسته انقلاب اسلامی در حال روییدن بود؛ آفتهای زیادی راه رُشدش را سد میکرد و کمر به نابودیاش میبست. یکی از جدیترین آفتها همین تحرکات تجزیهطلبانه بود. ما هم دست روی دست نگذاشتیم و هر شب در منطقه هورالهویزه و هورالعظیم گشتزنی را شروع کردیم. به گوشمان رسیده بود که عراقیها شبها از آنجا اسلحه، مُهمات و برخی نشریات خلق عرب را وارد میکنند. با بَلَم یا قایق برای قاچاقچیها کمین میگذاشتیم و مُچشان را میگرفتیم! با این حال هر روز که میگذشت بر تحرکات عراقیها افزوده میشد.
ظهرِ دم کرده نیمه مرداد ماه سال پنجاه و نُه درحالیکه هُرم داغِ خورشید، گرد نَم بر سر و رویمان نشانده بود؛ سردار علی هاشمی با چهرهای قدرتمند و چیره اما درهم و خشمگین به سراغمان آمد و گفت: «باید به یک مأموریت مهم بروید» کنجکاو شدیم که بدانیم چه خبر است؟ در پادگان تیپ سه لشکر 92 زرهی حمیدیه، خانههای سازمانی ارتشیها قرار داشت؛ نمیدانم علیهاشمی از کجا خبردار شده بود که مدتی است جمعی از فرماندهان ارشد جلسات مخفیانه برای کودتا برگزار میکنند. تقریباً همان روزهایی بود که خبر کودتای نوژه در تهران پیچیده بود. علی هاشمی به ما دستور داد تا اعضای آن جلسه را دستگیر کنیم؛ ما هم شبانه به محل شناسایی شده رفتیم و همه را دستگیر کردیم. از آن تاریخ به بعد رابطه خوبی بین تیپ سه با علی هاشمی برقرار شد؛ رابطهای که بعدها در جنگ تحمیلی خیلی به درد ما خورد.
روایتی از روزهای نخست جنگ تحمیلی
از اوایل شهریور سال پنجاه و نُه، عراق برای ثبت تیر برخی نقاط مرزی را با خمپاره میزد و ما که تا آن روزها خمپاره ندیده بودیم با تعجب به دنبال آنها میرفتیم و نمیدانستیم اگر منفجر شود ترکش دارد. چند روز بعد عراقیها رسماً به ایران حمله کردند. به فاصله کوتاهی ارتش بعث عراق، بُستان، هویزه و سوسنگرد را تصرف نمود. علاوه بر اینها خبر رسید که جاده سوسنگرد به اهواز هم به اشغال دشمن درآمده و دشمن مصمم است تا خود را به اهواز برساند. حقیقتاً با شنیدن این خبر قالب تهی کردم؛ چون اگر به اهواز میرسید و این شهر سوق الجیشی را اشغال میکرد تقریباً کار جنگ به نفع عراق تمام میشد. تانکها و نیروهای زرهی دشمن تا نزدیکی حمیدیه هم پیشروی کرده بودند و اگر نمیجنبیدیم حمیدیه و پادگان نظامی هم به دست دشمن بعثی میافتاد. من فرمانده دسته بودم؛ همه را جمع کردم و با سختی خود را به کوت سید نعیم در نزدیکی حمیدیه رساندیم. عدهای داوطلب نیز از اهواز به سپاه حمیدیه آمده بودند که فرماندهی آنها بر عهده شهید غیوراصلی بود. آن شب به لطف خداوند توانستیم جاده سوسنگرد تا حمیدیه را از وجود تانکها و نفربرها پاکسازی کنیم با این حال درگیری تا چندماه ادامه داشت در این مدت نیروهای عراقی در آبان سال پنجاه و نُه هویزه و سوسنگرد را اشغال کردند اما نیروهای ارتش، جنگهای نامنظم و سپاه پاسداران در روز 25 آبان برای دومین بار پس از شروع جنگ، موفق شدند دشمن را از سوسنگرد بیرون برانند. ارتش صدام از آن روز به بعد دیگر نتوانست سوسنگرد را اشغال کند.
