گفتوگوی کیهان با همسر جانباز سیدکاظم سیدرضایی
بانــویی که مـدال خدمــت به جانباز دفاع مقدس را بر گردن دارد
شاید بتوان جانبازان را شهدایی نامید که هر لحظه و هر آن شهادت را تجربه میکنند. آن زمان که حملات عصبی به اوج خود میرسد، وقتی نفسها به شماره میافتد و حتی زمانی که نمیتواند همسر و فرزندانش را بشناسد، سختتر از جان دادن است. در این میان ایمان به خداوند متعال و هدفی متعالی است که میتواند به آنها نیروی حیات دوباره ببخشد و چه بسا حضور همسری دلسوز و مهربان میتواند آبی باشد بر آتش سوزان دردهایشان. بانوانی که در اوج جوانی و نشاط، پای سفره عقد جانبازان مینشینند و با علم به یک زندگی پر از درد و رنج، همه هستی خود را فدای ایثارگران میکنند...
خدیجه نادمی یکی از همین بانوان ایثارگر است. کسی که در 19 سالگی به عقد جانباز سیدکاظم سیدرضایی درآمد؛ جانبازی که حتی توان سخن گفتن هم نداشت. او جوانی خود را نثار کسی کرد که برای دفاع از شرافت و ناموس میهن پا به میدان نبرد نهاده بود. بانو نادمی در تمام سالهای زندگی مشترک، به تنهایی بار مشکلات را به دوش کشید تا بگوید که راه شهادت و ایثار همچنان پر رهرو است. او با از خودگذشتگی در این سالها نشان داد که زن ایرانی، همچون کوهی استوار حامی سربازانش است. در ادامه گفتوگوی ما را با این بانوی صبر و ایثار میخوانید.
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
آشنایی و ازدواج
همسرم سیدکاظم سیدرضایی سال ۶۵ و در سن ۱۸ سالگی، یعنی قبل از سربازی به جبهه رفت و دو ماه در آنجا بود. دوران سربازی در جزیره مجنون، هورالعظیم بود و بعد از سربازی هم اعزام شد که نُه ماه بعد، در ۲۹ تیر ۶۶ جانباز شد.
از آنجا که قبل از سربازی وارد جبهه شده بود، نتوانسته بود دیپلم بگیرد و از طرفی هم به صورت رسمی مشغول کار نبود و فقط مکانیکی میکرد.
ما به صورت کاملا سنتی با هم آشنا شدیم؛ چرا که در یک روستا زندگی میکردیم. روستای محل زندگی ما، قلعه عبدالله از توابع شاهرود بود. همسرم به خانوادهاش پیشنهاد داد و آنها هم با خانواده من صحبت کردند. آن زمان دو سال از جانبازی ایشان میگذشت. سال 68 بود و من هم درس میخواندم. به دلیل اینکه از نظر درسی در منطقه نفر اول بودم، از ایشان خواستم که به من فرصت دهد تا دیپلم بگیرم. همسرم با ادامه تحصیل من موافقت کرد و اجازه داد دو سال بدون عقد کردن درس بخوانم. سال دوم دانشگاه، یعنی سال ۷۰ بود که عقد کردیم.
در آن زمان برای جانبازها احترام ویژهای قائل بودند و ما هم باید به نوعی به آنها خدمت میکردیم. از طرفی چون از طریق خود همسرم پیشنهاد شده بود من پذیرفتم ازدواج کنیم. آقاسیدکاظم دوست برادرم بود و ما خانواده همسرم را میشناختیم. زمانی که همسرم مجروح شده بود، برادرم به خانواده ایشان اطلاع داده بود. آن موقع به عنوان یک همشهری خیلی برایش ناراحت شدم. در آن زمان خلوص خاصی در رفتار مردم بود و همه تلاش میکردند که از کشور دفاع کنند. نه بحث درصد مطرح بود و نه جانبازی و گرفتن امتیاز. همسرم برای ادای دین رفت و من هم به خاطر دینی که بر گردنم بود، به این ازدواج رضایت دادم.
