یک شهید، یک خاطره
یک دبه روغن!
مریم عرفانیان
یکی از اقوام، دبة کوچک روغن زرد، به خانهمان آوردند. آن را کنار طاقچه گذاشتم. هنوز 10 دقیقه بیشتر طول نکشیده بود که دبه افتاد و تمامی روغن آن کف اتاق ریخت! وقتی علی به خانه آمد، فوری گفتم: «فلان قوم شما یک دبه روغن زرد آورد، من هم گذاشتمش کنار طاقچه؛ ولی نمیدونم چی شد که روی زمین افتاد و روغنش ریخت!»
علی بیمقدمه دست بالا آورد و گفت: «الهی شکر...»
تعجب کردم! فکر کردم از این حادثه ناراحت شده و میخواهد مرا سرزنش کند، پرسیدم: «چرا؟»
جواب داد: «خودت بعداً میفهمی... الهی شکر که اون روغن نصیب من و خانوادهام نشد.»
خیلی کنجکاو شدم و از اقوام و دوروبریها شروع کردم به تحقیق.
آخرش فهمیدم اهدا کنندة دبة روغن، آن را از طریق نامشروع به دست آورده بود! خوشحال شدم که ذرهای از آن روغن نخورده بودیم.
خاطرهای از شهید علی اسدالله زاده هروی
راوی فاطمه اصغر پور، همسر شهید