ققنوسی از دل آتش
حیاط خانه پر از کبوتر است به گفته صاحبخانه تعداد بالای شصت کبوتر آن هم به قدمت بیش از ۵۰ سال گذر زمان با حیاط این خانه خو گرفتهاند. نه از قفس خبری است و نه از مراقبت خاصی.تنها گوشهای ازحیاط خانه را اشغال کردهاند. انگار همراه با ادب مهمانی، تعهد ماندن در این خانه را هم برخود واجب کردهاند و جَلد این خانه شدهاند. طی این سالها همسایهها در این محله قدیمی اهواز، برای کبوترها نذری میآورند از گندم گرفته تا غذا...گذر از کنار صفای این همه کبوترما را وارد یک اتاق کوچک با درب فلزی میکند.صدایی از داخل اتاق میگوید بفرمایید...لحظاتی بعد با چند لیوان شربت سکنجبین، روی یک تخت چوبی کنار یک ساعت زنگدار، پیچکی در گلدان و عکس جوانی آری پی چی به دست، ذوق نگاهمان را به نفسهای گرم بیبی سکینه سپرده ایم او مادر شهید سید مهدی آل عمران است.
مادر که انگار دفتر انشای زندگی اش را برای ما مشق میکند میگوید؛ سید مهدی متولد ۱۳۴۲و فرزند سوم خانواده است.از او میپرسم که سید مهدی موقع حضور در جبهه چند سال داشت؟ پسر دیگرش را که حالا سن و سالی از او گذشته است و در آشپزخانه کارهای عقب افتاده ی مادر را انجام میدهد را صدا میزند و میپرسد: آقا مصطفی، سید مهدی چند سالش بود؟ آقا مصطفی دستهای خیسش را خشک میکند، روی مبل مینشیند و درحالی که لیوان شربت را تعارف میکند، میگوید: با هم در جبهه بودیم، سید مهدی نوزده سالش بود و من هم دو سال از او کوچکتر بودم. از همان ابتدا که انقلاب شد هر دو در جهاد سازندگی در قسمت تعمیرگاه مشغول به کار شدیم.جنگ تحمیلی که آغاز شد ما ماشینهای جبهه را تعمیر میکردیم.موقعی هم که عملیات میشد به منطقه میرفتیم.آقا سید مهدی به عنوان تخریب چی و من هم به عنوان آرپیچی زن تحت آموزش قرار گرفتیم.در عملیات بیت المقدس با هم بودیم اما بعد از آن از هم جدا شدیم و او که به عنوان بسیجی وارد جبهه شده بود بعد از چند وقت که زمان خدمت سربازی اش رسید به کردستان اعزام شد و وارد ارتش شد که در آنجا هم در اثراصابت ترکش و موج گرفتگی مجروح شد.خدمت سربازی اش که تمام شد سال ۶۳ بود که وارد لشکر حضرت ولیعصر(عج)، گردان جعفر طیار شد و به عنوان آرپیجی زن در عملیات بدر در جزیره مجنون شرکت کرد.
بی بیسکینه آرام نشسته است و هرازگاهی با گفتن واژهای سعی میکند در بازیابی خاطرات به سید کمک کند، رو به مادر شهید میپرسم سید مهدی مجرد بود؟ در حالی که لبخند ملیحی بر لبانش نقش گرفته است، میگوید خودش خیلی دوست داشت که ازدواج کند، سربازی اش تمام شده بود که یک روز گفت؛ من زن میخواهم.پدرش در جواب به او گفت؛ هر وقت دیگر به جبهه نرفتی برایت زن میگیرم.باید بین زن گرفتن و جبهه رفتن یکی را انتخاب کنی که سید مهدی در جواب گفته بود؛ من اگر ازدواج کنم باز هم به جبهه خواهم رفت، اما استدلال پدر این بود که نمیتواند دختری را آرزو به دل بگذارد که در مقابل این تصمیم،سید مهدی گفت تا جنگ هست من هم باید به جبهه بروم و به همین خاطر قید ازدواج را زد.