یک سال بعد از پایان جنگ تحمیلی، ما با هم ازدواج کردیم. برخی میپرسیدند نتیجه این همه شهید و جانباز دادن چه میشود؟ آیا به هدفی که خواستیم رسیدیم و.... همسرم همیشه میگفت من به عنوان کسی که به خاطر یک هدف والا، عرق به ناموس و وطنم، برای دفاع از دینم رفتم میدانم که نتیجه ممکن است بعدها مشخص شود، اثراتی که خون شهدا و جانبازان دارد، در آینده باعث نگهداری اسلام و انقلاب و وطنم میشود.
جانبازی که فاقد قدرت تکلم است
ما دو فرزند داریم؛ دخترمان متولد سال ۷۲ است و به تازگی متاهل شده. او پزشکی عمومی را تمام کرده است و برای تخصص میخواند و پسرمان بیست ساله و دانشجوی پزشکی دانشگاه شهید بهشتی است.
زمانی که زندگیمان را شروع کردیم، من سال سوم رشته حقوق دانشگاه تهران بودم. یک سال عقد نکرده و دو سال هم عقد کرده ماندیم. بعد از اینکه عقد کردیم، به تهران آمدیم و همینجا مشغول به کار شدم و ماندگار شدیم. ما زندگی را در محله فلاح شروع کردیم که به امامزادهحسن نزدیک باشد و همسرم راحتتر بتواند برای زیارت برود. شروع زندگی مشترکمان خیلی سخت بود. وفق دادن خودم در شرایطی که سن کمی داشتم، با کسی که هیچ شناختی از او نداشتم و اینکه او هم دچار مشکل جسمانی بود، کار بسیار سختی بود.
کمکم همسرم را شناختم، با مشکلاتش آشنا شدم و توانستم آن مشکلات را برای خودم حل کنم و کم کم زندگی به روال افتاد. فقط خدا به من کمک کرده است. هر روزی که از زندگی ام میگذرد، به روز قبل نگاه میکنم از خودم میپرسم واقعا من بودم که توانستم این شرایط را پشت سر بگذارم؟!
دخترم همیشه به من میگوید: مامان تو چگونه توانستی چنین ایثاری کنی؟! من حتی نمیتوانم برای پدرم، چنین ایثاری کنم.
زندگی سخت با یک جانباز 70 درصد
همسرم به دلیل وجود ترکش در ناحیه حساس سر، قدرت تکلم ندارد و سمت راست بدنش نیز، کلا از کار افتاده است. من با کلاسهای گفتار درمانی و با توجه به شناختی که از ایشان دارم، میتوانم متوجه منظور ایشان شوم. او پس از حدود هشت ماه گفتار درمانی، میتواند تقریبا سی کلمه بگوید. البته گاهی ممکن است آن کلمات را هم فراموش کند. مثلا وقتی میخواهد اسم من را صدا کند، اول ممکن است بگوید علی بعد محمد و بار سوم خدیجه را بگوید.
زندگی با یک جانباز خیلی سخت است. تصور کنید اگر فردی در خانه بیمار شود، تمام اعضای خانواده دست به دست هم میدهند تا آن فرد بهبود یابد؛ ولی درمورد یک جانباز صحبت از یک روز و یک هفته نیست، بلکه صحبت از یک عمر شب و روز است. وقتی به گذشته فکر میکنم، با خودم میگویم یعنی این من بودم که توانستم این مشکلات را پشت سر بگذارم؟!
جانبازها روحیه بسیار حساسی دارند و باید با شیوهای خاص با آنها رفتار کرد. آنها غرور خاصی دارند؛ طوریکه ممکن است احساس کنند به آنها ترحم میشود. تمام مسئولیتهای زندگی با همسر جانبازها است. همسر یک جانباز بودن مسئولیت بسیار سنگینی است؛ باید با دنیای درون و بیرون بجنگی تا موفق شوی. شما هم مرد خانه هستی و هم زن خانه، مسئولیت بچهها با شماست، باید در قبال جامعه پاسخگو باشی و در کل شرایط خطیری است.
