kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۴۸۵۰
تاریخ انتشار : ۱۱ آذر ۱۴۰۱ - ۲۰:۳۸

شهیدی که هوای نفس را از بزرگ‌ترین دشـمنان می‌دانست


یادبود پاسدار شهید محمدجعفر عابـدی

تربیت در آغوش پدری که مربی قرآن است و مادری که دل در گرو محبت اهل بیت دارد، از او انسانی ساخته که قدم در راه قرآن و اهل بیت می‌گذارد. تا جایی که شغلی را برمی‌گزیند که بتواند در این مسیر خدمت کند. آنجا که لازم است در جبهه‌ها حضور یابد، بی‌هیچ شک و تردید راهی میدانی پر خطر می‌شود. محمدجعفر عابدی این راه را با چشمانی باز پذیرفت و تا پای جان برای هدف والایی که در جان و وجودش بود مبارزه کرد و سرانجام در حلبچه به پرواز درآمد.
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
لطفا خودتان را معرفی کنید.
محمدحسین عابدی هستم، برادر شهید محمد‌جعفر عابدی از شهرستان شهرضا در استان اصفهان.
از پدرتان بگویید!
نام پدرم مرحوم حاج نصرالله عابدی بود. سه نوه و یک پسر ایشان شهید شده است، پدرم بزرگ خاندان بود.
ایشان دو بار ازدواج کرده که حاصل این ازدواج‌ها دوازده فرزند است. همسر اول پدرم در سال 1337، زمان تولد فرزند ششم از دنیا می‌رود. پدرم دوباره ازدواج می‌کند، که من و برادر شهیدم از همسر دوم هستیم. برادرم فرزند اول همسر دوم و متولد سال 1339 است. پدر شش‌ماه قبل از شهادت برادرم، از دنیا رفت و مادر هم در سال 1392 فوت شد‌.
زمانی که سپاه تشکیل شد، برادرم جزو نفرات اولی بود که عضو سپاه شهرضا شد. آنها فرمانده معروفی به نام سید محسن صفوی داشتند که جزو اولین افرادی بودند که وارد جبهه شدند. محمدجعفر در واحد محل خدمتش در قسمت تدارکات بود.
چه شد که شهید وارد سپاه شد؟
زمینه مذهبی در خانواده ما پررنگ بود. پدرم معلم قرائت قرآن بود. برادرهایم هم زمینه مذهبی داشتند و هم نشریات و کتاب‌های مذهبی می‌خواندند. برادرم با توجه به روحیه‌ای که داشت وارد سپاه شد.‌ بعد از محمدجعفر، برادرم علیرضا هم به جبهه رفت و خدا را شکر سلامت برگشت و اکنون بازنشسته بهداری سپاه است. برادرم جعفر به صورت متناوب در جبهه حضور داشت، از جمله در عملیات ثامن‌الائمه شرکت کرد که از ناحیه پا ترکش خورد و مجروح شد، با این حال دست از تلاش و خدمت برنداشت. او در نهایت سال 1366 در عملیات بیت‌المقدس 10 در حلبچه به شهادت رسید.
آیا به محل شهادت برادرتان رفته‌اید؟
خیر. چون آن محل در نزدیکی کشور عراق است. درواقع رودخانه‌ای است که بالاتر از سد دربندیخان است. تنها توانستم برای ماموریت سازمانی تا منطقه تونل نوسود و سد داریان بروم.
فعالیت‌های انقلابی هم داشتند؟
برادرم محمدباقر که از ما بزرگ‌تر بود در حوزه علمیه صاحب‌الزمان (عج) شهرضا درس می‌خواند. در سال ۵۶ فعالیت‌ انقلابی داشت و در کتابخانه صاحب‌الزمان شهرضا اعلامیه پخش می‌کردند. با وجود اینکه شهربانی آنها را زیر نظر داشت، در حجره‌ها هم درس می‌خواندند و هم فعالیت سیاسی داشتند. من آن زمان کم سن و سال بودم، اما به خوبی به یاد دارم که ما هم برایشان غذا و مایحتاجشان را می‌بردیم.
از رفتن برادرتان به جبهه برایمان بگویید.
جعفر به خاطر شغلش رفت و آمد زیادی به محور جنوب داشت. چون پاسدار بود‌، از سوی خانواده با مخالفتی برای رفتن به جبهه رو‌به‌رو نمی‌شد؛ آنها از طرفی با دید شغلی به مسئله نگاه می‌کردند و از طرفی می‌دانست در راه درستی قدم برداشته. با این حال مادرم همیشه نگران بود و برای برادرم نذر می‌کرد که سلامت برگردد.
