کبوتری سفید
با تسبیح ذکر میگفتم که با صدای پروبال زدن کبوتری سفید به یادش افتادم. آن روز که بعد مدتها با یکی از برادران سپاه برگشته بود خانه. بهمحض دیدنش دورش چرخیدم و گفتم: «مادر فدات بشه، کجا بودی پسرم؟» صورتش آنچنان سرخ شد که تابهحال ندیده بودم. سرش را پایینانداخت و گفت: «مادر جان! این چه کاریه؟ این برادر سپاهیای که رفت داخل اتاق، پیکر برادرش رو واسه مادرش از جبهه برگردونده. فکر اونو هم بکنید که چه حالی داره.» چشمانش پر از بغض و حرفهایی بود که نمیشد خواند. آن مرد پاسدار سید حسین فاضل حسینی بود؛ همانکه پیکر برادر شهیدش سید مهدی را پیش خانوادهاش برده بود. هیچوقت یادم نمیرود که چطور پسرم دستانم را گرفت و گفت: «مامان! شما از من راضی نیستین؛ هستین؟» با تعجب نگاهش کردم.
- این چه حرفیه مادر؟ از شما بیشتر از چشمام راضیام.
کلافه شد.
- پس چرا هرچی جبهه میرم، شاهد شهادت دوستانم هستم؟ مادر شما رو قسم؛ بهم بگو شیرت رو حلالم میکنی و از من راضی هستی... بهم بگو مادر.
با صدای بلند گفتم: «حمیدرضا! شیرم حلالت باشه مادر. ازت راضیام... راضی.» چند لحظه، بهجای ذکر همین یک جمله را تکرار میکردم.
-... ازت راضیام. راضی.
خاطراتش اینطور ماندگار شدند. هنوز بوی تازگی میدهند و با آنها زندگی میکنم. به سمت عکسهایش رفتم. قاب عکس کودکیاش را برداشتم و همانطور که با دستمال خیس تمیز میکردم، به یاد روزی که دنیا آمد افتادم. کمی قبل از تولدش، پدرم یک روز از خواب بیدار شد و با خوشحالی گفت: «دخترم، امام هشتم رو زیارت کردم. فرمودند قرار هست شما پسری در روز تولد حضرت رضا به دنیا بیاری.»
روز ولادت امام هشتم، پدر به حرم آقا رفت. وقتی به خانه برگشت، مژدة آمدن حمیدرضا را به اهل محل داد و شیرینی پخش کرد. بااینکه از تولد حمیدرضا خبر نداشتند!
چهار پنج ماه از به دنیا آمدن حمیدرضا میگذشت. پسرم در اتاقخواب بود و من توی حیاط را جارو میزدم. وقتی به اتاق برگشتم، کبوتری سفید را دیدم که بر شانة حمیدرضا نشسته است! سعی کردم تا کبوتر از پنجرة باز بیرون بپرد، بیفایده بود. احساس کردم آقا امام رضا (علیهالسلام) این کبوتر را از بچگی تا جوانی همراه پسرم قرار داده تا حافظش باشد. بعدازآن روز، هر وقت به مأموریت میرفت، از آمدن آن کبوتر سفید میفهمیدیم قرار است حمیدرضا بیاید.
قاب عکس را در آغوش میگیرم و بر صورت و دستانی که توی تصویر است بوسه میزنم. راستی دستانش... دستانش... وارد سپاه که شد، فرمانده تخریب بود. یک بار دستش آسیب دید و آن را گچ گرفتند. تا او را به این حال دیدم، دلشوره گرفتم. گفتم: «مادر جان دستت عفونت میکنه و مجبور میشن قطع کنن. یکم مراعات کن.»
با آرامش گفت: «مادر جان این دست بالاخره درراه اسلام قطع میشه.»
جواب من هم هرروز این بود: «الهی درد و غمت رو نبینم...»
اما او با مهربانیهایش دلم را آرام میکرد.
اشک از چشمهایم سرید و روی قاب عکس افتاد. این عکس چند روز قبل از شهادتش بود.
داشتم آش نذری هم میزدم و زیر لب میگفتم: «خدایا حمیدرضام حاجتروا بشه.» هنوز نمیدانم اگر میدانستم حاجتش چیست بازهم از خدا میخواستم یا نه؟ دوریاش برایم سخت است؛ اما جایش خوب. همان شب خواب حمیدرضا را دیدم. با اسبی سرخرنگ به خانه آمد. خندیدم و گفتم: «از کی تا حالا به پاسداران جای موتور، اسب میدن؟ اونم جوری که بیاری توی خونه!» با لحنی جدی گفت: «مادر! سپاه از این اسبها فقط به بعضیها میده. این هم اسبی نیست که بیرون بذارم برای همین آوردمش توی حیاط.»
صبح روز بعد تازه خوابم تعبیر شد. حمیدرضا بر اسب سرخ شهادت سوار شده بود و خبر آمدنش را به کبوتر سفید گفت تا برایم بیاورد. داد از دل منِ مادر، وقتی در معراج پیکرش را دیدم و فهمیدم دستش از آرنج قطع شده...
بر اساس خاطرة مادر شهید، حمید رضا طیاری
نویسنده: نادیا درخشانفرد