kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۸۷۶۳
تاریخ انتشار : ۰۴ بهمن ۱۴۰۱ - ۲۱:۱۲
به بهانه شهادت جانگداز امام‌هادی علیه‌السلام

امام؛ جلوه‌گاه رحمت پناهِ عالمیان

کهف الوری(پناه مردمان) از جمله اوصاف امامان شیعه است که مشخص می‌سازد آن بزرگواران چه در دوره حیات طیبه خویش و چه پس از شهادت، همواره فریادرس گرفتاران و پشتیبان محرومان و بیچارگان بوده‌اند. این ذوات مقدس که تجلی‌گاه رحمت خداوند هستند، در کنار دیگر فضایل بی‌شمار خود، پیوسته از پناه‌جویان عالم در هر لباس و دین و آیینی، گره‌گشایی کرده و بدین وسیله چهره زیبای مهر الهی را به خلایق نمایانده‌اند.

در سالروز شهادت امام دهم ابوالحسن ثالث علی بن محمد الهادی علیه‌السلام، به جرعه‌ای از دریای محبت و رأفت آن امام برحق، وجود عاشقان حضرتش را سرشار می‌کنیم.
۱. کافور خادم امام‌هادی علیه‌السلام گوید در مجاورت محل اقامت آن حضرت، عده‌ای از صنعتگران کار می‌کردند که یکی از آنها یونُس نقّاش بود. وی با امام‌هادی علیه‌السلام ارتباط داشت و به آن حضرت خدمت می‌نمود.
روزی یونس در حالی که از شدت ترس می‌لرزید، خدمت امام رسید و عرض کرد سرورم! من خانواده خود را به شما می‌سپارم. امام فرمود چرا؟ گفت قصد دارم فرار کنم! امام با لبخندی فرمود چه شده یونس؟! گفت موسی بن بُغا (فرمانده جنایتکار متوکّل، خلیفه عباسی) نگین بسیار گران بهایی فرستاد تا روی آن نقش بیندازم. اما هنگام کار، نگین شکست و دو نیمه شد. فردا قرار است آن را تحویل دهم و با این پیشامد، می‌دانم موسی بن بغا مرا هزار تازیانه می‌زند یا خواهد کشت.
امام فرمود به خانه‌ات بازگرد که فردا جز خیر نخواهی دید. فردا صبح یونس دوباره با ترس‌ولرز آمد و گفت اینک پیکی از سوی موسی برای بردن نگین آمده است. امام فرمود بازگرد که جز خیر در انتظارت نیست. عرض کرد سرورم! به او چه بگویم؟ امام لبخندی زد و فرمود برو ببین او چه می‌گوید. یونس رفت و خندان بازگشت و گفت سرورم! این شخص پیغام آورده بود که زنان بر سر نگین با هم اختلاف کرده‌اند. آیا می‌توانی آن را دو قسمت کنی تا تو را از عطای خود بی‌نیاز کنم؟ امام گفت خداوندا! تو را سپاس که ما را از شکرگزاران واقعیِ خود قرار دادی. سپس فرمود تو در جوابش چه گفتی؟ یونس پاسخ داد گفتم فرصتی بده تا ببینم می‌توانم چکار کنم. امام فرمود پاسخ خوبی دادی.
۲. مردی به نام عبدالرحمن در اصفهان زندگی می‌کرد و شیعی مذهب بود. به او گفتند علت گرایش تو به امامت علی النقی علیه‌السلام چیست؟ گفت معجزه‌ای مشاهده کردم که موجب تشیّعم شد و آن اینکه من مردی فقیر اما خوش سخن و شجاع بودم. یک سال مردم اصفهان مرا با عدّه دیگری برای دادخواهی نزد متوکل فرستادند.