نقشی که پیرمرد سیگارفروش
در شناسایی دشمن ایفا کرد
نیروهای بومی منطقه برای شناسایی کمکهای خوبی به ما میکردند؛ حاج حردانی پیرمرد باصفایی بود از عشایر عرب که اگر چه سواد کمی داشت اما اطلاعات درست و راهگشایی به ما میداد؛ با دشداشه و عقال عربی خود را بهعنوان فروشنده سیگار جا میزد و وارد سپاه عراق میشد. اطلاعات نظامی نداشت، حتی تانک را از نفربر تشخیص نمیداد؛ مثلاً میآمد و میگفت: «آنها که لوله دارند ده تا و بیلولهها هم پنج تا هستند» ما دیگر میدانستیم که دشمن مجهز به چند تانک و نفربر است. حسن بوعذار هم نیروی راهبلدی بود. بچهها اسمش را گذاشته بودند حسن قطب نما. در شب و از روی ستارهها مسیر را تشخیص میداد و نیروها را میبُرد به منطقهای که میخواستند.
شهادت غریبانه در رود...
اواخر سال 59 عدهای از نیروهای ستاد جنگهای نامنظم در حمیدیه با سردار شهید علی هاشمی جلسهای برگزار کردند؛ قرار شد در اطراف روستای سیدسعدون عملیاتی انجام شود و کار شناسایی را به ما سپردند. مشکلی که به نظر میآمد این بود که عبور نیروها بدون جلب توجه دشمن تقریباً غیرممکن بود. در این بین یکی از نیروهای بومی گفت که ما برای عبور حیوانات یا موتورسیکلت، بشکههای دویست لیتری را بههم میبندیم و از رودخانه رد میشویم. دیدیم فکر خوبی است اما اگر در جریان عملیات کسی مجروح میشد چطور او را از رودخانه عبور میدادیم؟ در همین میان دستور رسید که تحت هر شرایطی این عملیات باید انجام شود. عملیات در یک شب زمستانی و سرد به وقوع پیوست. در این عملیات نیروهای ما پس از عبور از رودخانه حدود هشت تانک و نفربر را منهدم کردند. بعثیها که غافلگیر شده بودند، ناچار به عقبنشینی شدند. ما در خلال این عملیات چندین مجروح دادیم که به دلیل شرایط خاصی که داشتیم اکثرا به شهادت رسیدند. تعداد زیادی هم در رودخانه به شهادت رسیدند. وقتی عراقیها جای مان را پیدا کردند و بارش رگبار شروع شد؛ نیروها به ناچار داخل آب پریدند. آب رودخانه شدت داشت و برخی که شنا بلد نبودند گرفتار آب شدند. سه چهار نفری را نجات دادم اما تعداد زیادی همین طور غرق شدند. صحنههای تلخی بود؛ جلوی چشمانم همرزمان خود را میدیدم که درحال غرق شدن هستند و از ما کمک میخواهند اما نمیتوانستم آنها را نجات دهم...
یوما! کجا بودی؟
بهار سال60 قرار شد در حوالی رودخانه کرخه دست به عملیات گستردهای به نام اُم البنین بزنیم؛ مدتی بود که دشمن جسارت کرده بود و خودش را رسانده بود به این طرف رودخانه؛ باید حسابشان را میرسیدیم! در یکی از شبها وقتی برای شناسایی رفتیم متوجه شدیم که عراقیها دارند دور استحکامات خودشان خاکریز میزنند و پشت خاکریزها را هم سیم خاردار کشیده بودند. اولین باری بود که میدیدم دشمن به خودش اجازه داده که در منطقه ما دست به چنین کارهایی بزند! آهسته آهسته خود را از میدان بیرون کشیدیم و به طرف بقیه رزمندهها برگشتیم که ناگهان تیراندازی شروع شد. هوا تاریک بود و چشم چشم را نمیدید.