برادرم در جنوب خدمت کرده بود؛ لذا وقتی قرار شد برای عملیاتی به جبهه غرب بروند، کار برایشان سخت شده بود. آنها باید در محورهای کوهستانی کرمانشاه و کردستان خدمت می‌کردند.
تربیت پدر چگونه بود که فرزندان به این مسیر کشیده شدند؟
پدرم معلم قرآن بود. این موضوع تاثیر زیادی روی فرزندان داشت. پدر به مشهد و کربلا هم رفته بود و با اینکه روحانی نبود؛ ولی منش روحانیت داشت. خیلی‌ها ایشان را قبول داشتند. خیلی هم شوخ طبع و خوش‌اخلاق بود.
نحوه شهادتشان را بفرمایید.
صدام منطقه حلبچه را هم بمباران شیمیایی می‌کرد و هم بمباران معمولی. در جریان عملیات والفجر۱۰ برادرم و دوستانش با قایق کنار رودخانه سیروان بودند و لوازم مورد نیاز رزمندگان ‌را از این سمت رودخانه به سمت دیگر آن می‌بردند که هواپیماهای عراقی آمدند و آنها را بمب‌باران کردند. آنها داخل رودخانه می‌افتند. دوستانشان بلافاصله اجساد آنها را می‌گیرند، چون اگر معطل می‌کردند، پیکر شهدا وارد عراق می‌شد. وقتی پیکر برادرم را از دور دیدم مشخص بود که آن را از آب بیرون کشیده‌اند. بسیاری از همشهری‌های ما در این عملیات به شهادت رسیدند، برخی از آنها بسیجی و برخی هم سپاهی بودند.
از خصوصیات او بگویید.
محل زندگی ما در مرکز شهر شهرضا و در محله بازار است. محله‌ای مردمی که صمیمیت بسیاری بین مردم آن وجود داشت. در آن زمان هیئت بیت‌العباس تازه تاسیس شده بود و برادرم در مراسم‌ هیئت‌ها شرکت می‌کرد.
جعفر خیلی صمیمی بود. دوستان خوبی در سپاه داشت. پرجنب و جوش بود. خوش اخلاقی برادرم بارز بود‌.
یکی دوبار خواستم در اردوهایی که بسیج در اطراف شهرضا برگزار می‌کرد شرکت کنم که برادرم خیلی راحت من را به اردو معرفی ‌کرد. زمانی که در اردو بودم به آنجا می‌آمد، سرمی‌زد و احوال‌پرسی می‌کرد.برادرم در تدارکات سپاه بود خوراکی‌های مورد نیاز اردوها را تهیه می‌کرد.
در سال ۶۶ می‌خواستم به جبهه بروم، برادرم با روی باز خواسته‌ام را پذیرفت و من را به یکی از فرماند‌هان معرفی کرد تا در گروهان ایشان باشم. مانع رفتنم نشد. اما زمانی که آماده رفتن شدم برادرم علیرضا و مادرم مانع رفتن من به جبهه شدند‌.وقتی کاری برای جعفر انجام می‌دادیم خیلی قدردانی می‌کرد. مردم‌دار بود. زمانی که پدرم بیمار می‌شد با دوستانش می‌آمدند و به پدر سرمی‌زدند.
آخرین باری که ایشان را دیدید به یاد دارید؟
شهادت برادرم در اسفندماه اتفاق افتاد، ایشان آذرماه آمده بود برای عملیات والفجر۱۰ وسایل بخرد، به منزل خودشان رفته بود. مادرم رفت آنجا و به ایشان سرزد. قبل از آن در شهریور سال ۶۶ من عمل جراحی انجام داده بودم و جعفر در منزل پدری‌مان به عیادتم آمد. دیگر برادرم را ندیدم تا نوروز سال 1367 خبر شهادت نیروهای بسیجی شهرمان را به ما دادند. سپاه شهرضا نیروهای زبده و خیلی خوبی داشت؛ شهید قانع، شهید آقاسی، شهید جوادی و... آنها بر جبهه‌های جنوب کاملا مشرف بودند. بیشترین شهید را هم استان اصفهان داده است.
