یک شهید، یک خاطره
زودتر از من به کربلا رفت...
مریم عرفانیان
یکشب خواب ديدم با دو موتور هوندا، همراه حاج اصغر محراب بهطرف میدان میرویم. حاج اصغر بر سرعتش میافزود و گاهي جلوي موتور را بلند میکرد. گفتم: «حاجي چه خبره؟ آهستهتر برو.»
دست بلند کرد و با خوشحالی گفت: «بهت نگفتم که میرسیم؟»
تعجب کردم و پرسیدم: «حاجي کجا؟»
- مومن خدا! کربلا ديگه. اينقدر کربلا کربلا میکردی اين هم کربلا... ولي من با اين سرعتی که ميرم، زودتر از تو براي زيارت میرسم...
با این حرف از خواب پریدم.
ساعت 9 صبح روز بعد، یکی از دوستان تلفن زد و گفت: «بايد بياييد مشهد.»
دلم هری ریخت پایین، پرسیدم: «محراب شهيد شده؟»
درحالیکه صدایش پشت تلفن میلرزید گفت: «چه کسي اين موضوع رو به شما اطلاع داده؟»
به خوابي که ديده بودم فکر کردم؛ حاج اصغر زودتر از من به کربلا رفت...
خاطرهای از شهید علیاصغر حسينى محراب
راوی: همرزم شهید