جان کلام سرزندگی اش را بر زبان برادر شهید فرش میکند و او از بیقراری و اضطراب برای برادرش میگوید؛ من و سید مهدی در یک عملیات بودیم ولی تیپ و لشکرمان با هم فرق داشت و از حال هم بیخبر بودیم.عملیات طول کشیده بود، در یکی از همین روزها من به شدت بیقرار سید مهدی شدم از فرمانده خواستم اجازه دهد برای چندساعتی هم که شده بروم و ازحال برادر و خانواده ام خبری بگیرم. به خانه که رسیدم ابتدا از حال سید مهدی خبر گرفتم. گفتند:که زخمی شده و او را به تبریز بردهاند در حالی که نیمساعت از آمدن من نگذشته بود و من هنوز با همان لباسهای بسیجی در حیاط خانه ایستاده بودم زنگ در به صدا درآمد، همسایه بود. از تبریز با او تماس گرفته بودند و او خبر شهادت سید مهدی را آورده بود.اینجا بود که من علت بیقراری و نخوابیدنهای آن شبم را فهمیدم. ما هر دو درعملیات بدر بودیم اما مکان اجرای عملیاتمان با هم یکی نبود من در تیپ ۷۲ محرم بودم و از اتفاقاتی که برای برادرم افتاده بود بیخبر بودم حتی زمانی که او را به تبریز برده بودند من هنوز در منطقه بودم. در عملیات بدر سیدمهدی در حالی که دیگر یک آرپی چی زن حرفهای شده بود به گفته همرزمانش بعد از شلیکهای متعددی آرپیجی و انهدام بسیاری از اهداف، توسط دشمن محاصره میشود و با گلوله اسلحه کالیبر ۵۰ از ناحیه شکم مورد اصابت قرار گرفت و به نخاع او میرسد و سپس توسط همرزمانش به عقب برگردانده و به بیمارستان سینا در اهواز منتقل شد و به دلیل شدت جراحات و قطع نخاع شدن به تبریز اعزام میشود.
مادر نگاهش آرام است مثل این میماند که شاخ و برگ روییده از جان کلامش بر تنومندی عقیده اش آواز افتخار میخواند و این چنین از ماجرای یک صبح پرتلاطم پرده برمیدارد.
یک روز صبح زنگ در خانه به صدا درآمد،بچهها در را بازکردند. دوستان سید مهدی بودند خبر زخمی شدن او را آوردند با اینکه منتظر بودم تا پسرم بیاید و او را ببینم اما با وجود شنیدن این خبر خدارا شکر کردم و سریع خود را به بیمارستان رساندم که به دلیل وخامت حالش از اهواز به تبریز اعزام میشود.
راز صبوری مادر
از بیقراری مادربعد از شهادت سید مهدی میپرسم اما او در حالی که چین و چروک دستانش را سخاوتمندانه به نوازش چشمهایش روانه کرده است با لحنی قاطع ابرو درهم میکشد و میگوید؛مگر میشود مادری بیقرار فرزندش نشود.من به خدا توکل کردم و با خواندن قرآن خصوصا سوره والعصر و عبادتهای شبانه توانستم صبوری کنم.
شجاعت ویژگی بارز شهید
سید مصطفی از برادرش میگوید؛ شهید بزرگوار حس شجاعت عجیبی در وجودش بود و من تعبیرم این است که این نشأت گرفته از رگ و ریشه سید بودن اوست که در جدمان پیغمبر خدا وجود داشته است.
ماجرای قبر
پسرعموی ما در عملیات بیت المقدس شهید میشود بعد از آن سید مهدی وصیت میکند که اگر شهید شد او را در کنار پسرعمویمان دفن کنند.بعد از شهادت سید مهدی، شهردار وقت اهواز، اجازه نمیداد او را در جایی که وصیت کرده بود دفن کنند. میگفتند قبرها همه پر هستند.اطراف پسر عموی ما هم شهدای دیگری دفن بودند عملا و به ظاهر جایی برای دفن نبود. از آنجایی که خدا میخواست وصیت شهید بر زمین نماند یک تکه زمین کنار قبر پسرعموها پیدا کردیم. اما کارکنان شهرداری چون احتمال میدادند مرده قدیمی در آن تکه زمین باشد. اجازه کندن نمیدادند. ما زمین را کندیم به خواست خداوند هیچ مرده قدیمی در آن تکه زمین نبود.
دیدار امام(ره)
هر چند وقت یکبار جوانان را جمع میکردند و به دیدار امام میبردند.سید مهدی هم جزء همان جوانهایی بود که به دیدار امام(ره)رفته بود و بعد از دیدار امام خیلی بیقرار شد.
از هشتسالگی نماز میخواند
احترام پدر و مادرش را داشت. هیچ وقت به ما تندی نکرد. او از هشتسالگی نماز میخواند به اینجای گفتوگو که رسیدیم مادر شهید با لبخند مهربانش که دوباره بر چین و چروک صورتش سایه مهرمیاندازد و خاطرهای را بازگو میکند؛ آن موقعها خیابانها خلوت بود.پدر بچهها موقع نماز که میشد دست پسر بچههایش را میگرفت و به مسجد میبرد.همسایهای داشتیم که گاهی مرا صدا میزد و با خنده و با لهجه شوشتری میگفت؛ «بیبی! بیبی! باز هم سید طفلون رو برد مسجد.»
