روایتی از یک شهید، که شهید نشد
هشــت روز زمان گمشـده
عزیزالله محمدی (امتدادجو)
همواره در طول زندگی برای همه پیش میآید که با افراد نابغه و یا قهرمان و متفاوت و یا برجسته برخورد داشته باشند که این دیدارها میتواند جزء تفاخر طول عمر هرکس محسوب شود.
دو سال کرونا بود و شرایط برگزاری مراسم معنوی اعتکاف فراهم نشد. پیش از کرونا ماه رجب به شب سیزدهم خود که میرسید خیل بیشمار جوانان در کنار محاسن سفیدها، شور و حال معنوی خاص و بیبدیلی را در جامعه رقم میزدند و از مساجد دانشگاهها تا مساجد جامع و مساجد محلی پذیرای معتکفین بودند.
در این فرصت معنوی، فارغ از هرگونه اندیشه و تفاوت شخصیت، افراد در کنار هم و فارغ از همه آن چیزی که بیرون از مسجد به آنها مبتلا هستند در کنار یکدیگر قرار میگیرند و از آستان حضرت دوست پاک بودن و پاک زیستن و توفیق بندگی را درخواست میکنند و به چگونه بودن خویش بیشتر میاندیشند.
سه روز زمان اعتکاف علاوهبر مباحث معنوی و رشد اندیشه یک فرصت دیگری است برای دوستیهای عمیق افرادی که در این ایام بیشتر با هم انس گرفتهاند و بیشتر با هم آشنا شدهاند.
اما نکته قابل توجه در دل این مراسم معنوی شناخت بیشتر افرادی است که تاکنون آنها را فقط به نام و به چهره در سالهای قبل و یا در مکانهای دیگر میدیدیم و حالا بر اثر اتفاقی، بیشتر با ابعاد شخصیتی این افراد آشنا میشویم و تازه میفهمیم که قهرمانان گاهی چقدر کم نام، یا بینام هستند و خودبهخود وظیفهای پیدا میشود که باید این قهرمانان به جامعه معرفی شوند.
مسجد سیدالشهداء شهرک شهید شجاعی، یکی از مساجدی است که مراسم معنوی اعتکاف همه ساله در آن با حضور پرشور گروههای مختلف سنی از نونهالان تا بازنشستگان و موسفیدکردهها در کنار هم سه روز معنوی خوبی را با برنامههای متنوع مذهبی و فرهنگی سپری میکنند و در انتهای روز سوم بعد از اعمال ام داوود با اشک از یکدیگر جدا میشوند و دیدار را موکول میکنند به سال بعد.
یکی از سنتهای روز اول مراسم اعتکاف مسجد سید الشهداء شهرک شهید شجاعی خوشآمدگویی بزرگترها به کوچکترها است که این امر دورتا دور مسجد صورت میگیرد و بزرگترهای باسابقه و پرتجربه در اعتکاف با رویی گشاده و با زبانی لین و خوش به سمت کوچکترها میروند و آنها را در آغوش مهربان خود میگیرند و باب آشنایی برای زیست سه روزه نیز باز میشود.
اعتکاف 1401 برای نگارنده که دستی به خبر و گزارش و رسانه دارد و به هیچ عنوان از سوژههای ناب و بکر نمیتواند بگذرد -مضاف بر معنویت و مفاهیم اعتکاف- دستاورد کشف قهرمان یا بهتر بگوییم، قهرمانانی را نیز بههمراه داشت که گرچه در سالهای قبل یکی از آنها را همواره میدید اما هیچگاه فکر نمیکرد که با چنین قهرمانان متواضع و بیادعای روبهرو شود.
علی اسلامی از بازنشستگان نیروهای مسلح یا اگر واضحتر بیان کنیم، سرهنگ بازنشسته نیروی هوای ارتش است که تا اعتکاف امسال فقط، به چهره او را میشناختم و حتی بهاندازه نام نیز شناختی از اونداشتم. گاهی همدیگر را در یک مراسم دعای ندبه روزهای جمعه میدیدیم و سلام وعلیکی بهطور معمول میکردیم و بعد، هر کسی در پی روزگار خودش بود.
