بازخوانی کارنامه عبدالرحمن برومند و خاندانش- ... وتنفروش-4
فراز و فرود ملیگرایی در زندگی عبدالرحمن برومند- بخش دوم فانوس مُرده(پاورقی)
Research@kayhan.ir
شاید اتفاقی به نظر برسد اما این بار هم مثل سال 1332 رابطه مستقیمی وجود داشت میان تصمیمات واشنگتن و فعالیت ملیگرایان ایران؛1 جبهه ملی مانند فانوس بیجانی شده بود که ایالات متحده هر از گاهی آن را روشن میکرد و بعد از چند سال با یک فوت خاموش شدنش را تماشا میکرد حالا اما نوبت تماشا بود، تماشای نامهنگاری مصدق به شورای مرکزی جبهه ملی. مصدق راست میگفت، جبهه ملی بیشتر به یک محفل دوستانه مبدل شده بود تا یک تشکل سیاسی؛ در نامههایش مینوشت که باید از گروههای دیگر هم برای شرکت در جبهه ملی دعوت به عمل آید مثلاً از جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی به رهبری خلیل ملکی.2 برومند که چندان موافق نبود به طعنه میگفت:
خلیل ملکی هر جا برود انشعاب میکند، ایشان استاد هستند در انشعاب [...] یک روزی هم ممکن است خلیل از ملکی انشعاب کند.3
هیچ چیز خندهدارتر از شنیدن این سخنان از زبان عبدالرحمن برومند نیست، کسی که در آن ایام خودش به همراه دوستش شاهپور بختیار میخواستند از جبهه ملی انشعاب کنند. ویلیام گرین میلر –دبیر دوم سفارت آمریکا- در گزارش روز 8 بهمنماه 1342 از خانه حسین مهدوی نوشت:
دکتر مهدوی نقشههای مربوط به اینکه چگونه او و عبدالرحمن برومند و داریوش فروهر و شاهپور بختیار و هدایتالله متیندفتری برای تشکیل یک حزب جدید از جبهه ملیِ در حال احتضار، نزد یکدیگر اجتماع میکردند را تشریح کرد.4
با این حال در اوایل سال 1343 عبدالرحمن برای عضویت در شورای مرکزی جبهه ملیِ در حال احتضار دعوت شد،5 او که جوانی 36 ساله بود از طیف مخالفان سیاست محافظهکارانه اللهیار صالح6 به شمار میآمد7 اما دعوت شورا را نپذیرفت و از عضویت سر باز زد. خودش میگفت در راستای نامههای دکتر مصدق کنارهگیری کرده است چون طبق نظر مصدق، نمایندگان احزاب باید در جلسات شرکت میکردند و او عضو هیچ حزبی نبود.8 شاید این را هم باید به حساب یکی دیگر از مبالغههای عبدالرحمن بنویسیم درست مثل مبالغه در سابقه زندانش چون دوستان آمریکاییاش که رابطه گرمی با او داشتند، میگفتند:
برومند به درخواست زنش مقام خود را در شورا نپذیرفت.9
عبدالرحمن در جریان اعتراضهای مردمی 15 خرداد 1342 دیده بود که نیروهای مذهبی پایگاه قدرتمندی در میان مردم دارند، این را هم خوب میدانست که جبهه ملی کوچکترین نقشی در اعتراضات 15 خرداد 1342 نداشت، آنها حتی آیتالله خمینی را هم از سخنرانیهای جنجالی منع میکردند،10 عبدالرحمن خودش میگفت:
میان جبهه ملی دوم با جریاناتی که منجر به 15 خرداد شد هیچ نوع رابطهای نبود.11
اما حالا با دیدن لشگر شکست خورده جبهه ملی به فکر ائتلاف با بازاریان و روحانیون افتاد12 تا شاید به یمن ائتلاف، جنازه در حال احتضار جبهه ملی جان تازهای به خود بگیرد؛ او حتی میخواست دوستش شاهپور بختیار را هم در این رؤیای شیرین شریک کند، برای همین بختیار را به عنوان رهبر ائتلاف پیشنهاد میداد.13 عبدالرحمن آن روزها جوان بود و البته هیچ وقت آرزو بر جوانان عیب نیست. وقتی این ایده را با جوزف لورنز-کنسول آمریکا در اصفهان- مطرح کرد، لورنز با دقت به حرفهایش گوش میداد اما دست آخر پوزخندی زد و به مارتین هرتز –رایزن سیاسی سفارت آمریکا- نوشت:
مقدار زیادی از مراتب فوق [حرفهای عبدالرحمن برومند] همچنان یک آرزوی تو خالی از جانب بعضی از اعضاء جوان جبهه ملی باقی میماند.14
حالا دیگر خیالپردازیهای دنکیشوتوار اعضای جبهه ملی، دوستان آمریکاییشان را هم دلسرد میکرد. همه چیز آماده بود تا مقامات واشنگتن یک بار دیگر صحنه پایانی خاموش شدن فانوس نیمه افروخته جبهه ملی را ببینند و سرانجام خرداد ماه 1343 در خانه پسر عمه عبدالرحمن یعنی ادیب برومند وقتی اللهیار صالح گفت:
من برای احتراز از ناشنیدن دستورهای رهبر معظم [دکتر مصدق] از ریاست هیئت اجرایی استعفا میکنم.15
خاکستر جبهه ملی به زمین نشست؛ خاکستری که هیچ ققنوسی از آن سر به آسمان بلند نکرد زیرا اساساً در آمریکا ققنوس معنایی ندارد.