چگونه خبر شهادت برادرتان را به شما دادند؟
من و مادرم در منزل بودیم. همسر برادرم محمد باقر آمد و خبر داد. در این حد به یاد دارم که روز دوم نوروز بود و ما از این مسئله بسیار غمگین شده و‌گریه می‌کردیم. تا این‌که علیرضا آمد و به پایگاه بسیج محل رفتیم. وقتی رسیدیم پیکر شهدا را به شهر آورده بودند. مادرم بعد از شهادت برادرم خیلی‌گریه می‌کرد. مادر بزرگم آرامش می‌کرد و می‌گفت این‌قدر‌گریه و بی‌تابی نکن. حدود یک‌سال زمان برد تا مادرم کمی آرام شود. برادرم در سن۲۸ سالگی شهید شد. در 23 سالگی، در سال 62 ازدواج کرد و یک پسر به نام محمدرضا دارد. همچنان هم با هم رفت و آمد داریم.
از برادرتان چه چیزهایی آموختید؟
خوش‌رویی و خوش‌برخوردی جعفر با مردم، در ما هم تاثیر گذاشته است. سعی می‌کنیم کار مردم را راه بیندازیم. وقتی در اداره کار درستی انجام می‌دهم می‌گویم ثوابش به جعفر برسد. دوست داشتم کار مفید و درستی انجام دهم.
آیا برایتان پیش آمده که شما یا خانواده به مشکلی برخورده باشید به برادرتان متوسل شوید؟
مادرم هر شب جمعه به زیارت جعفر می‌رفت و با او درد دل می‌کرد. یکی دو سال بعد از شهادتش مادرم خواب جعفر را دیده و او مادر را تسلی داده و گفته بود: ناراحت نباش و غصه نخور. به نوعی به مادر رسانده بود که من زنده هستم، پس نباید غمگین باشی.
هر بار که به شهرضا می‌روم به زیارت امامزاده شاه‌رضا، جعفر بن زین العابدین می‌روم. این امامزاده در روایتی فرزندان امام موسی بن جعفر و در روایتی دیگر فرزند امام سجاد علیهما السلام هستند. هر بار کل مجموعه را زیارت می‌کنم؛ هم امامزاده، هم شهدا و هم برادرم را. هر بار هم حاجتم برآورده می‌شود، ممکن است یکی دوسال زمان ببرد، ولی در هر صورت برآورده می‌شود‌‌.
اگر زنگ در به صدا دربیاید جعفر باشد چه می‌گویید؟
او را در آغوش می‌گیرم و از او می‌خواهم دعا کند تا عاقبت به‌خیر شوم. ممکن است از شدت خوشحالی بیهوش شوم. فکر می‌کنم اگر بیاید همه جا نورانی می‌شود.
شهید با چه هدفی رفته بود؟
فیلمی از برادرم در روابط عمومی سپاه اصفهان هست که همین سؤال را از او می‌پرسند که می‌گوید: من برای دفاع از اسلام و رضای خداوند به این‌جا آمده‌ام. ان‌شاءالله کلک صدام را بکنیم و اسلام پیروز شود. نکته جالبی که در این فیلم وجود دارد این است که رزمندگان وقتی دوربین و خبرنگار را می‌بینند خودشان را عقب می‌کشند و از مصاحبه اکراه دارند. تا اینکه خبرنگار برادرم را صدا می‌زند. او هم به محض اینکه پاسخ سؤال خبرنگار را می‌دهد، سریع از جلوی دوربین کنار می‌رود.
برادرتان کسی را برای خودش الگو قرار داده بود؟
در سپاه شهرضا شهیدی بود به نام شهید قانع که خیلی دلاور و رشید بود. او در عملیات ثامن‌الائمه سمت فرماندهی سپاه شهرضا را داشت. او الگوی جوانان شهرضا شده بود و رزمندگان می‌گفتند ما می‌خواهیم مانند شهید قانع مردانه بجنگیم و شهید شویم.
جو خیلی خوبی بود. سپاه آموزش‌های مختلفی در زمینه عقیدتی، رساله و احکام و... برگزار می‌کرد و ما هم در این آموزش‌ها شرکت می‌کردیم. برادرم از انتشارات سپاه برایم یک قرآن خرید هنوز آن قرآن را دارم.
از شهادت برادرتان احساس غرور دارید یا دلتنگی؟
به اینکه برادرم شهید شده افتخار می‌کنم، در کنارش احساس دلتنگی نیز دارم. زمانی که تنها می‌شوم یا زمانی که برای مدتی این‌جا هستم، با خودم می‌گویم‌ای کاش فرصتی پیش بیاید به شهرضا بروم و به برادرم جعفر سربزنم. شاید نتوانیم احساس دلتنگی را بروز دهیم، ولی احساس غرور همیشه همراه خانواده‌های شهدا هست.
