گفتوگو با همسر سردار شهید جاویدالاثر «حاجحسین سعادتخواه»
آن را که خبر شد خبری باز نیامد...
لاف عشق زدن کار سادهای است. همگان میتوانند ادعا کنند خداشناس و خدا دوستند. اما صاحبان حقیقی این ادعا آنانی هستند که وقتی مَحرم شدند مُحرم شدند. وقتی شناختند دیگر سر از پا نشناختند و وقتی خبر شدند دیگر خبری از آنان نیامد.
جاوید در لغت به معنای ابدی، مانا و همیشگی است. و جاوید الاثر یعنی کسی که تا همیشه رد و اثرش ماندنی و جاویدان است. لفظ «جاوید الاثر» در فرهنگ جنگ و مقاومت به شهدایی اطلاق میشود که پیکرشان سرنوشتی نامعلوم دارد. اما در نگاه معرفتی در واقع همه شهدا جاوید الاثرند چراکه اثر شهادت پاینده و جاوید است و هیچگاه غایب و ناپیدا نمیشود.
اما شهدایی که پیکر مطهرشان به وطن و آغوش خانوادههایشان بازنگشته غربت و مظلومیت خاصتری دارند. و شاید این موضوع ریشه در مشابهت تقدیر شهدای جاویدالاثر با مادر مظلوم و بیمزار هستی داشته باشد.
خانوادههای شهدای جاوید الاثر هم به نوع دیگری صبورند. صبری جمیل و پراجر، هم صبر فراق را میکشند و هم صبر بیخبری را و این یعنی اجر مضاعف. بانو «طوبی حلیمزاده» همسر سردار جاوید الاثر «حاجحسین سعادت خواه» یکی از این بانوان صابر،ارجمند و فخیمه است. که با کلامی پر مهر و مادرانه پذیرای ما شد تا در عین تالمات روحی روایتگر روزهای تلخ و شیرین زندگی در کنار این شهید جاوید الاثر باشد.
فاطمه زورمند
انتخاب عروس از خانواده شهدا
در دوران جنگ تحمیلی زمانی که شهر دزفول زیر موشکباران رژیم بعث بود، ما مدام با خانواده مجبور بودیم به پناهگاه یا اردوگاه برویم. سال 1367 بود که ساکن شهرک اردوگاه اشرفی اصفهانی مجاور دانشگاه پیام نور دزفول شدیم. در ساختمانهایی که از بلوک ساخته شده بود زندگی میکردیم. آن موقع به خیابانهای اردوگاه اصطلاحا «لین» میگفتند. محل اسکان خانواده سعادتخواه دو لین با ما فاصله داشت. مادر حاجی بهدنبال دختری از خانواده شهدا برای همسری پسرش میگشت که مرا به ایشان معرفی میکنند. چون من هم خواهر شهید بودم، هم خواهرزاده و برادرزاده شهید.
موشک 12 متری در مسجد!
برادرم «علیرضا حلیم زاده» در بمباران مسجد نجفیه دزفول به شهادت رسید. 20 اسفند 1359 بود، گروهی از جوانان مسجد روز قبل به جبهه اعزام شده بودند، تعدادی از بچههای نوجوان مسجد برای نگهبانی رفته بودند. و تعدادی دیگر مشغول استراحت میشوند تا نوبت نگهبانی به آنها برسد. که آن اتفاق تلخ رخ میدهد. یک موشک 12 متری به مسجد اصابت میکند و دیوار روی سیزده نوجوانی که در مسجد خوابیده بودند آوار میشود. اما ماجرا به همینجا ختم نمیشود و متأسفانه کامیونی حاوی 70 عدد کپسول گاز که درب مسجد بوده به یک منبع مواد منفجره مبدل میشود و با اصابت ترکشهای موشک به کپسولها، یکی یکی منفجر میشوند و همین اتفاق کار نجات و آواربرداری مسجد را مختل میکند و آن سیزده نوجوان که یکی از آنها برادر من بود همگی شهید میشوند. داییام هم 9 ماه بعد در عملیات طریقالقدس در منطقه بستان به خیل شهدا پیوست. عمویم نیز با نیروهای شهرداری مشغول کار عمرانی و آسفالت معابر بودند که بر اثر اصابت موشک دچار سوختگی میشود چند روز در بیمارستان بود و در نهایت به شهادت رسید. پدرم کر و لال بود و همه این غصهها را یکی یکی به جان میخرید.
داماد دستش قطع شده!
