داستانک
آسانسور*
نادیا درخشان فرد
درست مثل یک رویای حقیقی بود. من در یک قلک فلزی زندانیشده بودم و نمیدانستم چیکار کنم! نفسم بندآمده بود و هیچکس فریادهایم را نمیشنید. دیگر توان باز نگهداشتن پلکهای سنگینم را نداشتم. ناگهان حس کردم یک نفر بالش زیر سرم را کشید و پرت کرد گوشه اتاق! سرم محکم به تشک تختم خورد، طوری که حس کردم یکلحظه جدی جدی مغزم آمد توی دهانم! خوابآلود، سر جایم نشستم و گفتم: «ای بابا چند بار گفتم با این روش بیدارم نکن مامان؟»
مادر چشمهایش را گرد کرد و گفت: «علیک! صبح به خیر. معلوم نیست باز دیشب تا کی بیدار بودی. ساعت این گوشیات نفله شد از بس زنگ زد تا بیدارشی. کل ساختمون بیدار شدن جنابعالی هنوز خمیازه میکشن. پاشو برو دست و صورتت رو بشور که مدرسه داری پاشو...» با بیحالی گفتم: «ولش کن. حوصله ندارم صورتم رو بشورم.» چند ثانیهای گذشت؛ مادر یکدفعه لیوان آب سرد کنار دستم را ریخت توی صورتم.
- حالا دست و صورتت رو هم شستی. پاشو لباسات رو بپوش وگرنه...
شکل موش آبکشیده شده بودم و از ترس آن که مادر کار بدتری نکند مثل گربه از تخت پایین پریدم و شروع به پوشیدن لباس کردم. مادر گفت: «آها... حالا شد. دیدی چقدر سرحال شدی.»
وقتی حاضر شدم مادر ساندویچی به دستم داد و گفت: «امروز میخوام برم خونة مادربزرگت و تا عصر نیستم؛ پدرت هم که تا ساعت سه سر کاره و بعد از اون میاد دنبالم تا بیایم خونه. تو هم با اتوبوس بیا مثل همیشه؛ اما سر راه حتماً سبزی بخر و تا وقتیکه برمیگردم پاککن... یادت نرهها.»
سری به تأیید حرفش تکان دادم و گفتم: «چشم، یادم نمیره.»
کفشهای ورزشیام را پوشیدم و توی آسانسور رفتم. خانة ما طبقه پنجم بود و مدرسهام خیلی دیر شده بود.
از آسانسور که بیرون آمدم، بدو بدو دویدم سمت ایستگاه تا به اتوبوس برسم. رسیدم و سوار شدم. آن روز امتحان ریاضی داشتیم و زنگ آخر هم علوم. درس آن روز درباره چرخدندهها و انواع اهرمها و معرفی ساختار یک آسانسور بود. معلممان میگفت: «گاهی اوقات آسانسورها سقوط یا در طبقهای گیر میکنند که در این مواقع باید خونسرد بود و با آتشنشانی تماس گرفت و تا حدی که میتوانیم خودمان را کنترل کنیم تا استرس یا ترس نداشته باشیم.»
سپس به من که مسئول آزمایشگاه بودم اشاره کرد تا وسایل آزمایش را بگذارم سرجایشان. وسایل را برداشتم و به سمت آزمایشگاه رفتم. در راه فکر میکردم که اگر روزی در آسانسور ساختمان گیر کنم چه عکسالعملی از خود نشان میدهم؟ از همه مهمتر در آن موقعیت چه حسی دارم؟
غرق در این فکر وارد آزمایشگاه شدم و هر یک از وسایل را سرجایشان گذاشتم. سریع از آنجا بیرون آمدم که زنگ آخر خورد. جنگ رفتن به خانه توی سالن به راه افتاده بود و بچهها به طرف پایین هجوم آوردند. من که وسط پلهها ایستاده بودم با دیدن آنها ترسیدم و فوری از پلهها پایین رفتم تا زیر دست و پایشان لِه نشوم.
وقتی همه رفتند، از کلاس کیفم را برداشتم و به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم. به محلهمان که رسیدم یک بسته سبزی خریدم و طرف خانه راه افتادم تا هرچه سریعتر سبزیها را پاککنم، وگرنه مادر عصبانی میشد. با خوشحالی زیر لب آواز میخواندم. در خانه را با کلید باز کردم و رفتم توی آسانسور. در همین موقع حس کردم آسانسور سرجایش ایستاده و هیچ حرکتی نمیکند!
اول فکر میکردم که حسم اشتباه است؛ اما بعد از چند دقیقه فهمیدم قضیه کاملاً جدی است. به خودم توی آیینه نگاه کردم و گفتم: «هیچ حس عجیبی ندارم! پس چرا خانم معلم همش تأکید میکردند که نترسیم و استرس نداشته باشیم؟ گوشی هم که ندارم به آتشنشانی زنگ بزنم؟ پس چیکار کنم!» به ساعت مچیام نگاه کردم، ساعت یک بود و پدر و مادرم تا ساعت چهار به خانه نمیآمدند. به سبزیها نگاه کردم و یاد حرفهای مادر افتادم که گفته بود حتماً باید سبزیها را پاککنم؛ بنابراین کف آسانسور نشستم و شروع به پاک کردن سبزیها کردم. همانطور که سبزیها را پاک میکردم، بلند بلند آواز میخواندم تا سرگرم بشوم. آنقدر خوش گذشت که نفهمیدم پاک کردن سبزیها کی تمام شد.
ساعت چهار بود و وقتی پدر و مادرم آمدند و فهمیدند آسانسور گیر کرده به آتشنشانی و آمبولانس تلفن کردند تا بیایند و مرا نجات دهند. موقعی که در آسانسور باز شد مادر بغلم گرفت و به پرستارهای اورژانس گفت: «سریعتر بیایید فشار بچهام رو بگیرید و مطمئن شوید حال دخترم خوب است سریع.» چند تاپرستار آمدند بالای سرم که مانعشان شدم و گفتم: «ولم کنید...ولم کنید. من حالم خوبه، چیزیم نیست به خدا.»
مادر با ترس گفت: «مطمئنی؟ خوبی دخترم؟ سالمی؟ چیزیت که نشده؟»
- نه مادر جان! کاملاً حالم خوبه. تازه توی این مدت داشتم سبزی پاک میکردم نمیبینی تمام تنم بوی تره میده؟
همه با شنیدن این حرفم خندیدند و آتشنشانها به من آفرین گفتند. پدرم از این خونسرد بودنم خشکش زده بود و این موضوع برای او غیرقابل درک بود. بعد از اینکه همهچیز درست شد به خانه رفتیم. جریان خواب دیشبش و درسی که آن روز معلم علوم داده بود را برای خانوادهام تعریف کردم. مادر فقط میخندید و پدرم هم میگفت که نمیداند این خونسردی و مسئولیتپذیری من به چه کسی رفته است. آن دو مثل همیشه تشویقم کردند.
روز بعد جریان را توی کلاس علوم تعریف کردم تا الگویی باشد برای تمام دانشآموزانی که در چنین حوادثی قرار میگیرند.
_______________
* این داستان سال 1396، در جشنوارة آسیایی «جامعة ایمن» رتبة برتر را در قارة آسیا به دست آورد.