یک ستاره از آن هزار
ستاره چهل و هشتم؛ ستاره سهراب
ابوالقاسم محمدزاده
گاهی چه ناخودآگاه دلم هوایی میشود و بهانهات را میگیرد، کولهاش را برمی دارد و راهی مسیر خاطرهها میشود؛ برایش انگار خیال با تو بودن به هزار بار سپردن لحظههای بیتو میارزد، و چه سخت است عاشقت شدن و در غم فراق سوختن! شاید زبان حال خواهری باشد که داغ جدایی برادر جگرش را سوزانده و حرفهای نگفته مادری.
اما من، مانند گنجشک نابلد پروازی میمانم که از لانه بیرون افتاده و نای بلند شدن ندارد.
پرواز کردن را نیاموختهام که اینگونه با دوری مرا امتحان میکنی! بالهایم در این درد دوری شکسته است و جز تو درمانگری ندارد. سرمای فراق در اوج گرمای تابستان تمام وجودم را فراگرفته است! اما یقین دارم در بهاری دیگر در پناه گرمای خورشید تو، جوانه وجودم دوباره جان گرفته و سر بر میآورد.
دلم این روزها هوای تو را قنج میرود و بد جوری هوایی شده است و دلم میخواهد تا همان نقطه صفر مرزی که خدمت میکردی بال و پر زنان خودم را برسانم. به مرز پیشین و جکیگور و پاسگاه مرزی سرباز. تو را میگویم سرباز حسنی.
سرباز محمدرضا حسنی متولد چهارم مرداد 1353 بود و پدرش سهراب با نان حلالی که از راه بنایی و خانه سازی برای جماعت همکیش خودش کسب میکرد، او و دیگر خواهر و برادرانش را بزرگ میکرد و تربیت اسلامی سرلوحه مرام و کارش بود. سهراب فرزندانش را با آداب و سنن اسلامی تربیت کرد تا مایه عزتش باشد و چه عاقبت بهخیر شد فرزند.
محمدرضا تازه به سن سربازی رسیده بود که برای انجام وظیفه و خدمت سربازی توسط نیروی انتظامی به خدمت گرفته شد و مرز جکیگور و پاسگاه پیشین منطقه سرباز ایرانشهر، محل خدمتش بود.
دوری راه و فراق از پدر و مادر را برای اولین بار تجربه میکرد و شاید این دوری مقدمهای بود برای رهایی او از قید دنیا و دلبستگیهایش.
سرباز حسنی پیک ویژه فرماندهی بود و عازم پاسگاه پیشین که دچار سانحه شد و در حین انجام وظیفه، پدر و مادرش را در فراغش سوزاند و ستارهای شد که پدر هر شب در آسمان جستوجویش کند و بشود ستاره سهراب.
آخ که تازه فهمیدیم معنای روضه علی اکبر را وقتی مداح روضه کربلا میخواند و شرح فراق علی اکبر حسین(ع) را. نوحه سوز داشت و مناسبت:
یارب ز حالم اگهی کز تن روانم میرود
مانند گل از گلستان این نوجوانم میرود
رفتی تو ای بابا ولی بنگر که از داغت چسان
صبر و قرار و طاقت و تاب و توانم میرود
... و چه سوزی داشت نوایش وقتی میخواند:
یکی خبر ببره مدینه واویلا
برای لیلا واویلا
علی اکبر شده اربا اربا واویلا....
ناله بر تابوت جوان رعنایی که پدرش آرزوها برایش داشت و مادرش برای او نقشهها کشیده بود و هربار که جوانی را میدید به قامت محمدرضا، آه از عمق وجودش میکشید و ابر بهار دشت گونهاش را آب یاری میکرد. اما پدر صبورانه او را دلداری میداد و خود از درون میسوخت و چه خاطرهای برایش رقم خورد روزی که جنازه دلبندش در 25 بهمن 1373 از مقابل مهدیه مشهد طی مراسم نظامی تا حرم مطهر امام رضا تشییع شد و در بهشت رضا آرام گرفت و روحش ستارهای شد درخشان در جمع ستارههای آسمان ولایت و امامت تا هرشب بدرخشد و وصالش را نوید دهد. هرچند پدرش سهراب، 27 سال بار فراق محمدرضایش را بردوش کشید بیآن که کسی از سنگینی بار غمی که بردوشش بود باخبر شود.
هرگاه سهراب حسنی گذرش به خیابان تهران و مهدیه میافتاد، تداعیکننده جنازه پرپر محمدرضایش بود که روی دستها تشییع میشد و سرانجام انتظارش به سرآمد و سهراب هم 15 آذر 1401 به دیدار پسر شتافت و پس از 27 سال انتظارش به سرآمد و پسر، سر بابا را بر زانویش گذاشت تا حدیث وصل بخوانند و هردو در بهشت آرام بگیرند.
حتما محمدرضا به استقبال پدر آمده بود وقتی سهراب در بلوک 10 بهشت رضا آرام گرفت. بیآن که ما وصال شان را ببینیم. روحشان شاد...