خلاصه مادر حاجی ما را پسندید و به خواستگاریم آمدند. پدرم تا حاجی را دید و فهمید در سپاه کار میکند به من گفت: «این پسر شهید میشود!» چون آنموقع زمان جنگ بود و شهید شدن یک امر محتمل بود. اما من برای اینکه پدر را آرام کنم گفتم:« نه بابا» ولی در دلم به شهادتش فکر میکردم.
حاجی 8 سال در پادگان کرخه نیروی بسیجی بود و یکسال قبل از خواستگاری یعنی سال 66 رسمی سپاه شده بود.
روز خواستگاری فقط همدیگر را دیدیم و هیچ شرط و شروطی هم برای هم نگذاشتیم. جالب اینجاست که یک بنده خدایی حالا از سر غرضورزی یا دلسوزی همهجا گفته بود که داماد یک دستش از مچ قطع شده و ناقص است.
17 سالم بود و کلاس دوم دبیرستان بودم. یک روز وقتی از دبیرستان به خانه آمدم دیدم مادرم سینی سبزی را جلویش گذاشته و سرش را پایینانداخته و بهطرز عجیبی ساکت است. انگار از چیزی ناراحت بود. گفتم: «از چیزی ناراحتی؟» گفت: «میگن خواستگارت یک مشتش قطعه...» گفتم: «اگر یک دستش کامل قطع بود باز هم من با او ازدواج میکردم» مادرم خیلی از این حرفم تعجب کرد. گفت: «چطور به این تصمیم رسیدی؟» گفتم: «تعجب نداره، چطور به این پسرهایی که در اردوگاه راست راست میچرخند و جبهه نرفتهاند و در امنیت هستند زن بدهند اما به این جوانها که برای دفاع از ما رفتهاند زن ندهند؟» مادرم با این حرف من به یقین رسید و آرام شد. 20 فروردین 1367 با حاجی عقد کردیم. 16 خرداد 1367 هم ازدواج کردیم.
اسمش آغاز زندگی مشترک بود ولی عملا حاجی اکثر وقتها نبود. به همین خاطر بعد از عروسی ساکن منزل مادرشوهرم شدیم. حاجی قبول نمیکرد خانه مجزا داشته باشیم. دوران جنگ بود و خیلی از خانههای شهر خالی بودند. دوست داشت وقتی به مأموریت میرود من تنها نباشم و خیالش از بابت من راحت باشد. به همین خاطر منزل مادرشان را مطمئنترین جا میدانست. مدتی به همین منوال گذشت. پدر شوهرم اصرار داشت که مستقل بشویم و روی پای خودمان باشیم. به همین خاطر یک منزل 38 متری برایمان گرفتند. ما هم قبول کردیم. البته حاجی وقتی متوجه شد دایی و مادربزرگم همسایه این منزل نقلی هستند خیالش راحت شد و قبول کرد ما مستقل بشویم. شبها مادربزرگم میآمد پیشم تا تنها نباشم.
به نام رفیق شهیدم
چون حاجی مدام در مأموریت بود من خانهداری و تربیت فرزندان را به شاغل بودن ارجح دانستم. ثمره زندگیمان دو اولاد است. پسرم آقا مجید که متولد فروردین 1369 است که حاجی اسم دوست صمیمیاش «مجید طیب طاهر» را که در عملیات والفجرهشت شهید شد را روی او گذاشت. اینها سه دوست بودند که یکی حاجی بود که جاوید الاثر شد. دیگری مجید بود که شهید شد و سومی «سید عزیزالله پژوهیده» است که مسئول هیئت ثارالله دزفول است و به خانوادههای شهدا و جانبازان و ایثارگران سرکشی و رسیدگی میکند.
فرزند دوممان فاطمه خانم هم متولد مهر1373 است. دو نوه زیبا و گل هم دارمهانیه خانم سعادتخواه فرزند آقا مجید که 6 ساله است و آقا حسین مسعودی نژاد پسر دخترم فاطمه خانم که چهار سال و نیم سن دارد.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
حاجی عشقش سپاه بود. کنار آمدن با این موضوع هم واقعا سخت بود. فکر کنید منی که خودم خانواده شهید بودم و بهاصطلاح با این روحیهها آشنا بودم تنهایی و سختی دوری از حاجی برایم سخت بود. باورتان نمیشود حتی از او خواستم از کار در سپاه استعفا بدهد و کار دیگری پیشه کند اما مگر میشد حاجی را از سپاه جدا کرد. حاجی انصافا از جان و دل برای کارش مایه میگذاشت. حاجی در گردان پیادهرزم بود. اولین گردانی که باید از پادگان خارج شود. به همین خاطر همیشه باید آماده میبودند. حاجی فرماندهی همه یگانهای نظامی را گذراند تا جانشین تیپ لشکر هفت ولیعصر عجلاللهتعالیفرجهشریف شد. سال1391 فرمانده یگان امنیتی اهواز شد. دوسال قبل از این هم آبادان خدمت کرد. اما من در هیچ یک از مأموریتهایش از دزفول جابهجا نشدم. تمام طول هفته اهواز بود و آخر هفتهها پیش ما میآمد. اما هنوز نرسیده تلفنها شروع میشد و تمام مدتی هم که پیش ما بود در حال رتق و فتق امور بود. مثل مادری که وقتی از خانه خارج میشود بچهها مدام به او زنگ میزنند. همیشه جای خالیش هر جا که نبود حس میشد.
