kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۲۱۶۵
تاریخ انتشار : ۰۴ آبان ۱۴۰۱ - ۱۸:۲۹

آن‌گاه که شیعیان مدینه ماندگار شدند (حکایت اهل راز)

 
 
یکی از خاطرات بسیار آموزنده، خاطره‌ای است که در سفر حج، مکرّر از مرحوم حجت‌الاسلام و المسلمین شیخ محمّدعلی العَمْری رهبر شیعیان مدینه شنیدم. ایشان می‌فرمود: 
در سال 1372 هجری قمری در شهر مدینه میان جوانان شیعه و سنّی درگیری شد و سنّی‌ها مغلوب شدند. اهل تسنّن، بخصوص حاکم مدینه، این ماجرا را به گونه دیگری به اطلاع ملک سعود رساندند؛ به این صورت که ادعا کردند شیعیان، جوانان ما را از خانه‌هایشان بیرون کرده‌اند، بدون آنکه به این آیات قرآن توجه کنند که خداوند فرموده است: (لَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَلَمْ يُخْرِجُوكُم مِّن دِيَارِكُمْ) و (إِنَّمَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قَاتَلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَأَخْرَجُوكُم مِّن دِيَارِكُمْ). (ممتحنه،آیات 8 و 9)
هیئت بزرگی شامل نظامیان، مدیران و قضات به مدینه آمدند و تصمیم گرفتند که شیعیان را تنبیه کنند و برخی را اعدام کنند. آنها از بزرگان و ریش‌سفیدان شیعه، که من هم یکی از آنان بودم، به بهانۀ اینکه بین دو طرف آشتی برقرار کنیم، خواستند به آنجا برویم؛ اما وقتی به آنجا رسیدیم، ما را زندانی کردند و یک شب را در زندان آل‌سعود به صبح رساندیم.
صبح، ما را به میدان حرم، بین باب السلام و باب الرحمه بردند. آنجا فضای بازی دارد و سایه‌بان‌هایی در آن درست کرده‌اند. زیر سایه‌بان‌ها قطعه‌سنگ‌هایی وجود داشت و عده‌ای هم آنجا مشغول ساختن و تعمیر مسجد بودند. وقتی ما را از باب الرحمه به سوی باب السلام می‌بردند، صدها جوان را به صف کرده‌ بودند و ما را از مقابلشان عبور دادند. قضات، مأموران و افسران هم در کنار آنها ایستاده و چوب درخت خرما هم برای تنبیه آورده بودند. بعد از مدتی جوان شیعه‌ای را آوردند که نامش «عباس شلش» بود. یک مأمور در سمت راست و مأمور دیگری در سمت چپش ایستاده بود. مأموران، او را بشدت روی زمین‌انداختند تا کتکش بزنند. از طرف دیگر، مأموران، جوان دیگری را به نام «صالح الحریری» آوردند و آن‌قدر او را با چوب‌های خرما تازیانه زدند تا اینکه مظلومانه جان سپرد.
ناگهان در همان اوضاع، سایه‌بان‌هایی که داشتند زیرش کار می‌کردند، بر سرشان سقوط کرد و خراب شد. علتش این بود که بعضی از مردم برای تفریح [و تماشا]، روی آن سایه‌بان‌ها رفته بودند. وقتی چنین شد، اوضاع به هم ریخت و مأموران به آنجا رفتند. وقتی برگشتند، دستور دادند که ما را به زندان برگردانند. این ماجرا از امدادهای غیبی الهی بود و خدای سبحان، ما و جوان‌های شیعه را نجات داد. بعد از آنکه ما را به زندان برگرداندند، دعا کردیم که خدا به حقّ محمد(ص)، ما را از دست آنها نجات دهد. همچنین به رسول خدا(ص) و حضرت زهرا(س) متوسل شدیم که خداوند تبارک و تعالی، ما را از دست آنها خلاص کند. بعد از این ماجرا وقتی مأموران سعودی می‌خواستند جوانان شیعه را با چوب خرما بزنند، آهسته می‌زدند.
