kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۱۳۰۳
تاریخ انتشار : ۲۳ مهر ۱۴۰۱ - ۱۸:۵۹
یادبود شهید حسن اثنی‌عشری

بسیجی همه فن حریفی که‌ قله شهادت را هم فتح کرد

 
 
 
همان‌قدر که نقاشی و طراحی و خطاطی را خوب می‌داند، نویسنده خوبی هم هست و همان‌قدر که خوب شعر می‌گوید، مهندس خوبی هم هست. دقیق و منظم است و درعین‌حال مهربان و دلسوز. به معنی واقعی انقلابی ا‌ست، از همان‌هایی که با تمام وجود، در سیره امام ذوب شده‌اند. با همین‌اندیشه است که تمام هستی‌اش را فدای راه امام و انقلاب می‌کند، کسی که با داشتن همسر و 5 فرزند، تمکن مالی و موقعیت اجتماعی خوب، قدم در میدانی بس پرخطر می‌گذارد. شهید حسن اثنی عشری نائینی مردی ا‌ست کم‌نظیر. کسی که می‌توان او را ذوفنون نام نهاد؛ او بزرگ‌شده مکتب غنی علوی ‌است و فقط خود را بسیجی می‌نامد؛ لذا وقتی پای دین و ارزش‌های الهی و انسانی به میان می‌آید، در انتخاب راه، برایش جای هیچ شک و تردیدی باقی نمی‌ماند. چنان‌که در یکی از دست‌نوشته‌هایش نیز به این مسئله اشاره دارد... 
آنچه در ادامه می‌خوانید حاصل گفت‌وگوی ما با علی اثنی عشری فرزند سوم شهید است. او که زمان شهادت پدر تنها 4 سال داشته، به لطف خاطره‌گویی‌های مادربزرگ و اطرافیان، آنچنان مجذوب شخصیت پدر است که گویا از استاد راهش سخن می‌گوید و مصمم است که راه شهید را ادامه دهد.... 
سیدمحمد مشکوه الممالک
 