سرعت تیراندازی به قدری زیاد بود که تا آمدیم به خودمان بجُنبیم هر کدام گوشهای افتادیم. یکی از همراهانمان درجا شهید شد و تیری هم به پای من خورد و خون فواره زد! تیر گرینوف بود. زخم پایم دهان باز کرده بود و درد امانم نمیداد؛ با هر زحمتی بود بلندم کردند. یادم نیست چه بر من گذشت چشم که باز کردم در بیمارستان اهواز بودم. پایم بدجور عفونت کرده بود. دکترها که وضعم را دیدند تشخیص دادند به سرعت عازم تهران شوم. من را به تهران بردند و در آنجا تحت مداوا قرار گرفتم. دلم طاقت نداشت تهران بمانم. هنوز زخم پایم خوب نشده بود که برگشتم اهواز. آن روزها هفده ساله بودم؛ درست یادم هست بادی به غبغب انداخته بودم و با خودم فکر میکردم حالا که برگردم خانه، فامیل چه استقبال گرمی از من میکنند. حدسم درست بود. همه اقواممان در خانه ما حاضر شده بودند تا جویای حالم شوند. سرم را بالا گرفتم و با ژست قهرمانها وارد خانه شدم. مادرم به استقبالم آمد. منتظر بودم واکنش عاطفیاش را ببینم. لبخند زدم. دستهایم را باز کردم و به سمتش رفتم تا او را در آغوش بگیرم. عربها مادر را یوما صدا میکنند. به سمت یوما دویدم و با شوق صدایش زدم. او هم پا تند کرد و به من نزدیک شد وقتی به هم رسیدیم چشمهایش را دیدم که کاسه خون شده بود. همین که آمدم او را در آغوش بگیرم در کمال ناباوری جلوی آن همه جمعیت یک سیلی مُحکم به صورتم زد. خشکم زد! خیلی خجالت کشیدم. خم شدم. دست مادرم را گرفتم و بوسیدم. مادرم زد زیر گریه و هر دو اشک شدیم. توی هق هق گفت: «یوما... یوما... کجا بودی؟ یک هفته است نه خواب دارم و نه خوراک. تمام بیمارستانهای اهواز را گشتم اما پیدایت نکردم.» دلم از غصهاش شکست و افتادم به پایش...
ماجرای عراقیهایی که بسیجی وار
برای ایران جنگیدند
منطقه رُفیع، عشایرنشین بود. رودخانه کرخه از وسط آن عبور میکرد. همه اهالی عرب بودند. بومیها اغلب با قایق در هور تردد داشتند. هور هم از راه دریاچه اُم النعاج به العماره عراق وصل بود؛ این اتصال راهی برای نفوذ دشمن فراهم کرده بود تا در پوشش صیادی به خاک ما وارد شوند و منطقه را شناسایی کنند.
موضوع را به سردار شهید علی هاشمی اطلاع دادیم و پس از مدتی سپاه پاسداران تیپ 255 امام صادق علیهالسلام را در منطقه مُستقر کرد؛ یکی از گردانهای این تیپ متشکل از معاودین، مهاجرین و اسیران تواب عراقی بود که با جان و دل، بسیجیوار و مُخلصانه به نفع ایران میجنگیدند.
اسم گردان آنها «گردان شهید صدر» بود و من هم فرمانده این گردان بودم. در واقع گردان شهید صدر ترکیبی از یک گروهان ایرانی باقی مانده از گردان حُر و تعداد زیادی از عراقیها بود.
مدتی گذشت و هر روز به تعداد مُجاهدین و توابین عراقی افزوده میشد. در میان آنها افراد متخصص نظامی زیاد بودند؛ کسانی که دورههای عالی را در ارتش عراق گذرانده بودند و سواد نظامی بالایی داشتند. چند وقت بعد، تصمیم بر آن شد که تیپ مُستقلی برای عراقیها تشکیل شود. به گمانم پاییز سال 63 بود که پس از کش و قوسهای فراوان، «تیپ 9بدر» تشکیل شد؛ تیپی که تمام اعضای آن عراقی بودند. برای فرماندهی این تیپ باید فردی انتخاب میشد که از لحاظ عقیدتی و سیاسی دارای بینش بالایی باشد و در میان هیچ کس شایستهتر از سردار شهید اسماعیل دقایقی نبود.