حاجی برای شغلش و تعالی اسلام سنگ تمام گذاشت. معتقد بود اگر کسی یک ساعت از ادارهاش بیرون برود یا کمکاری کند. حقوق آن یک ساعتش اشکال دارد. با اینکه ماشین سپاه بهعنوان یک فرمانده در اختیارش بود اما ابدا کار شخصی را در ساعت کار و با ماشین بیتالمال انجام نمیداد. اما بالأخره فراقها و سختیها دستبهدست هم داد تا حاجی بازنشسته شود. البته به اصرار من، سال 1392 بود که از کار بازنشسته شد. اما مگر حاجی یک جا بند بود. بعد از بازنشستگی هر روز صبح میرفت مسجد چون مسجد محلهمان کامل ساخته نشده بود. دست به کار تکمیل مسجد شد. صبح میرفت ظهر برمیگشت. فقط در ظاهر یک سال و نیم در خانه بود. حاجحسین معنی «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم. موجیم که آسودگی ما عدم ماست.» بود. این جمله در مورد همه خانواده ما صدق میکند. ما هیچوقت زندگی آرام و یکنواختی نداشتیم. زندگی ما سراسر فراز و نشیب بود.
خوابی که تعبیر شد!
چند سال پیش هنوز داعشی وجود نداشت. خواب دیدم دو نفر وارد منزل ما شدند. من در محلی که حاجی نماز میخواند نشسته بودم. گفتند حاجی اسیر شده است. از خواب که بیدار شدم خوابم را برای حاجحسین تعریف کردم. گفتم: «جنگ ایران و عراق که تمام شده جای دیگری هم جنگ نیست،درسته؟» گفت: «بله» گفتم: «پس تعبیر این خواب چه میتواند باشد؟» گفت: «نمیدانم.» مدتها گذشت. مادر حاجی کاروان سوریه داشت. یک سفر که رفته بودند به آنها اعلام شده بود دیگر نمیتوانید زائر بیاورید. داعش آمده. همه سؤال میکردند داعش چیه؟ هنوز کسی از ماهیت این جرثومه خبر نداشت. تا اینکه جنگ در سوریه بالا گرفت و حاجی رفت و این تعبیر همان خواب تلخ بود.
اولین و آخرین اعزام
از لشکر ولیعصر(عج) و تیپ کرخه به سوریه نیرو اعزام میکردند. خبرش به گوش حاجی رسیده بود. گفت: «منم برم؟» گفتم: «نه!» انگشت شستم را روی بند اول انگشت اشاره گذاشتم و گفتم من ایناندازه هم دیگر تحمل ندارم! گفت: «یعنی میخوای بگی ضعیفی؟» گفتم ضعیف نیستم، گنجایشم دیگر تمام شده خیلی پیشتر و تو خودت میدونی. میدانست من به لحاظ روحی خستهام و بهخاطر سختیهای این سالها ناراحتی اعصاب گرفته بودم. گاهی نیمهشبها فشارم بالا میرفت و حاجی به کمکم میآمد. وقتی نارضایتی مرا دید به نماز شب پناه برد. خیلی اهل نماز شب بود. اما حالا دعای نمازهایش راضی شدن من شده بود. از خدا میخواست که من راضی به رفتنش بشوم. من هم از ته دل ناراضی نبودم ولی بهخاطر ضعف و بیماری دیگر توان دوری او را نداشتم از طرفی هم دلم برای زنان و کودکان مظلوم سوریه به درد میآمد.