همانطور که اشاره شد دو سال کرونا موجبات تغییر در خیلی موضوعات و رفتارهای اجتماعی را رقم زد و امسال که شرایط کرونا و محدودیتهای حاکم بر مراسم اعتکاف نبودند و با توجه به شرایط خاص و محدودیتهایی که مسجد به جهت رعایت موضوعات بهداشتی و... داشت؛ عدهای از همراهان پیشکسوت سالهای قبل که حقیقتا زینت معنوی مجلس بودند تشریف نداشتند و خود به خود یاد کردن این دوستان و همینطور اجرای سنت حسنه خوشآمدگویی به جوانان و نوجوانان، بر دوش نگارنده این سطور افتاد که با اعلام از طریق تریبون موجود مسجد توجهها جلب شد و در همان گام اول از گوشهای حرکت کردیم به سمت بزرگان مجلس و از آنها خواهش کردیم که آغازگر این امر حسنه باشند.
گل سر سبد مجلس همان شخصی بود که در هیئت روزهای جمعه و در دعای ندبه میدیدم. آقای علی اسلامی که طی دو سال گذشته کمی لاغرتر شده بود و موها و محاسنش نیز کاملا سفید بودند و کلاه و عرقچین حاجیها را بر سرداشت؛ و عبایی که بر دوش انداخته بود؛ مشخص بود که برای یک مراسم معنوی سه روزه کاملا با آمادگی و با برنامه و پراراده و مستحکم آمده؛ اما در کنار خودش شخص دیگری بود که تا به حال او را ندیده بودم.
کمی سنگین وزن با صورتی گرد و با قدی حدود یک متر و هشتاد سانت بود. بیشتر موهای صورتش سفید بودند و همین طور با محاسن و چهرهای در سکوت فرو رفته که گویی فقط منتظر بود تا کسی بگوید سلام.
با علی اسلامی خوش و بش که کردیم، راه افتادیم به سمت گوشه گوشه مسجد. ابتدا از کنار دست خودش مراسم را شروع کردیم و من خواستم که این مرد نازنینی را که نزدیکش ایستاده بود را معرفی کند. همین که از آقای اسلامیخواستم آن شخص را معرفی کند، گل از گل چهره او شکفته شد و لبخندی زد که تا بهحال این لبخند را ندیده بودم. مگر میشود برخورد اول و کلام اول تا به این حد زیبا و صمیمی و دارای حرفهای بیشمار باشد؟
دستی به هم دادیم و مصافحه کردیم و آقای اسلامی که خود از قهرمانان شناخته شده در موضوع خنثی سازی کودتای پایگاه شهید نوژه است گفت: «ایشان آقای قنبری هستند. اصغر قنبری. جانباز 50 درصد و بخشی از جمجمه سر ایشان جراحی پلاستیک است.» آقای اسلامی مطلع نبود من روزنامهنگار و رسانهای هستم؛ اما تلاش داشت من باب ارج نهادن و ارزشگذاری به مقام جانباز و از روی توجیه لکنت کلام آقای قنبری، زودتر او را به من و دیگران معرفی کند که در ادامه گفت: «اصغر، یکبار مرده و برایش ختم هم گرفتهاند و بعد زنده شده.»
و من شاخکهای ژورنالیستیام جنبید! مرده؟ ختم؟ زنده شده؟ و همین! عبور کردیم و مراسم معرفی حاضرین به یکدیگر و خوشآمدگویی بزرگترها به کوچکترها به جا آمد که مشابه و عین این مراسم در سمت بانوان نیز انجام میگیرد.