تیپ بدر کارنامه درخشانی از خود به منصه ظهور رساند و به همین دلیل در مدت کوتاه، تیپ بدر به لشکر بدر ارتقا پیدا کرد. در زمستان سال شصت و چهار به لشکر بدر ماموریتی در کردستان داده شد. من فرمانده گردان شهید صدر بودم و اسماعیل محمدی جانشین فرمانده لشکر بدر بود. تا آن روز ما هیچ تجربهای در زمینه نبرد در منطقه کوهستانی کردستان نداشتیم و همه تجربیات ما در خوزستان و به ویژه منطقه هور خلاصه شده بود؛ با این حال اطاعت امر کردیم و به کردستان رفتیم. بعد از مدتی یک خط در بانه را به ما دادند. قرار شد خط مرزی رو به روی خودمان را شناسایی کنیم. بچههای سپاه پاسداران در کردستان، شناخت چندانی از لشکر بدر و مُجاهدین عراقی نداشتند. برایشان باور کردنی نبود که مُجاهدین عراقی طرفدار انقلاب و عاشق امام خمینی رحمتالله علیه باشند. باورشان نمیشد که یک عده عراقی لباس سبز سپاه بپوشند و علیه عراق بجنگند. شناسایی یک ماهی به طول انجامید. برای اینکه شناسایی نشویم همه به زبان عربی صحبت میکردیم و ریشمان را هم با تیغ زده بودیم و فقط سبیل گذاشته بودیم؛ شمایلی به شکل نظامیهای عراقی! در طول مدتی که آنجا بودیم چندین نفر از اعضای کوموله را با عملیاتی زیرکانه دستگیر کردیم و همین باعث شد که همه اعتماد بیشتری به مُجاهدین عراقی داشته باشند.
شیمیایی در حلبچه
اواخر اسفندماه سال 66 بود که عملیات والفجر10 در کوههای کردستان شروع شد. سردی هوا تا مغز استخوان میرسید. اول بچههای لُجستیک را با تجهیزات از روی پلی که بر رودخانه بود گذر دادیم اما متاسفانه پل شکست و دو نفر از نیروها در رودخانه افتادند؛ یکی از آنها غرق شد و دیگری که غواص ماهری بود از پس سرعت زیاد آب برآمده بود و نجات پیدا کرد. داخل خاک عراق شدیم و هر لحظه منتظر بودیم که با ضد انقلاب یا نیروهای عراقی مواجه شویم. پس از چند ساعت راهپیمایی در کوهستان، به خط دشمن رسیدیم. معبر نهایی را که باز کردیم؛ دشمن متوجه حضورمان شد. ناچار به خط شدیم و درگیری شروع شد. نیروهای مُجاهد عراقی با شجاعت حمله کردند و تعدادی از آنها در همین درگیری به شهادت رسیدند؛ تعدادی هم مجروح شدند اما مسافت آن قدر زیاد بود که پیش از آن که آنها را به عقب برگردانیم جام شهادت را نوشیدند. بچههای مُجاهد عراقی آن روز خوش درخشیدند. با مشقت فراوان و تحمل تلفات سنگین، پاسگاه دشمن را تصرف کردیم. بیست و پنج افسر رسمی که بیش از نصف آنها درجهدار بودند را به اسارت درآوردیم و پیشروی را ادامه دادیم. در شیارهای اطراف متوجه نفرات زیادی از عراقیها شدم که روی زمین افتاده و انگار مرده بودند. اما طرز افتادن آنها مرا به شک انداخت چون انبوه کشتههای جنگ را دیده بودم که یکی روی شکم یکی روی کمر و یکی به پهلو نقش زمین میشدند اما اینها همه به یک شکل روی زمین افتاده بودند. به زبان عربی و با صدای بلند دستور دادم که به همه آنها تیر خلاص بزنند. تا این را گفتم همه آنها بلند شدند و یک صدا گفتند: «دخیل خمینی! دخیل خمینی!» متوجه شدیم که آنها هم اکثرا از فرماندهان هستند. همه را اسیر کردیم و به راه افتادیم. دم غروب بود که به ارتفاعات حلبچه در کردستان عراق رسیدیم. بالگرد آمد و تعداد زیادی