آیا پیش آمده بود که شما را تشویق کند که به دنبال آموزش نظامی بروید و راه برادرتان را ادامه دهید؟
بله. صحبت کردن‌ها و نوع رفتار برادرم به گونه‌ای بود که ما به مسیر او تشویق شویم. به یاد دارم که در مسجد بازار شهرضا که نزدیک منزلمان بود یا در مسجد قائم، آموزش‌های نظامی برگزار می‌شد و ما در کلاس‌ها شرکت می‌کردیم. زمانی هم که آموزش‌های خشم شب داشتیم، برادرم می‌آمد و به ما سرمی‌زد. وقتی در شهر شهیدی می‌آوردند، ما در مراسم بدرقه شهدا شرکت می‌کردیم که اینها نشان از تاثیرگذاری رفتار برادرم بود.
وصیت نامه‌ هم داشت؟
بله. در قسمتی از وصیت نامه‌اش نسبت به امام زمان(عج) ابراز علاقه کرده و نوشته: امام زمان(عج) من شما را ندیدم، اما امیدوارم که روزی بیایید شما را ببینم.
بعد از شهید، برادرتان علیرضا به جبهه رفت؟
آن‌ها با هم دو سال اختلاف سنی دارند. گاهی همزمان در جبهه بودند، گاهی هم به نوبت می‌رفتند. علیرضا به دلیل شغلش در بهداری، بیشتر در جبهه حضور داشت.
آیا توانسته‌اید یاد پدر را برای محمدرضا زنده نگه دارید؟
من از آنها دور هستم؛ ولی برادرانم به خصوص برادرم علیرضا خیلی از شهید برایش می‌گوید، خاطراتش را تعریف می‌کند.
به نظرتان اگر کسی بخواهد یاد شهدا را زنده نگه‌دارد باید چه کاری انجام دهد؟
در مراسم‌ مذهبی و هیئت‌ها شرکت کند. در آموزش‌های نظامی که هیئت‌ها و بسیج برگزار می‌کند حاضر بشوند. در نماز جماعت، حضور داشته باشند؛ چرا که نماز جماعت شاخصه بسیار مهمی است. اگر برایشان امکان دارد در زیارت اربعین شرکت کنند.
بیشتر کدام خصوصیت شهید باعث می‌شود دلتنگش شوید؟
من بیشتر برای صله‌رحم‌هایش دلتنگم؛ چون او به همه سرمی‌زد. مسئله دیگر اینکه چون غرور و تکبر نداشت، اگر مسئله‌ای پیش می‌آمد، به راحتی می‌توانستیم با او درمیان بگذاریم، مثلا من مسئله جبهه رفتنم را راحت با شهید درمیان گذاشتم؛ ولی نمی‌توانستم به راحتی با برادر دومم مطرح کنم، زیرا می‌ترسیدم مخالفت کند. با جعفر خیلی راحت‌تر بودم. همین تواضعش باعث شده بود که همه را به دور خودش جمع کند. خودش مانند زنجیری اقوام را به هم متصل کرده بود.
آیا پیش آمده بود که دست کسی را بگیرد و بعد از شهادتش شما متوجه شده باشید؟
بله. از آن‌جایی که در تدارکات سپاه بود، خیلی به دیگران کمک می‌کرد. اگر می‌دانست خانواده‌ای نیازمند است، از طرف سپاه نذری می‌برد و کمک می‌کرد.
نظر شهید درباره امام، ولایت و رهبری چه بود؟
در مسئله مرجعیت، ولایت فقیه و تقلید که زمینه خانوادگی هم داشتیم، کاملا جذب شده بود. برای این مسائل شب و روز نداشت. راه سختی را انتخاب کرده بود. در سال ۶۰ که منافقان خیلی راحت مردم را ترور می‌کردند، سپاه نیروهایش را تجهیز کرده و به آنها اسلحه داده بود؛ چرا که هر لحظه در معرض خطر بودند. اما او همه این سختی‌ها را به جان خریده بود و هیچ توقعی هم نداشت. محمدجعفر برای رضای خدا به سپاه رفته بود.
به نظرتان اگر کسی بخواهد روحیه شهدا را داشته باشد باید چه کاری انجام دهد؟
حمایت از نظام و انقلاب، به یاد شهدا باشیم و هرجا که هستیم کارمان را به نحو احسن انجام دهیم.