تنها به خاطر وظیفه رفت
من به دلیل آنکه شرایط دوران جنگ را درک کردم، میتوانم بگویم که شرایط تربیت با الان قابل قیاس نیست. آن زمان حال و هوای دیگری حاکم بود و هرکسی دوست داشت به نوبه خودش از خاک و ناموس سرزمینش دفاع کند، حتی خانمها میخواستند برای دفاع بروند. همسر من هم به عنوان یک ایرانی وظیفه خودش میدانست که از کشورش دفاع کند و وظیفهای که به عنوان یک ایرانی داشت به جا بیاورد.
زندگی دوباره
جریان جانبازی آقای سیدرضایی به این صورت است که وقتی با قایق کیسههای شن را از یک سمت جزیره به سمت دیگر جزیره میبردند، ترکش به آب میخورد و همسرم داخل آب میافتد. فشار آب ایشان را کمکم به کنار میکشد و در آنجا تصور میکنند که او شهید شده است. او را به بیمارستان شریعتی اهواز برده و حتی به سردخانه هم منتقل میکنند. اما وقتیپرستار کشوها را بررسی میکند، متوجه عرق کردن کیسهای که همسرم در آن بود میشود و ایشان را به بخش منتقل میکنند و بعد هم به خانواده اطلاع میدهند.
خاطراتی از جبهه
گاهی اطرافیان، به ویژه بچههای برادر یا خواهرش میآیند و سؤالاتی از زمان جبهه و جنگ میپرسند و او هم تا جایی که بتواند برایشان توضیح میدهد.
همسرم درباره جبهه میگوید رابطه رزمندهها خیلی صمیمی و دوستانه بود. فضا به گونهای بود که گویا همه برای اول خط بودن مسابقه گذاشته و خود را برای دیگری فدا میکردند. او جزء گروه رزمی مهندسی بود؛ آنها ابتدا شرایط را بررسی کرده و سپس سنگر میساختند. بعد از آن رزمندهها میآمدند و پیش قدم میشدند. همسرم میگوید که من هم میتوانستم برای خدمت نروم؛ ولی وظیفه خود دانستم که برای دفاع بروم.
یکبار تعریف کرد که شب همه خواب بودند، من مشغول واکس زدن کفشهایم بودم که شیمیایی زدند. در فاصلهای که بروم و دیگران را مطلع کنم، چند نفر را از دست دادیم. او خیلیگریه میکرد و میگفت: آن لحظه به قدری شرایط سخت بود که نتوانستم به همرزمهایم کمک کنم، اگر من هم خوابیده بودم، الان اینجا نبودم. گاهی از حملههای سنگین دشمن میگفت.
زمانی که فیلمی درباره جنگ میبیند میگوید که دارم خودم را در آن لحظه تجسم میکنم.
گاهی میپرسیم که آیا همینطور بود که در فیلم ساختهاند؟ میگوید خیلی سختتر بود. اینها نمیتوانند آن شرایط را به تصویر بکشند، نمیتوانند آن رودررویی با دشمن را نمیتوان توصیف کرد، اصلا واقعیت با فیلم قابل قیاس نیست.
دلتنگ روزهای جهاد
خیلی دلتنگ آن روزها میشود. گاهی آلبوم عکسهایش را میآورد و میبیند، از آن روزها یاد میکند و در ذهنش خاطرات را مرور میکند و چون نمیتواند مسائل را مطرح کند خیلی درد میکشد؛ اما میتوان فهمید که درحال مرور آن روزها است.
الان هم اگر شرایطی فراهم شود که نیاز باشد برای دفاع از کشور و اسلام برود دریغ نمیکند؛ ولی از نظر جسمانی توان ندارد. هنوز هم وقتی صحبتی از جنگ و انقلاب میشود سعی میکند که فرد مقابل را با همان لحن مخصوص خودش قانع کند که آنطور که شما میگویید نیست.