از نیروها و اسرا را با خود برد. وقتی دور و برمان خلوت شد با نیروهای اطلاعات گردان به حلبچه رفتیم. صبح آن روز هواپیماهای دشمن حلبچه را بمباران شیمیایی کرده بودند. با هیچ زبان، عکس، فیلم و توصیفی نمیتوان عمق فاجعهای که بعثیها رقم زده بودند را بیان کرد. ماشینها پر از آدم خشک بودند. کنار خیابان همین طور آدم در حالتهای مختلف افتاده بود. در خانهها زن و مرد و بچهها کنار سفره یا دفتر و کتابها افتاده بودند و خشک شان زده بود. یکی از نیروهای اطلاعاتی گفت: تکاندهندهترین صحنهای که در حلبچه دیدم در یک خانه بود. زنی روی کمر نقش زمین شده بود و چیزی مثل سیخ از شکمش بیرون زده بود؛ خوب که دقت کردم دیدم زن حامله بوده و آن استخوان پای جنین در شکم است! مادر که مرده بود جنین هم آن قدر تقلا کرده بود تا جان داده بود. نتوانستم تحمل کنم. برگشتم. همان طور که در حال برگشت بودیم هواپیماهای دشمن دوباره آنجا را بمباران کردند. تا ماسک پیدا کردم و آن را روی صورتم گذاشتم حسابی شیمیایی شدم. یکی از بچههای اطلاعات گردان ما ماسکش را بیرون آورد؛ آن را به یکی از کردها داد و خودش بر اثر استنشاق مستقیم گاز شیمیایی شهید شد. پیکر مطهرش را به دوش گرفتیم و به دامنه ارتفاعات برگشتیم.
شناسایی منافقین از بازوبندشان
عملیات مرصاد پس از قبول قطعنامه و با پشتیبانی ارتش عراق از منطقه قصرشیرین به سمت سرپل ذهاب و سپس کرند غرب، اسلام آباد و کرمانشاه انجام شد. هدف در این عملیات با یک برآورد غلط، رسیدن به تهران و براندازی نظام بود. قبل از عملیات مرصاد به نیروهای سپاه بدر مرخصی تشویقی داده بودند تا به قم و مشهد بروند، اما آنها یک روز در قم بودند و قرار بود روز بعد به مشهد مقدس بروند که صدام به جزیره مجنون حمله کرد و به نیروهای سپاه بدر مأموریت داده شد تا برای مقابله با صدامیها به جزیره اعزام شوند.
قرار بود از قم به مشهد برویم که شب با ما تماس گرفتند و گفتند که به کرمانشاه برگردید و به مشهد نروید. همان شب به کرمانشاه برگشتیم و ساعت پنج صبح به کرمانشاه رسیدیم. فردی که منتظر ما بود، گفت: نیروها باید به سرعت تجهیز شوند. جزیره مجنون در جنوب در محاصره است؛ شما که آنجا را میشناسید، به جنوب بروید و عملیات انجام بدهید. همان شب رزمندگان سپاه بدر مجهز شدند و بعد از نماز صبح با همان اتوبوسهایی که ما را از قم آورده بودند، به منطقه رفتیم. آن شب منافقین از گیلان غرب عبور کرده و اسلامآباد را محاصره کرده بودند.
ما به تنگه چهارزبر رسیدیم. آنجا خیلی شلوغ و ترافیک سنگین بود. حدود شصت اتوبوس از نیروهای سپاه بدر بودیم که به ستون ایستاده بودیم. پیاده شدیم تا راه را بازکنیم که یک ماشین به طرف ما تیراندازی کرد. تعدادی از نیروهای ما مجروح شدند. به رزمندهها گفتیم که خودرو را کنار بزنند و ببینند که برای چه به طرف ما شلیک کردند. وقتی رزمندهها دیدند که از خودرو به طرفشان شلیک میشود، درگیر شدند. ۲ نفر از آنها مجروح شدند و ۲ نفر هم کشته شده بودند. وقتی مجروحان را به طرف ما آوردند، دیدیم که روی بازوبندشان نوشته شده است «سازمان آزادیبخش». آنجا متوجه شدیم که کسانی که به اسلام آباد حمله کردهاند منافقین هستند.