روزی بر در کاخ متوکل ایستاده بودیم که وی امر کرد علی بن محمد(ع) را احضار کنند. من از شخصی که کنارم بود پرسیدم این مرد که متوکل او را احضار نموده کیست؟ گفت او از اولاد علی علیه‌السلام است که شیعیان به امامتش معتقد هستند. آنگاه ادامه داد ممکن است متوکل او را برای کشتنش احضار کرده باشد. ناگاه دیدم که آن حضرت سوار بر اسب می‌آید. مردم از چپ و راست صفوفی تشکیل داده و او را تماشا می‌کردند.
من همین که او را دیدم محبتش در دلم جای گرفت و در دل دعا کردم که خداوند شرّ متوکل را از او دور سازد. آن حضرت سر به زیر‌انداخته و از بین جمعیت می‌گذشت و من پیوسته برایش دعا می‌کردم. تا آنکه به من رسید و فرمود خداوند دعایت را مستجاب کرد و عمری طولانی، ثروتی فراوان و فرزندانی زیاد به تو عنایت فرمود. من از شنیدن این سخنان به خود لرزیدم و از حال رفتم.
پس از آن که به اصفهان برگشتم، خداوند مرا ثروتمند نمود و هم اکنون خانه‌ای که در آن سکونت دارم یک میلیون درهم ارزش دارد و این غیر از ثروتی است که در بیرون از منزل دارم و ده فرزند روزیم کرده و عمرم به هفتاد و‌اندی رسیده است. آری من معتقد به امامت کسی هستم که از سرّ درونم آگاهی داشت و خداوند دعایش را در حق من اجابت فرمود.
۳. راوی گوید در سرزمین ربیعه، کاتبی مسیحی به نام یوسف بن یعقوب زندگی می‌کرد که با پدرم دوستی داشت. وی روزی به منزل ما آمد. پدرم پرسید چه پیش آمده که قصد سفر کرده‌ای؟ گفت متوکل مرا فراخوانده و نمی‌دانم مقصودش چیست اما جان خود را به صد دینار از خداوند خریده‌ام که آن را تقدیم علی بن محمد علیه‌السلام کنم. پدرم گفت موفق خواهی شد.
راوی گوید این شخص نزد متوکل رفت و چند روز بعد شاد و خوشحال بازگشت. پدرم جریان سفرش را پرسید گفت به سامرا رفتم و قبلا آن این شهر را ندیده بودم. تصمیم گرفتم پیش از آنکه کسی از آمدنم باخبر شود، ابتدا این صد دینار را به ابن الرضا(ع) برسانم و می‌دانستم که متوکل آن حضرت را خانه‌نشین کرده است. گفتم چگونه خانه ابن الرضا را پیدا کنم تا باعث دردسرم نشود؟ سرانجام به فکرم رسید که سوار بر مرکب شده و افسارش را رها کنم تا هر کجا خواست برود. شاید بدون پرسیدن از کسی به خانه آن حضرت برسم.
دینارها را در آستین نهادم و سوار شدم. الاغم از چند محله و بازار عبور کرد تا به خانه‌ای رسید و هر چه کردم از آنجا تکان نخورد. به غلام خود گفتم بپرس این خانه از آنِ کیست؟ گفتند این خانه ابن الرضا است. گفتم الله اکبر! این دلیل قانع‌کننده‌ای بر حقانیت او است. در این هنگام غلام سیاهی از منزل خارج شد و گفت تو یوسف بن یعقوب هستی؟ گفتم آری گفت داخل شو. آنگاه مرا در راهرو خانه نشاند و خود به درون رفت. با خود گفتم این هم دلیل دیگر! این غلام از کجا نام مرا می‌دانست با آنکه کسی در این شهر مرا نمی‌شناسد. خادم دوباره آمد و گفت صد دیناری که در آستین داری به من بده! پول را به او دادم و با خود گفتم این هم سومین دلیل. خادم رفت و بازگشت و گفت داخل شو.