قرار بود اگر بخواهد برود با بچههای تیپ کرخه برود. اما یک روز که رفته بود مسجد شنیده بود لشکر ولیعصر (عج) در حال اعزام نیرو است. از مسجد که آمد ناخودآگاه گفت: «لشکر داره میبره سوریه» گفتم: «تو چرا نمیری؟» گفت: «پس تو رو چیکار کنم؟ اگر اذیت بودی کی کمکت میکنه؟» گفتم: «خدا هست» گفت: «من فرمانده هستم. نروم آمادهباش بزنم بعد پشیمون بشی» گفتم: «نه خیالت راحت برو» گفت: «تازندهام این خوبی تو را فراموش نمیکنم.» توصیه کرد دراین مدت تنها نمانم و مرتب به خانه پسرم در اهواز بروم. اما دعا کنم که برنگردد و شهید بشود. حقیقتا حاجی با پایان جنگ خیلی حالش گرفته و غمگین بود. چون دید جنگ تمام شد و او شهید نشد.
بازگشت کاروان مدافعان حرم بدون حاجی
شنبه 5 دی 1394 رفتیم امامزاده رودبند با یکی از همرزمان جنگش به نام «ناصر اسکندری» که ازاندیمشک آمده بود قرار داشتیم. پسرم و عروسم هم همراهمان بودند. حاجی و همرزمش را رساندیم در پادگان لشکر، موقع خداحافظی سرم را بوسید و رفت. یک روز برنامه توجیهی داشتند. روز دوم به پادگان امام حسینعلیهالسلام در تهران اعزام شدند و یک جلسه توجیهی هم آنجا میگذرانند و بعد از گرفتن آزمایش دیانای به سوریه میروند.
یک و ماه نیم از رفتن حاجی از خانه گذشته بود. یک روز بعد از ظهر خیلی دل خسته و ملول از دنیا شده بودم. بیخبری حسابی اذیتم میکرد. روبهروی خانهمان یک محوطه باز و سرسبز بود. رفتم آنجا نشستم تا از دنیا فارغ شوم شاید سبک شوم و روحیهام باز شود. دوستم ـ همسر آقای اسکندری ـ تماس گرفت و گفت: «بیا خونه» وقتی که آمدم دیدم دارند خانه را مرتب و تمیز میکنند. همسایهها هم داشتند تو حیاط سبزیها را میشستند. سبزی قورمهسبزی خریده بودم پاک کنم که اگر حاجی آمد. قورمهسبزی درست کنم. سبزیپلویی خشک کرده بودم. هر انسانی مسافری داشته باشد چشمانتظار است تا برگردد و برای برگشتنش تدارک میبیند. گفتم چه خبر است. خانم اسکندری گفت: «مدافعان حرم برای دیدارتان میآیند.» آقای اسکندری همسرش را فرستاده بود که ما را آماده کند که کاروان مدافعان حرم که حاجی با آنها رفته بود وقتی میآیند و حاجی همراهشان نیست خیلی شوکه نشویم. مجید پسرم را خبر کرده بودند. او هم که حال روحیاش خیلی خوب نبود با یکی از دوستانش از اهواز حرکت کرده بود بهسمت منزل ما. تا هرچه زودتر به ما برسد. به او گفته بودند قبل از اینکه کسی چیزی به مادرت بگوید آنجا باش.
صبح 19 بهمن عملیات آزاد سازی شهرهای نبل و الزهرا انجام شده بود و اخبار عملیات به ایران رسیده بود. و تا ظهر تقریبا همه خانوادههای مدافعین حرم خبردار شده بودند. اما ساعت سه ظهر بود که با ورود دوستان حاجی خانه ما کن فیکون شد.
امان از دل زینب
زمانی که خبر را به من دادند. به درون اتاقم رفتم و یک پتو روی پاهایم انداختم و یک بالشت پشت سرم گذاشتم و نشستم. خواهر کوچکم که خیلی مرا دوست داشت، مقداری ترسیده بود، از من پرسید: «حالت چطوره؟خوبی؟» گفتم: «من در خانه خودم نشستهام. پتو روی پایم و چای کنارم. در کمال عزت. اما امان از دل زینب که بعد از حسینش او را با تازیانه به شام بردند.»
معراج روح
معمولا بعد از یک دوره 45 روزه نیروها به ایران برمیگردند. اما حاجی و دیگر رزمندهها دور حاجقاسم را میگیرند و از او میخواهند تا اجازه بدهد در عملیات آزادسازی شهرهای نبل و الزهرا شرکت کنند. وقتی عملیات انجام میشود مردم این دو شهر هنوز از روی کوهی مشرف در تیررس دشمن بودند. دشمن با ماشین و ادوات در قسمت مسطح بالای کوه مستقر بوده است. مقرر میشود که این بلندی را هم از دست داعشیان خارج کنند تا مردم در امان باشند. نیروهای ایرانی از دو جناح از کوه بالا میروند که شهید محمدعلی قربانی از یک جناح و حاجی از جناح دیگر میرود. در همین حین آقای قربانی شهید میشود. موقع بالا رفتن تیری هم به پای حاجحسین اصابت میکند که با چفیه پایش را میبندد و ادامه میدهد و به پشت کوه میرود و دیگر کسی از این به بعد خبری از او ندارد. عملیاتی که خیلی از جوانها در بالا رفتن از کوه با سختی روبهرو بودند حاجی با 52 سال خودش را به بالا رساند. من معتقدم روحش او را بالا کشید.