تنها و صبور است
همسرم تا جایی که امکان دارد کارهای شخصی مانند حمام رفتن و پوشیدن لباس را خودش انجام میدهد. او تلاشهای زیادی کرد تا توانست رانندگی را با دنده اتومات و یک دست انجام میدهد. همسرم فردی است بسیار صبور و آرام و با روحیه بسیار بالا.
معمولا صبح تا غروب تنهاست و با این حال صبوری میکند. او در تربیت فرزندانم کنارم بود. زمانهایی که بچهها بیمار میشدند و نمیتوانستم آنها را به مهدکودک بسپارم، همسرم از آنها مراقبت میکرد و من سرکار میرفتم. در این لحظهها کمک بزرگی برایم بود.
ارتباطی که به سختی بین پدر و دختر برقرار شد
فرزندانمان سختیهای زیادی کشیدند و کمبودهای زیادی داشتند. بچه یا پدر دارد یا ندارد ولی فرزندان من پدری داشتند که مشکل داشت و ممکن بود که گاهی دچار خجالت شوند. گاهی میخواستند با پدر صحبت کنند؛ ولی نمیتوانستند. بچه بودند و چیزی متوجه نمیشدند تا اینکه بزرگ شده و از شرایط جامعه و علت شرایط پدر آگاه شدند. برای دخترم خیلی سخت بود؛ چون نمیتوانست با پدرش ارتباط برقرار کند. اما پدرش روحیه بسیار بالایی دارد، او با اینکه تکلم ندارد، ولی به قدری فرد اجتماعی است که وقتی کنار شما بنشیند فکر میکند که باید با شما صحبت کند، و شما هم حرفهایش را متوجه شوید. او مانند خیلیهای دیگر که ممکن است احساس سرخوردگی کنند نیست.
این زندگی انتخاب خودم بود
تصور من قبل از ازدواج این بود که راحت میشود با شرایط کنار آمد، سختیهای زندگی را نمیدانستم. زمانی که وارد زندگی شدم، دیدم که سختیها، شرایط خاص، روحیه، گذشت و ایثار خودش را دارد. سختترین لحظه زندگی ام زمانی بود که فرزندانم متولد شدند؛ همسرم نمیتوانست ارتباط بگیرد و شادی درونیاش را بروز دهد. در صورتی که برای هر پدر و مادری، تولد فرزندش بهترین لحظه زندگی اش است؛ لحظه عقد دخترم هم لحظه سخت زندگیام بود. همیشه میگویم من خودم این زندگی را انتخاب کردم و با جان و دل ایثار میکنم؛ ولی فرزندانم به انتخاب خودشان وارد این زندگی نشدند، من آنها را به دنیا آوردم، همیشه در برابرشان احساس دین میکنم؛ لذا تمام تلاشم را به کار میبرم تا کمبودی در زندگی احساس نکنند و اگر کمبودی از طرف پدرشان هست من جبران کنم، اینکه هیچ کمبودی نسبت به افرادی که در شرایط عادی زندگی میکنند نداشته باشند.
پشیمان نیستم!
هیچگاه از ازدواج با او پشیمان نشدم و اگر در همین شرایط باشم باز هم همین تصمیم را میگیرم. ولی در طول زندگی سختیهای زیادی را متحمل شدم، طوری که نمیتوانم بیان کنم. تصور کنید دختر ۱۹ سالهای با شخصی که قدرت تکلم ندارد و یک سمت از بدنش کار نمیکند، ازدواج کند. جدا از مشکلات جسمی ایشان، سختیهای زندگی، مشکلات اقتصادی و فرهنگی هم وجود داشت. حرفهای زیادی شنیدم. از من میپرسیدند برای چه این شخص را انتخاب کردی؟! زخم زبانها آزارم میداد. جواب من اغلب سکوت بود. گاهی هم با دلیل و برهان صحبت میکردم؛ میگفتم که یکی رفته جانش را داده، یکی دستش را داده و...، من به این صورت میخواهم دینم را ادا کنم، میدانم که سختی دارد؛ اما باید صبر زینبی (س) داشت.
از خدا میخواهم که بتوانم تا ابد در این راه بمانم. چون وقتی سن انسان بالا میرود کمتوانتر و کمحوصلهتر میشود و بیماری سراغش میآید.
