مقاومت در فضای مجازی
مادر شهید علمالهدی چرا به شاه تلگراف زد؟
همشهری آنلاین در گزارشی درباره مادر شهید حسین علم الهدی نوشت: تاریخ دفاعمقدس، زنان قهرمان و تأثیرگذار کم ندارد؛ کسانی که همپای مردان خانه، برای دفاع از این مرز و بوم ایستادند و حماسه آفریدند. یکی از این بانوان، شیرزن اهوازی، «سید بتول جزایری» است؛ کسی که نه فقط بهواسطه داشتن پسری بهنام شهید «سیدحسین علمالهدی»، فرمانده سپاه هویزه، شناخته شده بود که خود گنجینهای بود برای این وطن. فعالیتهای انقلابیاش به سالهای دور برمیگردد. وقتی عروس خانه آیتالله سیدمرتضی علمالهدی شد در سال ۱۳۴۳ در حمایت از آیتالله خمینی، کاری کرد کارستان. شجاعانه با کمک چند نفر از خانمهای اهوازی تلگراف زد به شاه.
تازه این شروع ماجرا بود؛ در آن خفقان سیاسی میزبان مهمانهای سیاسی همسرش از شهرهای دور و نزدیک بود. وقتی هم پسرهای خانه در فعالیتهای سیاسی شرکت کرده و توسط ساواک دستگیر میشدند، حمایتشان میکرد تا اینکه انقلاب پیروز شد. حالا دیگر محدودیتی نداشت و چندین نوبت خانمهای اهوازی و مادران شهدا را به دیدار امام(ره) ابتدا در قم و بعد به جماران میبرد.
بعد از شهادت مظلومانه پسرش در هویزه، برای مبارزه با ظلم، جان دوبارهای گرفت. از تاسیس چایخانه برای شستوشوی لباس رزمندهها گرفته تا راهاندازی کاروانی برای دلداری و دعوت به صبر خانوادههای شهدا از مهمترین اقدامات این مادر است. اما رنجهایی که میکشید و دردهایی که پنهان میکرد یک روز پاییزی، برای همیشه قلبش را از کار کردنانداخت. سالروز رحلت این مادر فداکار بهانهای شد تا مروری بر زندگی او در گفتوگو با فرزندانش داشته باشیم.
سال ۱۳۰۸ در خانه عالم بزرگواری به دنیا آمد که مردم شهر خرمآباد سرش قسم میخورند و احترام خاصی برایش قائل بودند. کودکی سیده بتول مصادف شد با دوران کشف حجاب رضاخان و او برای حفظ حجابش مثل صدها دختر و زن این شهر محکوم به ماندن در خانه شد. گرچه نتوانست سواد خواندن و نوشتن مکتبی بیاموزد اما به لطف حضور در کلاسهای خانگی آموزش قرآن، خیلی خوب قرآن و دعاهای عربی را میخواند. هیچکس نفهمید چه شد که بتول به آسیدمرتضی بله گفت. نه اینکه سیدچیزی کم داشته باشد، روحانی فاضل و پرتلاش بود اما چند چیز در زندگیاش بود که هر دختری طبیعتاً به او بله نمیگفت.
اول سن سیوچند سالهاش که بیش از دوبرابر سن یک دختر ۱۴ ساله بود. دوم ۵ فرزند قد و نیم قدی بود که از همسر اولش داشت و باید سیدهبتول- که خاله بچهها میشد- برایشان مادری میکرد. سوم رفتن به نجف بود. پسرش حجتالاسلام سیدحمید علمالهدی درباره این موضوع میگوید: «بیبیجان به عشق مجاورت با حرم امیرالمومنین و مادری کردن در حق بچههای خواهرش، از آن خانه اعیانی با آن همه خدم و حشم، به خانه محقر و اجارهای در نجف رفت. پسر بزرگ پدرم، فقط یک سال از مادرم کوچکتر بود و کوچکترین پسرش هم ۲ ماه بیشتر نداشت.» ۲ سال بعد خودش هم مادر شد و نخستین دخترش فاطمه متولد شد.