با انحلال جبهه ملی عبدالرحمن باید به دنبال سرگرمی دیگری میگشت مثلاً میتوانست در تشکیلات ماسونی برادرش سرگرم باشد بالاخره او هم دست کم از سال 1327 سابقه عضویت در این محافل را داشت.16 آن روزها برادرش عبدالغفار برومند مشغول تأسیس لژ فراماسونری اصفهان بود، این محفل آنقدر مهم بود که انگلیسیها برای تأسیس آن، استاد اعظم گرند لژ اسکاتلند را فرستادند.17 لرد بروس گرچه به ایران آمد اما آنفلوانزا و تب 40 درجه (103 درجه فارنهایت) هیچ وقت نگذاشت پای او به اصفهان برسد و ناچار از تهران در جریان افتتاح باشگاه اصفهان قرار گرفت.18 بروس در گزارشاش نوشت:
من تصور میکنم که پیدایش این [لژهای محلی در ایران] باعث پیشرفت و کسب احترام و پرستش فراماسونری اسکاتلند در ایران خواهد شد.19
علاوه بر این عبدالرحمن میتوانست به وکالت سرگرم شود اما ظاهراً تجارت برایش جذابتر بود. ترجیح میداد بیشترین سود را در ازای کمترین کار به دست آورد، خوشبختانه اموال موروثی و نفوذ خانوادگی در محافل قدرت این امکان را تقریباً فراهم کرده بود و عبدالرحمن که به زحمت سنش به 40 سال میرسید سهامدار کارخانههایی مانند پارچهبافی اصفهان، کارخانه قند اصفهان و کارخانه سیمان شده بود.20 با این حال او هم مثل تمام خانزادههای اشرافی دست و دلش زیاد به کار نمیرفت، حداقل در سال 1348 اینطور به نظر میرسید چرا که بیکار بود و با مساعدت مالی پدر زن ثروتمندش «کازرونی» که یک کارخانهدار در اصفهان بود، زندگی میکرد.21 زندگی با ثروت پدرزن شاید برای عبدالرحمن راحت و بیدردسر بود اما چنین موقعیتی برای هر مردی زیاد خوشایند نیست. باید دست به کار میشد و آستینهایش را بالا میزد، یک بار برادرش در سال 1336 به سالتزمن -مأمور سیاسی کنسول اصفهان- گفت: اگر آمریکا پولی را که به ایران سرازیر نموده در مبالغ کوچک به افراد مشخص دهد، از آن استفاده بهتری به عمل میآید. بلافاصله خودش را مثال زد و گفت:
اگر او از این پول میداشت میتوانست پنج ده دیگر مانند آنکه الان دارد بین اصفهان و مورچهخورت در جاده تهران بسازد.22
حالا شاید زمان آن رسیده بود تا رؤیای برادران برومند بعد از 13 سال به حقیقت تبدیل شود. شرایط اصفهان فوقالعاده بود. تأسیس کارخانه ذوب آهن از زمینهای بایر اصفهان، طلا ساخته بود. اصفهان شده بود سفرهای که هر کدام از درباریان گوشهای از آن را به دندان میگرفتند و شروع به ساخت وساز میکردند. احتیاجی به اخبار ویژه و اسناد محرمانه نبود، برومندها حتی با چشم غیر مسلح هم میتوانستند ببینند که چگونه ارتشبدها و والاحضرتهای پهلوی از زمینهای
بیآب و علف اصفهان، شهرک ملک شهر و خانه اصفهان را عمل آوردند و به گنج رسیدند.23