آن شب را هم ما در زندان ماندیم. صبح پنج‌شنبه ما را به خانۀ فردی به نام خریجی آوردند و آن هیئت نیز در آنجا جمع بودند. قضات، حکم صادر کردند که جوانان و پیران از زندان آزاد شوند و ما سه نفر بمانیم؛ من، شیخ عابد و عبد علی. آنها حکم کردند که ما را تقاص کنند؛ یعنی ما را اعدام کنند. اعدام‌ها را در مکه و قبل از نماز جمعه انجام می‌دادند.
عصر پنج‌شنبه به دست‌های ما دستبند زدند و ما را سوار ماشین کردند. سپس به سوی جدّه راه افتادیم و پیش از ظهر جمعه به جدّه رسیدیم. ما را در پاسگاه پلیس، زندانی کردند. منتظر بودیم که بیایند و ما را برای اعدام ببرند؛ اما خبری نشد تا اینکه نیمۀ شب به ما گفتند که اعدام نمی‌شوید؛ بلکه باید تبعید شوید. صبح شنبه، ما را به داخل شهر جدّه بردند. سه روز در جدّه نگه داشتند و بعد به جزیرۀ جِزان بردند. شش ماه در آنجا ماندیم. سپس خبر رسید که بخشیده شدیم. وقتی می‌خواستند ما را با کشتی به جزیرۀ جِزان ببرند، فرمانده پلیس به ما گفت: به شما مژده بدهم که خداوند، از کسی که با شما این کار را کرد، انتقام گرفت. پسر امیر مدینه ماشینش چپ کرد و آتش گرفت و او نتوانست خود را نجات بدهد و در آتش سوخت.
الحمدلله ما سالم برگشتیم و امیر مدینه با مرض سرطان مرد. پسر، در آتش سوخت و پدر با سرطان مرد. بسیاری از کسانی که ما را اذیت کردند، خداوند از آنها انتقام گرفت؛ الحمدلله.
روزی وزیر کشور یا وزیر اقتصاد به برخی از برادران ما _ که در ریاض پیش او کار می‌کردند _ گفته بود که من مردم نَخاوِ لِه را اذیت کرده‌ام و از ما می‌خواست که از او بگذریم و عفوش کنیم؛ چون دستور داده بود همۀ محلۀ نَخاوله خراب شود. مهندسی می‌گفت: می‌گفتند که محلۀ نَخاوله شیعه‌اند، به همین دلیل، برخی خانه‌ها را خراب کردند و خیابان کشیدند.
شخصی به نام حمزه عباس که یکی از نیکان روزگار بود. خانه‌اش، مدام محل رفت و آمد شیعیان بود و در آن، جلسات آموزش، وعظ و ارشاد برگزار می‌شد. نقل می‌کرد که وقتی می‌خواستند خانه‌اش را خراب کنند، به مأمورها گفته بود اجازه بدهید نماز شبم را در خانه‌ام بخوانم و صبح، اثاث خانه را ببرم. اما وقتی صبح شد و مأمورها آمدند خانه را خراب کنند، ادواتشان را برداشتند و بردند و گفتند: تو معاف شدی.
عبدالرحمان رفه، یک قطعه باغ داشت که ملک شخصی‌اش بود. تصمیم گرفته بود که آن را بین مردم نخاوله تقسیم کند و گفته بود هر که می‌خواهد، من زمین می‌دهم و تنها خواستم این است که ما را ببخشید.
به هر حال، باقی ماندن شیعیان در آن محله یک معجزه از پیامبر و ائمه است. آنها که می‌گفتند این‌جا محلۀ شیعه است و باید خراب شود، رفتند، اما شیعیان ماندگار شدند.
* کتاب: خاطره‌های آموزنده
نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری
 انتشارات دار الحديث قم