هنگامی که به حضور امام‌هادی(ع) رسیدم آن حضرت فرمود یوسف! وقت آن نرسیده که اسلام اختیار کنی؟ گفتم مولای من! آن‌قدر دلیل و برهان مشاهده کرده‌ام که برای هر کسی کافی است. امام فرمود هیهات! تو مسلمان نمی‌شوی ولی فلان پسرت به زودی اسلام آورده و از شیعیان ما خواهد شد.‌ای یوسف! بعضی می‌پندارند که ولایت ما برای امثال شما سودی ندارد. به خدا دروغ می‌گویند. محبت ما برای شما نیز سودمند است. به جایی که قصد کرده‌ای برو و بدان جز خوبی نخواهی دید. من نزد متوکل رفته و آنچه که دوست داشتم گفتم و شنیدم و سپس بازگشتم. راوی گوید پس از مرگ آن نصرانی پسرش را دیدم که مسلمان و شیعه‌ای معتقد شده بود. اما اظهار می‌داشت که پدرش به دین نصرانیت مرده است. او پیوسته می‌گفت من به بشارت مولایم علیه‌السلام مسلمان شده‌ام.
۴. زید بن علی بن حسین بن زید گوید من بیمار شدم و شب هنگام طبیبی بر بسترم آمد و دارویی تجویز نمود. اما در آن ساعت شب تهیه دارو برایم امکان نداشت. همان موقع خادم امام‌هادی(ع) که به همراه خود آن دارو را آورده بود از راه رسید و گفت امام تو را سلام رسانیده و فرموده است این دارو را چند روز مصرف کن. من هم آن را مصرف کردم و بهبود یافتم.
۵. امام‌هادی علیه‌السلام روزی برای کاری به یکی از روستاهای اطراف سامرا می‌رفت. مردی عرب خود را به آن حضرت رسانید. امام فرمود خواسته‌ای داری؟ عرض کرد من از کوفه می‌آیم و از ارادتمندان جدّ شما علی بن ابی طالب(ع) هستم. اینک گرفتار قرض سنگینی شده‌ام و جز شما به هیچ‌کس چشم امید ندارم.
امام فرمود خاطرت آسوده و چشمت روشن باد! و او را تا صبح روز بعد نزد خود نگاه داشت. آنگاه به او فرمود از تو خواسته‌ای دارم مبادا با من مخالفتی کنی. مرد عرب گفت مخالفت نخواهم کرد. امام به دستخط مبارک خود یادداشتی نوشت و در آن به فلان مبلغ بدهی که بیش از مقدار قرض مرد عرب بود تصریح کرد. آن‌گاه فرمود این یادداشت را بگیر هر وقت به سامرا رفتم و دیدی عده‌ای نزد من هستند، این دستخط را نشان بده و پول خود را بطلب و بسیار سخت بگیر و درشتی کن. مبادا بر خلاف دستور من عمل کنی. از خدا بترس که خلاف آنچه گفتم عمل‌نمایی! مرد پذیرفت و ورقه را گرفت.
هنگامی که امام به سامرا بازگشت، گروه بسیاری از درباریان و اشخاص دیگر آن حضرت را احاطه کردند. در این زمان مرد عرب از راه رسید و یادداشت را نشان داد و پول خود را مطالبه نمود و همان طور که امام سفارش کرده بود، درشتی نشان داد. امام به نرمی و ملایمت پیوسته عذرخواهی می‌کرد و وعده پرداخت آن را می‌داد. چون این خبر به متوکل رسید، دستور داد که سی هزار درهم برای آن حضرت ببرند. امام پول‌ها را به مرد عرب داد و فرمود این را بگیر و قرضت را ادا کن و بقیه را برای مخارج خانواده‌ات صرف نما و عذر ما را بپذیر. آن مرد گفت‌ای فرزند پیامبر! به خدا قسم تقاضای من کمتر از یک سوم این مقدار بود. اَللهُ أعلَمُ حَیثُ یَجعَلُ رِسالَتَهُ؛ خداوند بهتر می‌داند رسالت خود را در کدام خاندان قرار دهد.(انعام ۱۲۴) آن‌گاه پول‌ها را برداشت و رفت.*
سید ابوالحسن موسوی طباطبایی
__________________
* بحار الانوار ج ۵۰ صص ۱۲۰- ۱۸۰