تا انتهای برنامه معرفی و خوشآمد گویی، اصغر قنبری حدود 58 ساله یک کلمه هم حرف نزده بود، اما من حواسم پیش او بود که لبخند شیرین و زیبا و معصومانه او از لبش نمیافتاد. در پایان مراسم- که اصغر آقا هم ما را تا به انتها همراهی کردند و با جوانترها خوش و بش چهره به چهره میکردند- رو به آقای اسلامی و اصغر قنبری کردم و گفتم: من دوست دارم ماجرای اصغرآقا را دقیقتر بدانم! یعنی چه که اصغر مرده و زنده شده؟
در همین لحظه لبخند ملیح و شیرین اصغر آقا تبدیل به خنده دلنشینی شد که گویی تمام غمهای عالم را میخواست از وجود من و تمام دردهای جسمی خودش را از وجود خودش بیرون بریزد و قرارمان شد یک گفتوگوی کوتاه و گزارشی در شب دوم مراسم اعتکاف.
اصغر قنبری در مقابل سؤال من که پرسیدم آیا تا به حال با رسانهای گفتوگو داشتی، گفت: نه! و وقتی پرسیدم چرا؟ با همان لکنت کاملا نمایان با زحمت تقریبا زیاد و همراه با کمی تامل فقط یک کلمه گفت: «ریا». کمی که به خودش زحمت داد در عرض چند ثانیه بعد گفت: «ریا نباشه».
علی اسلامی که با هیئت یک عابد
تمامعیار تا این لحظه کنارمان ایستاده بود و فقط ما را نگاه میکرد، گفت: «اصغر آقا زیاد اهل حرف زدن نیست و برای حرف زدن مشکل دارد و گاهی به سختی صحبت میکند.» پرسیدم چطور با هم به اعتکاف آمدید و اصغر پاسخ داد؛ «ما در مسجد جامع صاحب الزمان(عج) کوی دانشگاه امام حسین(ع) هممسجدی هستیم و من با توجه به اینکه همیشه اعتکاف را به این مسجد میآمدم به اصغر آقا هم پیشنهاد دادم که او هم بیاید و او قبول کرد.»
و شب دوم اعتکاف:
زمینه ذهنی خاص و یا سؤال بخصوصی در ذهن نداشتم و همه کنجکاوی ام مربوط به آن لحظهای بود که گفته شد اصغر مرده و زنده شده. راستش نیم نگاهی ذهنم به سمت برنامه «زندگی پس از زندگی» رفت و با خودم گفتم: به به! چه سوژهای و باید این را به عباس موزون معرفی کنم.
بالاخره بعد از افطار و کمی استراحت شبانه و قبل از انجام اعمال شبانه اعتکاف، ضبط صوت و گوشی را آماده کردم و خودم را به اصغر قنبری و علی اسلامی رساندم.
تعدادی نوجوان هم داخل مسجد بودند که در کنار شرکت در فرایض دینی و مذهبی بازیگوشیها و شلوغ کاریهای خاص خودشان را داشتند و تا متوجه شدند موضوع مصاحبه رسانهای است دور ما جمع شدند و تقریبا حواس بخشی از مسجد رفت به سمت گفتوگوی من با اصغر و علی. اصغر کمی مضطرب به نظر میرسید و علی اسلامی هم سعی داشت شنونده باشد. اولین سؤالم برای اطمینان از صحت گفتههای آنها این بود که آیا تا بهحال با نشریه و رسانهای صحبت داشتهاید؟ که به اتفاق گفتند: نه! پرسیدم چرا؟ گفتند: کسی به سراغمان نیامده. و اصغر باز هم بریده بریده و به زحمت و با صداقتی باورپذیر و دلنشین و متواضع ادامه داد: ریا نباشه!
این ترجیعبند کلام اصغر بود؛ ریا نباشه. و لبخند معصومانه و تا حدودی حتی کودکانه در آن صورت درشت و چشمهای درخشان نشسته بود.
علی اسلامی، اصغر را تایید کرد ولی دغدغه اش جوانهایی بودند که دور ما نشسته بودند و میگفت: بالاخره این جوانها باید تاریخ را بشناسند و بدانند در این مملکت در طول دفاع مقدس چه اتفاقاتی افتاده!
گفتم: درست است اصغر آقا. فرمایش حضرت آقا هم همین است که دفاع مقدس و خاطرات آن گنجینه پایان ناپذیر و ارزشمندی هستند که باید به نسلهای بعد منتقل شوند.