شصت سال روضه
حرفهای ما از گفتن در مورد اعضای خانواده و به خود خانه و در و دیوارش رسیده است. برادر شهید میگوید این خانه متعلق به پدربزرگ حاج صادق آهنگران بوده است که بعدها طی معاملهای به پدربزرگ ما فروخته شده است. قبلا چند در چوبی داشت که ما آن را تغییر دادیم.نزدیک به شصت سال هست که به جز محرم و صفر هر روز در این خانه روضه برگزار میشود.
شیرینی خاطرات
من و سید مهدی سرکار با هم ماشین تعمیر میکردیم، موقع جابه جایی وسایل دنبال آچار و بقیه وسایل که میگشتیم درحالی که بقیه مشغول کارشان بودند، یک دفعه یک وسیله آهنی را محکم به در میکوبید همه جا میخوردند و هیجان زده میشدند و همه با هم میخندیدند.
جنازههای سوخته
در عملیات بیت المقدس ما اولین گروهی بودیم که میخواستیم به پادگان حمید برسیم که به خاطر سنگینی عملیات مجبور به عقبنشینی شدیم.عملیات تقریبا ۲۸روز طول کشید.یک هفته بعد برگشتیم.با صحنه دردناکی مواجه شدیم.بچههایی که در کانال زخمی مانده بودند، بعثیها دستهايشان را بسته بودند و آنها را سوزانده بودند. ناگفته نماند که در این عملیات سید مهدی به همرا حشمت ترکزاده به عنوان تخریب چی و خنثیکننده مین، معابر را پاکسازی میکردند.
شهادت نصیب هرکس نمیشود
آقا سید مصطفی با لبخندی تلخ ادامه میدهد که رزمندهها شهید شدند چون لیاقت داشتند و ما از قافله عقب ماندیم. در جبهه صحنههایی دیدم که برایم یقین شد شهادت لیاقت میخواهد.بارها میشد که در عملیاتی هزاران گلوله بر سرما فرود میآمد، هواپیماها بمباران میکردند، بمب آتش زا میزدند و کسانی بودند که با ترکش و گلوله خمپاره به شهادت میرسیدند. عجیب اینکه در همان لحظه من و برخی دیگر در همان وضعیت سنگین اتفاقی برایمان نمیافتاد. میخواهم بگویم که ما به چشم خود دیدیم که تیر و ترکش و گلوله که مثل باران برسرمان فرود میآمدند به هرکسی برخورد نمیکردند. در واقع ما معجزه و حضور خدا را احساس میکردیم.
شهید بهشتی
یک روز در جهاد دانشگاهی ما را برای سخنرانی جمع کردند که متوجه شدیم شهید بزرگوار شهید بهشتی هستند که با وجود تبلیغاتی که آن زمان میکردند که مسئولین در جبههها حضور ندارند، ما شاهد حضور مسئولین وقت بودیم.
کلام آخر از زبان مادر
سید مهدی بچه که بود چهار بار از ناحیه دست و پا و چشم دچار سوختگی شد.بارها شبها تا صبح بیدار میماندم تا از او مراقبت کنیم.خیلی زحمتش را کشیدم. اعتقادم این است که از آن همه سوختگی در کودکی جان سالم بدر برد تا با آتش گلولهای برود که برای اسلام و وطنش به شهادت برسد و حرفهای آخر مادر شهید که دنیا و عقبی را با هم برای ما طلب کرده است اینگونه است.
برای عاقبت بهخیری و اقتصاد و امنیت جامعه دعا میکنم و میخواهم به جوانها بگویم ما مسلمان هستیم حجاب را رعایت کنند.
از بیبی سکینه خداحافظی میکنم به سختی میتواند از جایش بلند شود و مهمانش را بدرقه کند آنقدر که خمیدگی کمر رمق را از چابکی پاهایش گرفته است از کنار صفای دلنشین کبوترها مسیر برگشت را دنبال میکنم. میان بالبال زدنهای کبوترها به واژههای پراکنده در ذهنم فکر میکنم که سید مهدی میتوانست امروز باشد و عصای پاهای ناتوان مادر باشد. اما رفت. آن هم برای آرمانی عمیق... چقدر از این آرمان عملی شده است وچقدر آن بر زمین مانده است؟ پرونده زندگی سید مهدی آل عمران در تاریخ ۲۹/۱۲/۶۳ در سن ۲۱ سالگی همزمان با لحظه تحویل سال در منطقه شرق دجله در عرش الهی بسته شد. جوانان ۲۱ساله امروز ما چقدر از مسیر و آرمان امثال سید مهدیها باخبرند؟
قلمدارمهاجر