بارداری دومش بود که به ایران بازگشتند. ۵ سالی از زندگی مشترکشان گذشته بود و حالا دیگر درس سیدمرتضی تمامشده و اجازه اجتهاد گرفته بود، تا برای تبلیغ دین و راهنمایی مردم به اهواز برود. در کمتر از یک سال آیتالله سیدمرتضی علمالهدی بهعنوان امامجماعت شهر اهواز شناخته شد و اقامه نماز جماعت، سخنرانی و تفسیر قرآنش افراد زیادی را به مسجد کشانده بود. در همین سالها فرزندان دیگرش با فاصله کمی از یکدیگر به دنیا آمدند. خدا به او ۱۰ فرزند عطا کرد؛ ۵ دختر و ۵ پسر.
در دهه ۴۰ خانه بیبیجان تبدیل به مرکز رفتوآمد انقلابیون و شخصیتهای علمی شده بود که از سراسر کشور به اهواز میآمدند و بیبیجان هم تقریبا در اغلب روزهای هفته، کنار کارهای خانه و رسیدگی به بچهها و برپایی مراسم هفتگی ختم قرآن، با روی گشاده به مهمانهای آسیدمرتضی میرسید. همین سالها بود که قیام خونین ۱۵ خرداد و بعد مخالفت امام(ره) با تصویب لایحه کاپیتولاسیون پیش آمد و بحث حمایت از امام(ره) موضوع حساسی شد که کمتر کسی جرأت اعلام آن را داشت.
اما آیتالله علمالهدی اهوازی برای حمایت از آیتالله خمینی تمام تلاشاش را کرد. بیبیجان هم به پیروی از مراجع تقلید و علما در حمایت از امام(ره) دست بهکار جسورانهای زد. در جلسات هفتگی ختم صلوات که برای سلامتی امامخمینی در خانه گرفته بود پیشنهاد نوشتن تلگراف به شاه را داد. این نخستین باری بود که خانمهای اهوازی اینقدر دل و جرأت پیدا کرده بودند که در خفقان سیاسی پهلوی، نامه اعتراضی به شاه بنویسند.
اما هنوز یک روز از نوشتن این نامه نگذشته بود که خانمها یکی پس از دیگری تحت فشار خانواده و ترس از دردسرهای رژیم امضاهایشان را پس گرفتند. اما بیبی بتول پای حرفش ماند و همراه یک یا دو نفر از خانمهای اهوازی راهی خیابان مخابرات اهواز شد و این تلگراف را زد: «آقای شاه، اگر مسلمانی چرا مرجع تقلید ما را تبعید کردی؟ اگر نیستی بگو تا ما تکلیفمان را بدانیم. بانو علمالهدی/ آبان ماه سال ۱۳۴۳»
سیدمحمد علمالهدی پسر دیگر بیبیجان با اشاره به این خاطره میگوید: «شنیدهایم سند این تلگراف در اسناد پهلوی موجود است و پیگیر پیدا کردن آن هستیم. حتی در کتاب خاطرات یکی از درباریان به این تلگراف بانوی اهوازی به شاه اشاره شده است.» بعد از فوت همسرش در سال ۱۳۵۲ او ماند و ۱۵ بچه. البته بچههای بزرگتر ازدواج کرده بودند اما باید حواسش به همه آنها میشد. مخصوصا سیدحسین که با سن کماش، فعالیتهای سیاسیاش شروع
شده بود.
چندبار ساواک دستگیر و شکنجهاش کرد. شرط آزادی پسر آیتالله نامی شهر این بود که مادر بیاید و عذرخواهی کرده و تعهد بدهد. اما بیبیجان هیچ وقت این کار را نکرد. حسین آزاد شد اما در دوران دانشجویی و تحتتأثیر همنشینی در کلاسهای درس آیتالله خامنهای در مشهد، روحیه انقلابیاش تقویت شده بود. به اهواز برگشت و فعالیتهای براندازی رژیم پهلوی را جدیتر دنبال کرد.
بیبیجان هم در جریان این فعالیتهای سیاسی سیدحسین و سیدکاظم بود و تشویقشان میکرد. تا اینکه انقلاب پیروز شد.» بیبیجان برای فعالیتهای اجتماعی و انقلابیاش جان دیگری پیدا کرده بود. در نخستین قدم برای نخسین بار در کشور با گروهی ۶۰۰ نفره از بانوان اهوازی برای ادای میثاق با امام(ره) به قم که محل اقامت نخست ایشان بود رفتند.