من به کسانی که میخواهند با جانبازان ازدواج کنند توصیه میکنم که اگر صبرش را دارند اینکار را بکنند. زندگی با یک جانباز چالشهایی دارد و صبر بالایی میخواهد. اگر کسی این صبر را ندارد، بهتر است که ازدواج نکند؛ زیرا هم خودش آزار میبیند و هم آن فرد جانباز. برای یک جانباز مجرد بودن بهتر از این است که با کسی زندگی کند که نمیتواند شرایط را به طور کامل بپذیرد. باید با خودت کنار بیایی تا بتوانی بیست یا سی سال یا بیشتر با کسی که بیمار جسمی است، زیر یک سقف زندگی کنی.
رهبری که مانند پدر است
همسرم سادات است و پدرش را از دست داده است؛ لذا نسبت به حضرت آقا عرق خاصی دارد و مانند پدرش ایشان را دوست دارد. با اینکه هرگز شرایطی پیش نیامده است که با حضرت آقا دیدار داشته باشد، ولی یک معتقد واقعی است. ما خیلی مشتاقیم که با رهبری دیدار داشته باشیم؛ اما تا به حال موفق به این امر نشدهایم. اگر ایشان را ببینم میگویم که برایمان دعا کنند؛ چون دعای ایشان برایمان یک دنیا ارزش دارد.
جانبازان باعث افتخار جامعه هستند
جانبازان براساس اعتقاداتشان پیش رفتند و توانستند موفق هم باشند. مرگ و شهادت به هیچ عنوان حزنانگیز نیست بلکه شیرین هم هست. اگر یک فرد عادی دچار بیماری شود ممکن است از بیماری و شرایطی که دارد گلهمند باشد ولی یک جانباز با جان و دل شرایطش را میپذیرد و با آن کنار میآید. شما وارد هر کوچهای که بشوید یک خانواده شهید یا جانباز را میبینید. اگر الان ما میتوانیم سرمان را در جوامع مختلف بالا بگیرم به خاطر لطف آنهاست.
ممکن است دشمن در بین مردم نفوذ کند؛ ولی مردم کشور من آنقدر قوی و با اقتدار هستند که بتوانند از عهده این مسائل بربیایند. چندبار به چشم دیدیم که میخواستند مسائلی را پیش بیاورند ولی خانوادههای شهدا و جانبازان اجازه ندادند. ممکن بود حتی فرزندان من هم در این راه قرار بگیرند ولی خدا آنقدر بزرگ است که خود به خود راه را هموار میکند.
مثلا شهید حججی بعد از جنگ به دنیا آمده و آن زمان را درک نکرده؛ اما به این جایگاه میرسد. زمانی که حاج قاسم شهید شد من فکرش را نمیکردم که اینهمه مردم در تشییع ایشان حضور داشته باشند؛ پس این خون شهدا است که همه را میکشاند و معتقد و غیرمعتقد را یکجا جمع میکند. اگر کسی بخواهد روحیه شهدا را داشته باشد باید زندگی شهدا را الگو قرار دهد، بخواهد که مانند آنها باشد و از هدف والایی که داشتیم دور نشود.
توجه بیشتری به خانوادههای جانبازان شود
من خیلی به بنیادشهید نمیروم و البته آنها به ما رسیدگی هم نمیکنند. بنیاد حتی روز جانباز را هم تبریک نمیگوید.
مردم خیلی بیشتر از بنیاد شهید، جانبازها را حمایت میکنند. ممکن است برخی از مردم حرفهایی در مورد جانبازان بزنند؛ اما هستند افرادی که حمایت و رسیدگی میکنند.
من از دولت میخواهم که به خانوادههای جانبازان بیشتر توجه کنند. خانمهایی که با جانبازها ازدواج کردهاند بعد از بیست سال زندگی دچار افسردگی میشوند و بنده از دولت میخواهم برای آنها کلاسهایی در نظر بگیرد یا آنها را اردو ببرد تا از آن فضا کمی دور شوند.