اصغر کمی قوت قلب گرفت. و گفت: حضرت آقا! چشم هرچی حضرت آقا بگن.
من هم مصمم شدم که گفتوگو را جدیتر ادامه بدهم:
جناب آقای قنبری! لطفا کمی از خودتان و از حضورتان در جبهههای دوران دفاع مقدس بفرمایید؟
(اصغر در بیان کلمات به شدت دچار زحمت شده بود. تمرکز کلامی هم نداشت. لبخند صورتش قطع نمیشد. و تلاش داشت دقیقا قصه را از همانجایی شروع کند که میخواست پایان بدهد.کمی لجاجت در گفتوگو کردم و اجازه ندادم اصغر مصاحبه را با یک یا دو جمله به پایان ببرد. و دوباره از او خواستم که برای شروع گفتوگو خودش را معرفی کند)
جانباز 50 درصد هستم، و سرم جراحی پلاستیک دارد.
چند سالگی عازم جبهه شدید و در چه شرایطی و به کدام منطقه؟
من شانزده سالم بود که رفتم جبهه. چون کوچک بودم از تهران اعزام نمیکردند و من رفتم دزفول، لشکر 7 ولیعصر(عج). من اتحادیه انجمن اسلامی دانشآموزان بودم در تهران و از طریق آنجا با اصراری که داشتم معرفی شدم به دزفول.
در دزفول چه اتفاقاتی افتاد؟ چه آموزشهایی را دیدید و بعد از طی آموزشها به کجا اعزام شدید؟
دزفول نقطه اول بود که رفتم جبهه و موفق شدم در آموزشهای پیش از شروع عملیات فتح المبین شرکت کنم.
با توجه به اینکه عملیات فتح المبین یک عملیات مشترک بین ارتش و سپاه بود نقش شما در این عملیات چی بود؟
داخل لشکر 7 دزفول، گردان آمادهباش بود که اگر اتفاقی بیفتد گردان آمادهباش قرار بود جایگزین شود. من بعد از آموزشهای مقدماتی در لشکر 7 دزفول مسئول حمل مجروح شدم و با برانکارد مجروحها را به عقب منتقل میکردم و بعد از مدتی اسلحه گرفتم و در خط با رزمندهها مشغول دفاع بودیم.
مدتها در همان لشکر 7 دزفول بودم و بعدها که سنم بالاتر رفت منتقل شدم به تهران و به استخدام صنایع دفاع در آمدم و بعد از آن بهعنوان رزمنده مامور شدم به لشکر 10 سیدالشهدا و لشکر 27 محمد رسولالله و جزء سپاه تهران شدم.
پیش از عملیات کربلای 8 به غیر از کربلای چهار و پنج در مابقی عملیاتهای کربلا و درعملیاتهای محرم، رمضان، بیتالمقدس و... حضور داشتم.
منطقه و محل و نحوه مجروح شدن شما چگونه بود؟
در تک عملیات کربلای هشت در منطقه شلمچه من فرمانده گروهان 3 گردان شهادت لشکر محمد رسولالله بودم و تپهای بود که هلالیشکل بود که ما میخواستیم از دو سه طرف تحت محاصره قرار نگیریم و متاسفانه اطلاعات ما لو رفته بود؛ البته عوامل لو دهنده را هم شناسایی کردیم.
توی این عملیات برادرم هم با من بود که در لحظه جراحت که من مشغول خشاب پر کردن بودم برادرم حدود 8 متر با من فاصله داشت. در همان لحظه که من مورد اصابت خمپاره قرار گرفتم برادرم آمد بالای سرم ولی وقتی از پیش من فاصله گرفت یک خمپاره 60 دیگر به سینه او برخورد کرد و او همانجا شهید شد.
بعد از مجروح شدنم من دیگر چیزی نفهمیدم و متوجه نشدم که برادرم شهید شده، ترکش خمپاره که به سر من اصابت کرد من دیگر چیزی احساس نکردم و متوجه چیز دیگری هم نشدم و فقط لحظهای را یادم میآید که مشغول پر کردن خشاب اسلحه خودم بودم و همیشه دوستانم ادامه ماجرا را برای من تعریف کردند.