فرازهایی از وصیتنامه شهید
ای خدای من هنگامی که به معصیت پرداختم عصیان از راه و انکار خداوندیت نکردم و فرمانت را حقیقت نشمردم و سینه در مقابل عقابت سپر نکردم و وعده مجازاتت را خوار و بی‌اهمیت ندانستم. بلکه عصیانم خطایی بود عارض شد و نفس زشت بر من شبیه کاری کرد و هوی و هوس غلبه کرد و بدبختی کمک نمود و ستاری و پرده پوشی ات مغرورم ساخت تا آنکه به حد و اختیار به‌ عصیان و مخالفت پرداختم.‌ ای خدای من، امید من به تو است و امید دارم که همان طور که در دنیا آبرویم را نریختی و رسوایم نکردی در آخرت هم جلو شهیدان آبروی مرا نریزی.‌ای خدا ما را در صف صالحان برحمتت داخل گردان و در بهشت علیین مقام بلند بخش. در این دل شب که نشسته‌ام تا وصیت نامه‌ای بنویسم فکر می‌کنم چه بنویسم. همه گفتنی‌ها را همان طور که برادران شهید برای به لقاء یار رفتن از ما سبقت گرفتند در گفتار و وصیت کردن هم از ما سبقت گرفتند و همه گفتنی‌ها را گفته‌اند، باشد که گوش شنوا باشد. اما باز هم به عنوان اینکه مسئولیتی برگردنم می‌باشد من حقیر هم چند سفارشی به شما مردم همیشه در صحنه می‌کنم-‌ای مردم بدانید همه کارهای ما برای خداست و با یاری خداست که پیروزی نصیب ما می‌شود و به گفته امام مبادا پیروزی‌ها شما را مغرور سازد و از یاد خدا بیرون بیاید. مردم بعد از هر نمازی یادتان باشد که این پیر جماران این نائب امام زمان را از یاد نبرید. آیا می‌دانید پیروزی ما از چیست؟ همه آنها از دعاهای نیمه شب امام ماست که وقتی همه خواب می‌باشند و درهای رحمت الهی باز است به سوی خدا می‌رود و به درگاه خدا ناله می‌کند و دعا به رزمندگان و همه مسلمین می‌کند، پس شما هم امام را دعا کنید دست از روحانیت در خط امام و ولایت فقیه برندارید و همیشه یار و یاور و پیرو ولایت فقیه باشید، مساجد را خالی نکنید چون امام فرمود مساجد سنگر است و باید آن را حفظ کنید. چند کلمه‌ای با برادران پاسدار.‌ای برادران پاسدار شما فردای بزرگی دارید شما هر کدامتان باید گردانندگان یک شهر و یا یک کشور باشید و لازمه‌اش این است که کسب علم و معرفت کنید تا بتوانید پیام شهیدان را به گوش جهانیان برسانید و در حکومت حضرت مهدی نقش داشته باشید تو برادرم اسلحه به زمین افتاده مرا بردار و راه حسین که راه خداست ادامه بده.
پدرم و مادرم اگر خبر مرگ مرا شنیدید ناراحت نشوید، چون شما یک عضو از افراد خانواده را از دست داده اید، شما برای کسانی که همه امید آنها یک فرزند بوده همانند رضا قانع، برای آنها‌گریه کنید. پدرم و مادرم اگر بدن من سر نداشت، به یاد حسین زهرا و اگر تیر و ترکش به گلویم خورده بود، به یاد علی اصغر حسین و اگر تیر به سینه‌ام خورده بود و یا به قلبم خورده بود به یاد علی اکبر حسین و اگر دست و پایم قطع شده بود به یاد عباس علمدار و اگر اسیر شدم به حال اسیری زینب و اگر اسیر و زندانی شدم به یاد موسی ابن جعفر و اگر جسدم را پیدا نکردید و در غربت افتادم به یاد امام رضا‌گریه کنید، مبادا به خاطر من‌گریه کنید...
محمدجعفر عابدی 23/5/61
مناجات شهید
خدایا مرا بر نفس چنان مسلط گردان که نفس نوکر من گردد و من آقای او، نه او آقای من و من نوکر او. خدایا مرا چنان کن که بر شیطان مسلط گردم و او را نوکر خود و خود را آقای او گردانم، چون اگر او آقای من شد مانند اکنون هر جایی که او خواست و هرکاری که او خواست می‌باید انجام دهم، ولی اگر او نوکر من گردید من به راحتی می‌توانم به سوی تو بشتابم و بنده تو گردم؛ با کشتن هوای نفس خدایا حدیث من طلبنی وجدنی پیش می‌آید و من به آرزوی دیرینه خود می‌رسم.