تا یکسال بعد از این عملیات ما فکر میکردیم حاجی اسیر است. سال 95 بود به عتبات مشرف شدم. در راه مدام به آرزوی حاجی فکر میکردم که گفته بود دعا کن من شهید بشوم. یکسالی هم بود که ما از او بیخبر بودیم. به همین خاطر از امام حسینعلیهالسلام خواستم که حاجی را به آرزویش برساند.
بعد از یکسال که خبری از طرف دولت سوریه نشد. و با وجود داعشی که همه دیدیم چه جنایتکاران خونخواری بودند. احتمال اسیر شدن را در حد صفر میدانستیم. چون زمان جنگ باعراق میدانستیم یک دولت مقابلمان است. اردوگاه داشت و اسرا را نگهداری میکرد اما داعش یک گروه ساختگی است که یک دسته از نیروهایش یک عملیاتی را انجام میدهند و میروند. کسی را زنده نمیگذارند. اینقدر در این مدت یکسال از ما سؤال کردند که خبری از حاجی نشد که دیگر نمیدانستیم چه باید جواب بدهیم. مثل نمک پاشیدن روی زخم بود. ما هم با مشورت مسئولین مربوطه تصمیم گرفتیم خبر شهادت حاجی را اعلام کنیم.
19 دی 1395 بود که آقای پژوهیده از ما اجازه گرفت که در هیئت ثارالله دزفول خبر شهادت حاجی را اعلام کند.
دختری چشم انتظار پدر
حاجی خیلی قوی بنیه و با اراده بود. اغراق نیست اگر بگویم از ضعف و ناامیدی دور بود. البته خانوادگی این خصایص را دارند. اما در عین حال مظلوم و کمتوقع بود. وسط تابستان که گرمای هوا بیداد میکرد. با وجود اینکه ماشین داشتیم با موتور میرفت نماز جمعه وقتی برمیگشت رنگش از شدت گرما به کبودی میزد و از شدت خستگی میخوابید.
شبهای احیای ماه مبارک رمضان غسل شب قدر میکرد و از اذان مغرب تا اذان صبح پنجاه نماز دو رکعتی و تمام اعمال را بدون کم و کاست انجام میداد.
عاشق و رفیق بچههاش بود. بچهها بعد از پدر به معنای کلمه زندهاند و نفس میکشند وگرنه زندگی به آن معنا دیگر ندارند. مخصوصا دخترم مثل شمع در حال سوختن است. خیلی دوست دارد پدرش برگردد. شهید «علی سعد» و «مهدی نظری» که جاوید الاثر بودند پیکرهایشان برگشت. اما شهید ما نیامد. امیدوارم هر کسی که این مطلب را میخواند برای تسکین دل ما مخصوصا دخترم و بازگشت پیکر شهیدمان دعا کند.
گردنبند زیبای شهادت
27 سال با هم بودیم. پابهپایش در زندگی رفتم. حتی من غذای نانی دوست داشتم و حاجی بیشتر برنج دوست داشت به خاطرش کوتاه میآمدم. اما او راهش را انتخاب کرده بود. حاجی گفت 27 سال کنار هم بودیم. کافیه؟ گفتم:«بله هر چی تو بگی...». کسی پرسید غصه نمیخوری که حاجی رفته؟ گفتم: «مرگ حق است. به فرموده پیامبر شهادت همچون گردنبندی زیبا بر گردن زن جوان است. و مرگ با شهادت زیباست.» همیشه دعایم این است که مرگ در بستر نصیب هیچکس نشود.
تو رحمت بودی نه زحمت
حاجی وقتی که سوریه بود یک مداح سید همرزمش بود. همیشه از او میخواست برایش روضه حضرت زهراسلاماللهعلیها را بخواند. حاجی همچنین با او وصیتی را در میان میگذارد و از او میخواهد تا بعد از شهادش در مورد این موضوع به کسی چیزی نگوید. حاجی به آن مداح گفته بود بعد از شهادت مرا به ایران برنگردانید. نمیخواهم هیچ زحمتی برای جمهوری اسلامی داشته باشم. آرزو داشت پیکرش در سوریه بماند. خودش دوست نداشت برگردد و خدا هم او را به آرزویش رساند.