آنطور که آنها میگویند در پادگان
دوکوهه بعد از عملیات شلمچه که حدود هشت روز گذشته بوده در حالی که من در سردخانه بودم برای من و چهار نفر دیگر که یکی از آنها هم حسین، برادر خود من بود طبق سنت و برنامههای جبهه که برای شهدا ختم گرفته میشد؛ برای من هم مراسم ختم میگیرند و هنوز در طی این هشت روز خانواده ما از من خبردار نبودند و به دنبالم میگشتند؛ ولی ظاهرا خبر شهادت برادرم حسین به گوششان رسیده بود.
من در طی این هشت روز در داخل سردخانه بودم که بخار دهانم پلاستیکی را که من داخل بودم را کاملا پر کرده بود؛ بلافاصله بعد از آنکه دوستانم متوجه موضوع میشوند منتقلم میکنند به بیمارستان اهواز و در آنجا عملیات احیاء برای من صورت میگیرد و من به هوش آمدم؛ اما در طی این مدت اصلا چیزی متوجه نبودم و درکی از محیط نداشتم و فقط احساس میکردم که کلا سر ندارم و شدت دردی که میکشیدم به حدی وحشتناک و زیاد بود که قابل توصیف نیست؛ پی درپی به من مسکن تزریق میکردند.
به غیر از سرم، از ناحیه کتف هم جراحت داشتم که با توجه به شدت درد و جراحت سر اصلا کتفم را احساس نمیکردم؛ میزان جراحت سرم طوری بود که بخشی از جمجمه بهاندازه حدود کف یک دست، با برخورد ترکش پریده بود.
توی اهواز تنها چیزی که متوجه شدم این بود که فهمیدم سر ندارم و آن هم از شدت درد بود. یادم نیست چند روز توی بیمارستان اهواز بودم ولی هنوز خانواده از من بیخبر بودند.
مجروحیت من در سال1366 و در اواخر جنگ بود که در این زمان من در حدود 22 سالگی ازدواج هم کرده بودم و دو فرزند هم داشتم. من از حدود اواسط 1360 به جبهه اعزام شدم و تا پایان همان عملیات کربلای 8 حضور داشتم و در بیشتر عملیاتها هم شرکت کردم.
بعد از احیاء و به هوش آمدنم، بلافاصله از اهواز هم با توجه به اینکه ظاهرا هنوز خطر برطرف نشده بوده و جراحت جدی بوده، منتقلم میکنند به بیمارستان شهدای تجریش تهران و چند عمل ابتدایی صورت میگیرد تا کمی احیا شوم و در حالت هوشیاری قرار بگیرم.
در کنار دردی که داشتم به شدت نگران خانوادهام بودم و یکی از پرستارها با توجه به اینکه قدرت تکلمم را از دست داده بودم کمکم کرد تا تلفنی با برادرم تماس بگیرم.
من به هیچ عنوان نمیتوانستم صحبت کنم و پرستار برای فهمیدن هر شماره از شماره تلفن، همه اعداد را پشت سر هم میگفت و من به عدد مورد نظر که میرسید، با حرکت دست آن را تایید میکردم و همه شماره تلفن را اینگونه به او گفتم.
من بین برادرهایم از همه کوچکتر بودم. برادرم حسین که از ما بزرگتر بود شهید شد و من با برادر وسطیم تماس گرفتم؛ در واقع پرستار به او خبر داد که من در بیمارستان شهدای تجریش هستم.
برادرم به برادر خانمم اطلاع داد و آنها آمدند بیمارستان. ماجرای آمدن خانمم به بیمارستان هم مفصل بود که وقتی خانواده به بالای سر من رسیدند من هنوز سرم عمل نشده بود و فقط در حد پانسمان بود و به هیچ عنوان قدرت تکلم و حرف زدن هم نداشتم؛ آنها وقتی رسیدند به بیمارستان چون فکر میکردند که دیگر من شهید یا مفقود الاثر شدم پیرآهن مشکی داشتند که با دیدن من پیراهنهای خودشان را عوض کردند.
