نـشانـی
ـ آقا، فال بگيرم!
پيرمرد بياعتنا به پسرك كه كنارش ايستاده بود، برگهاي خشكيدة روي سنگ را با دستاني لرزان كنار زد. عكس کوچکی را از جيب كت چهارخانهاش درآورد و روي سنگ گذاشت. لبخند كمرنگي روي لبهاي چروكيدهاش نقش بست.
ـ سلام بابا جون! امروز چه خبر؟ مادرت بازم بيتاب شده بود... از صبح كنار در حياط نشسته. هنوزم منتظره. ميگه زنگ ورودي ساختموناي محل تغيير كرده، اسم كوچهها عوض شده، شكل خيابونا فرق كرده... ميگه شايد تو راهتو گم كني! ولي فكر نكنم. مگه ميشه كسي راه خونة پدريشو فراموش کنه! حتماً يادت ميمونه؛ خيابان شقايق، كوچه اقاقي. اگه راهو گم كردي، نشوني رو به هر كس كه بدي، پيدا ميكنه. خيابان شقايق، كوچه اقاقي. خونه پدرت هيچ تغييري نكرده، همون خونه قديمي دو طبقه، با پنجرههاي چوبي و ديوارهاي خشتي. فقط درخت توت وسط حياط خشكيده.
يادته كه از تنهاش بالا ميرفتي و توت ميتكوندي! حالا وقتي كه بياي، واسه خودت مردي شدي. آخه اين عكس مال اون وقتيه كه هنوز پشت لبت سبز نشده بود؛ همهش پونزده سالت بود. تازه توي بسيج مسجد محل، اسم نوشته بودي. يه چند شبي كه رفتي، هوايي شدي. به من گفتي: ميخوام برم... گفتم: بايد مادرت اجازه بده.
رفتي پيش مادرت، گريه كردي، التماس كردي، گفتي هم سن و سالاي من در حال اعزامند، اما راضي نشد. راضي نشد كه نشد. گفت: بايد بموني، تو تنها بچة مايي. به من نگاه كردي؛ سر تكون دادم. گفتم: بايد مادرت راضي بشه... صبح روز بعد، وقتي از خواب بيدار شديم، رفته بودي. رفته بودی و انگشت اشارة من جوهري بود!
پيرمرد آهي كشيد، دست در جيب كتش فرو برد و ساعت زنجيردار رنگ باختهاي را درآورد. نگاهي به صفحة مات و زردرنگ ساعتانداخت. سپس به چشمهاي عكس نگريست و ادامه داد:
ـ خودت برام خريديش. درست بيست سال پيش. شب عيد بهم دادي. گفتي: با اين، هيچ وقت زمانو گم نميكني بابا! عقربهش روي دوازده خوابيده. نميخواستم ببرمش پیش ساعتساز. آخه همون روزي خوابيد كه خبر آوردن تو اونور هور موندي.
ميدونم يه روز بيدار ميشه. اون روز تو هم برميگردي...
ـ آقا... آقا فال بگيرم!
پيرمرد نگاهش را از عكس گرفت و سر برگرداند. پسرك با موهاي ژوليده و بيني سرخ شده از سرما، هنوز در كنارش ايستاده بود. قناري ميان قفس به اين طرف و آن طرف ميپريد.
پسرك خنديد، جاي دو دندان خالي، از ميان لبهايش نمايان شد. پيرمرد هم خنديد، جاي خالي دندانهاي او هم نمايان شد.
اسكناس تانخوردهاي را از جيب بغل كت چهارخانهاش درآورد. آن را در دست پسر گذاشت. پسر قوطي كاغذهاي تاشده را به قفس نزديك كرد. قناري، كاغذي را با نوكش بيرون کشيد.
پيرمرد با دستهاي لرزان تاي كاغذ را باز كرد و با نگاهش خواند: «يوسف گمگشته بازآيد به كنعان غم مخور...»
يكباره و با خوشحالي از جا برخاست. فکر کرد که زن هنوز هم در انتظار پيام پسر؛ کنار درِ حیاط نشسته است. پيرمرد، شتابان طرف خانه به راه افتاد.
باد پاييزي وزید. عكس كوچكی كه روي سنگ شهيد گمنام جا مانده بود، همراه برگهای خشکیده بر زمین غلتید...
نویسنده: مریم عرفانیان