مُجاهدین بر حق عراقی مقابل ایرانیان باطل
به ما گفتند که هر چقدر میتوانید منافقین را زمینگیر کنید. الان با هوانیروز هماهنگ میکنیم. چند دقیقه بعد سرلشکر صیاد شیرازی آمد و گفت: نیروهایتان را برای شناسایی بدهید که پشت سرشان هلیبرن کنیم. تعدادی از رزمندگان را همراه کردیم و ارتفاعات را شناسایی کردند. حتی منافقین به سمت بالگرد تیر میزدند که خلبان علت را پرسیده بود، صیاد شیرازی نگفته بود اینها منافقین هستند تا مبادا خلبان هول کند.
در عملیات مرصاد حجتالاسلام قرائتی به منطقه آمده بود و طی سخنرانی گفت: «برای بار اول در انقلاب اسلامی ایران است که مُجاهدین بر حق عراقی و ایرانیان باطل با لباس منافقین روبهروی هم قرار میگیرند.» این صحبتها تأثیر زیادی بر تقویت روحیه رزمندگان داشت. گردان شهید صدر را با بالگردپشت سر منافقین هلیبرن کردیم و توانستیم منافقین را زمینگیر کنیم که برخی از منافقین کشته شدند و برخی هم با خودروها و بالگردها به عراق فرار کردند. جالب این جا بود که تعداد زیادی از این کشته شدگان و یا مجروحین زنان و دختران منافق بودند.
حضور تاثیرگذار مُجاهدین عراقی در عملیات مرصاد
عبدالحافظ السالم، معروف به أبواثیر از رزمندگان اطلاعات عملیات در سپاه بدر بود که روز عقبنشینی منافقین از غرب کشور، وارد منطقه شد. او امروز مدیریت حفظ مستندات مقاومت اسلامی عراق را بر عهدهدارد.
این مُجاهد عراقی درباره شرایط کشور بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و عملیات مرصاد میگوید: مردادماه سال ۱۳۶۷ نیروهای صدام تا ۵۶ کیلومتری اهواز رسیده بودند و تیپ امام حسین(ع) از سپاه بدر در منطقه هورالهویزه حضور داشتند. به خاطر حمله منافقین به غرب کشور، مردم در حال فرار به سمت کرمانشاه بودند. تیپ حمزه سیدالشهدا(ع) به فرماندهی شهید ابومیثم صادقی به منطقه چهارزبر رسیده بود. گردانهای شهید صدر، شهید دستغیب، شهدای کربلای ۲، مسلم بن عقیل(ع)، موسی کاظم(ع) و تیپ امام علی به فرماندهی فریدون چوپان که متشکل بود از گردانهای جعفر طیار، عمار یاسر، علی اکبر(ع)، تیپ مالک اشتر (توپخانه) وتیپ امام خمینی(ره) در مرصاد شرکت کردند.
در اولین درگیری مُجاهدین عراقی با منافقین، مُجاهدین توانستند در چهارزبر خاکریز درست کنند تا جلوی پیشروی منافقین را بگیرند. منافقین بین چهارزبر و ارتفاعات حسنآباد محاصره شدند. شهید ابومیثم صادقی به شهید صیاد پیشنهاد کرد تا نیروها را پشت منافقین در منطقه حسنآباد هلیبرن کنند. شهید صیاد از ابومیثم نیرو خواست که شهید ابومیثم گردان شهید صدر را برای این مأموریت فرستاد.
مُجاهدین سپاه بدر
گردان شهید صدر با ۲ بالگردبه پشت خطوط منافقین منتقل شدند و عملیات شروع شد. بعد هم بسیج و سپاه وارد منطقه شدند، اما درگیری شدید بین گردانهای بدر با منافقین بود. در این عملیات ۱۰۸ نفر از سپاه بدر به شهادت رسیدند که ۱۰۵ نفر از این نیروها مُجاهدین عراقی بودند، ۲ بحرینی بودند، یک مُجاهد فرانسوی به نام «ژروم ایمانوئل» معروف به کمال کورسل از نیروهای گردان شهید صدر بود که در منطقه حسن آباد شهید شدند. ضمن اینکه بیش از ۳۰۰ نفر از مُجاهدین عراقی در این عملیات مجروح شدند. این حماسه آفرینی مُجاهدین عراقی نشان داد که طبق آنچه پروردگار فرموده است؛ تقوا و ایمان الهی ملاک برتری انسانهاست و کرامت و عظمت هیچ کس، ارتباطی به قومیت و ظاهر او ندارد.