تا زمان آمدن خانواده، من هنوز نمیدانستم که حسین برادرم شهید شده و وقتی مادرم بالای سرم آمد و داشت با کس دیگری صحبت میکرد متوجه شهادت حسین شدم؛ در حالیکه آنها فکر میکردند که من صدایشان را نمیشنوم؛ اما شنیدم.
خانمم بعدها و توی همان بیمارستان هم گفت که من خواب دیده بودم که تو شهید نشدی و سالم هستی و منتظرت بودم که برگردی و خودش میگفت که همیشه با خدا صحبت میکردم و میگفتم که خدایا! میدانم اصغر زنده است؛ فقط هر کجا که هست به من برگردان و هر جراحتی هم که برداشته مصلحت تو هست. من فقط زنده بودن اصغر را از تو میخواهم.
بعد از چند روز من را با توجه به امکانات بیمارستان چمران انتقال دادند به آنجا و چند روز قبل از انتقال، من آقایی را در خواب دیدم. از کسان دیگری که در خوابم بودند پرسیدم که این آقا کیست؟ گفتند: آقا صاحب الزمان(عج)، و نزدیک من آمد و دقیقا گفت، توی اتاقی که ما بودیم چه کسانی شهید میشوند و چه کسانی زنده میمانند. وقتی که از خواب بیدار شدم دیدم بغل دستی من شهید شده و بقیه کسانی هم که آن آقا گفت شهید شدند و ما دو نفر که توی اتاق بودیم باقی ماندیم.
راستش هیچ فکر خاص یا عمل خاصی برای این خواب دیدن نداشتم و فقط از شدت درد دائما آقا صاحب الزمان(عج) را در وجودم داد میزدم و صدا میکردم و میگفتم: یا صاحب الزمان! یا شهید بشوم و یا از این درد نجات پیدا کنم و سالم شوم. دوستان کناری من هم که در داخل اتاق بودند و شهید شدند از بچههای کربلای 8 بودند، اما چون جمجمه و بخشی از مغز من آسیب دیده بود و سمت راست بدنم هم تقریبا فلج بود؛ به هیچ عنوان قدرت تشخیص و شناخت آنها را نداشتم.
پزشکهای بیمارستان چمران به خانوادهام گفتند که قدرت تکلم من از بین رفته اما با صحبت کردن باز خواهد گشت و من یکسال و نیم نمیتوانستم اصلا یک کلمه هم صحبت کنم و هنوز هم که هنوز است؛ شما میبینید که من نمیتوانم درست تکلم کنم و اثرات آن ادامه دارد.
دو سال بعد از خروج از بیمارستان چمران که تقریبا قدرت تکلمم یواش یواش داشت باز میگشت، عمل پلاستیک روی سر من انجام شد و در طی این دو سال، سر من فقط پانسمان داشت. از لحظههای آن هشت روز که داخل پلاستیک بودم و همه فکر میکردند شهید شدم و از اهواز و بیمارستان اهواز هیچ چیزی به یاد ندارم و بیست روز طول کشید تا خانوادهام را پیدا کنند و آن هشت روز برای من زمان گمشده است.
***
گفتوگوی من با اصغر قنبری با وجوه پیدا و پنهانش به پایان رسید اما هنوز قهرمان دیگری در کنارم بود که تا آخر مصاحبه در سکوت نشسته بود که شناخت کامل او برایم مجهول باقی ماند.
میخواستم از علی اسلامی بپرسم که چگونه توانست به خنثی سازی کودتای پایگاه نوژه کمک کند و موثر واقع شود و چگونه ماموریتهای سخت برون مرزی را توانسته است پشت سر بگذارد که عبایش را به دوشانداخت و جانماز و تسبیح و قرآنش را به دست گرفت و از ما دور شد و همین عاملی شد تا از این قهرمان وعده بگیرم که بهزودی یک گفتوگوی ویژه درخصوص کودتای پایگاه نوژه و ماموریتهای خرید تجهیزات نظامی از خارج و پشتیبانی از جبههها را به اتفاق داشته باشیم.