kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۸۸۹۸
تاریخ انتشار : ۰۵ بهمن ۱۴۰۱ - ۲۱:۵۹

از چشمه خورشید جگر سوخته آید هر دیده که لب تشنه دیدار تو باشد (چشم به راه سپیده)

 
 
 
سایه دیوار تو 
یوسف شود هر آنکه خریدار تو باشد
عیسی شود آن خسته که بیمار تو باشد
از چشمه خورشید جگر سوخته آید
هر دیده که لب تشنه دیدار تو باشد
خوابی که به از دولت بیدار توان گفت
خوب است که در سایه دیوار تو باشد
هر چاک قفس از تو بیابان بهشتی است
خوش‌وقت اسیری که گرفتار تو باشد
بر چهره گل پای، چو شبنم نگذارد
آن راهروی را که به پا خار تو باشد
«صائب» اگر از خویش توانی بدر آمد
این دایره‌ها نقطه پرگار تو باشد
صائب تبریزی(ره)
 یک قدم مانده
 جمعه‌ها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
بی‌تو چندی است که در کار زمین حیرانم
مانده‌ام بی‌تو چرا باغچه‌مان گل دارد؟
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده، زمین شوق تکامل دارد
جمکران نقطه امید جهان شد که در آن
هرچه دل، سمت خدا دست توسل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت، تنها
تکیه بر کعبه بزن کعبه تحمل دارد
سید حمیدرضا برقعی
از سر ناچاری
بی‌تو همه دقیقه‌ها تکراری‌ست 
زخمی که نشسته در دل ما، کاری‌ست
این چشم به راهیِ همیشه، آقا 
نه چاره ما که از سر ناچاری‌ست 
سیداکبر سلیمانی 
ناگهان بیا
ای رفته کم‌کم از دل و جان، ناگهان بیا
مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا
قصد من از حیات، تماشای چشم توست
ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بیا
چشم حسود کور، سخن با کسی مگو
از من نشان بپرس ولی‌ بی‌نشان بیا 
ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن
بی‌‌آنکه دلبری کنی از این و آن بیا
قلب مرا هنوز به یغما نبرده‌ای
ای راهزن دوباره به این کاروان بیا
فاضل نظری
در تمام باورها 
سلام وارث آزاده پیمبرها 
عصاره دل آیینه‌گون کوثرها 
کلیم! نوح! محمّد! مسیح! ابراهیم! 
خلاصه دل پاک پیام‌آورها 
روان شده است به رگ‌های آسمان خونت 
که می‌زند به هوای تو نبض خاورها
نه شایدی، نه گمانی، به حتم می‌آیی
خدا نشانده تو را در تمام باورها 
به کاهنان پر از ادّعا خبر بدهید 
شنیده شد نفس یوسف از پس درها 
نفس بکش که در ‌این عصر زرد پاییزی 
نسیم پُر شود از عطر پاک گلپرها 
بیا و از جگر ریش‌ریش باغ بپرس 
چه‌ها گذشته بدون تو بر صنوبرها 
چه بی‌حواس زمینی! چه ظهر غمگینی 
تو را ندید که می‌آیی از پی سرها
تو را ندید که با ذوالفقار خاموشت 
نشسته‌ای چه غریبانه بین خنجرها 
چگونه «ناحیه» خواندی کنار آن گودال؟ 
چقدر خم شده قدّت به یاد خواهرها؟ 
هزار شاعر نور و هزار شعر صبور 
کشانده‌اند تو را تا خیال دفترها
هزار بار نوشتند و تازگی داری 
طلایه‌دار تمامی نامکرّرها...
حسنا محمدزاده 
تقویم خسته 
یکی بیاید و دستی به ما تکان بدهد
یکی دوباره به تقویم خسته جان بدهد 
چه سرد مانده دل بی‌حواس آدم‌ها 
کسی نبوده که آن را کمی تکان بدهد! 
چقدر یخ‌زده آغوش کوچه‌های سلام
کجاست او که جوابی به عابران بدهد؟ 
زمین به روی خودش آب می‌شود، پس کو؟
کسی که دست زمین را به آسمان بدهد 
بهار مُرده در‌ اینجا، هجوم پاییزست 
کجاست او که به ما شور ناگهان بدهد؟ 
کنار پنجره‌ها پرده‌پرده می‌میریم 
یکی دوباره خدا را به ما نشان بدهد
اصغر اکبری
برمی‌گردی 
دیدیم تو را دوباره برمی‌گردی
از باغ پر از ستاره برمی‌گردی
گفتند که چاره نیست بر درد فراق
انگار! برای چاره برمی‌گردی
؟؟؟؟؟
دل ویرانه 
ویرانه نه آن است که جمشید بنا کرد
ویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که هر جمعه به شوقت
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
؟؟؟؟؟