فعالیت‌های انقلابی و جهادی
پدر سال 50 ازدواج کرده و حاصل ازدواجشان 5 فرزند است. آقامحمد، خواهرم، بنده متولد 61، آقاابراهیم 63 و آقامهدی که 4 ماه قبل از شهادت بابا در شهریور 65 به دنیا آمد. 
پدر قبل از انقلاب کارمند شرکت برق منطقه‌ای تهران بودند و در قسمت برق صنعتی کار می‌کردند. فعالیت انقلابی داشت و در راهپیمایی‌ها با مادر شرکت می‌کردند. 
حاج آقا کریمی که از دوستان قدیم و هم محلی پدر بودند، یک سری مسائل را برای ما تعریف می‌کردند. می‌گفتند: ما قبل از انقلاب، صبح خیلی زود به جلسات تفسیر قرآن می‌رفتیم. بعد از انقلاب هم حفاظت منطقه را به بچه‌های مسجد حسنی سپرده بودند و ما در محل نگهبانی می‌دادیم و در مراسم مسجد شرکت می‌کردیم. 
می‌گفتند: حاج آقا اثنی عشری در سال‌های 58 و 59 چند اتوبوس کرایه می‌کرد و جوان‌ها را جمع می‌کرد و به اطراف تهران می‌برد تا برای جمع‌آوری گندم‌های کشاورزان به آنها کمک کنند. 
گویا حضرت امام دستوری در این زمینه می‌دهند و پدر هم که خیلی فعال بوده و قدرت مدیریت بالایی داشته، این مسئولیت را برعهده می‌گیرد. ما داس‌هایی را که پدر خریداری کرده بوده به یادگار نگه ‌داشته‌ایم.
مؤدب و منظم
آنچه از پدر می‌دانم این است که ایشان به ادب در کلام و رفتار خیلی اهمیت می‌داد. اولین چیزی که ایشان را ناراحت می‌کرد بی‌ادبی بود. این شاخصه بارز ایشان بود. همه همرزمانشان می‌گویند حاجی یک انسان چارچوب دار بود. می‌گفتند ما خیلی از مسائل را در مقابل حاجی رعایت می‌کردیم. دومین ویژگی ایشان نظم بوده. بی‌نظمی را تحمل نمی‌کردند. یک برنامه زندگی بسیار دقیق داشتند. صبح قبل از اذان برای نماز شب بیدار می‌شدند و بعد از نماز صبح هم به سایر فعالیت‌هایشان می‌پرداختند. قبل از انقلاب این‌طور بوده که چون بابت کلاس‌های قرآن و عقیدتی محدودیت داشتند، این برنامه‌ها را صبح برگزار می‌کردند. صبح‌ها نیم ساعت ورزش می‌کردند. بعد از صبحانه سر کار می‌رفتند. شب‌ها هم ساعت 9:30 به بعد باید استراحت می‌کردیم. ایشان از دوره جوانی کوهنوردی می‌کردند. در یکی از یادداشت‌هایشان نوشته‌اند: در این عملیات 7 کیلومتر توی کوه و کمر رفتیم، گردان‌های دیگر خوب عمل نکردند و ما مجبور شدیم این 7 کیلومتر را برگردیم. خیلی هم شیک‌پوش بودند. ما در خانه یک قانون داشتیم و آن هم‌ این بود که هر سال حتما پدر ما را با ماشین به مشهد می‌بردند. وقتی اینها را برای دوستان تعریف می‌کنم، برخی می‌گویند خانه شما پادگان بوده. اما من می‌گویم نه، قانونمند بودیم، نظم داشتیم، اما تفریحمان هم به جای خود بود. واقعا روزگار خوبی داشتیم. 
نویسندگی
 پدر خاطرات روزانه خود را در دفترچه خاطراتشان می‌نوشتند. علاوه‌بر این یک سری مقالات هم داشتند، بعضی از این مقالات عبارتند از «بسیج چیست و بسیجی کیست»، «انسان رساله‌ای»، «ایستگاه شربت»، «غم‌نامه» و.... این مقالات در روزنامه‌های کثیرالانتشار آن زمان هم به چاپ رسیده است. 
تصاویر مبهم از پدر
من زمان شهادت پدر حدود 4 سال داشتم و تنها سه تصویر آن هم به صورت مبهم از پدر دارم؛ یکی مربوط به سال 63 یا 64 است که گویا من خیلی‌گریه می‌کردم و بهانه رفتن پدر را می‌گرفتم. پدر من و برادرم را می‌برند و یک سه‌چرخه برایمان می‌خرند. لحظه خرید سه‌چرخه را به خاطر دارم. دیگری صحنه بستن پوتین‌های پدر روی ایوان خانه است. خانه‌ای که با وجود تغییرات، هنوز هم بعد از حدود 50 سال در آن ساکن هستیم. من از وقتی صاحب فرزند شدم، شرایط پدر را درک کردم. چقدر باید باورهای انسان قوی باشد که بتواند از فرزندانش دل بکند. آنها به یک سفر معمولی نمی‌رفتند، بلکه می‌دانستند جایی می‌روند که شاید دیگر برگشتی در کار نباشد. با همه اینها، پدر برای اینکه آرامش خانواده را حفظ کند، می‌گفت: برمی‌گردم!
نماز به یادماندنی پدر
او سال‌های متمادی در جبهه بود و تنها یک بار در سال 63 مجروح شد. گویا منطقه‌ای را فتح می‌کنند و پدر در سنگر انفرادی در حال استراحت بوده، به علت کوچکی سنگر مقداری از پاهایش بیرون بوده. از طرفی دشمن چون منطقه را از دست داده بوده، آنجا را به شدت بمباران می‌کند، که در این حین، ترکش‌های این بمباران به کف و قسمت‌های دیگر پای پدر اصابت می‌کند. وقتی به تهران برمی‌گردد، قبل از اینکه به منزل بیاید از تلفن عمومی نزدیک منزل تماس می‌گیرد، برادرم محمدآقا گوشی را برمی‌دارد. پدر از او می‌خواهد که از خانه بیرون بیاید و یکی از عصاها را بگیرد و خودش هم سعی می‌کند با یک عصا و با پای خودش وارد شود که خانواده از دیدن این شرایط ناراحت نشوند. پدر همیشه در گوشه‌ای از پذیرایی سجاده پهن می‌کرد و عبایی می‌پوشید و نماز می‌خواند. این سومین صحنه‌ای است که از پدر به خاطر دارم؛ مدتی که در خانه بود تا بهبود پیدا کند، من هم کنارش می‌نشستم. با وجود مجروحیت، نمازش را کامل می‌خواند و زمانی که می‌خواست بایستد من عصا را به او می‌دادم و به کمک آن می‌ایستاد. 
ذوفنون
آخرین دیدارمان مربوط به زمانی است که پدر برای دیدن آخرین برادرم مهدی آمده بود. پدر دو قطعه شعر هم برای او سروده است. او ذوفنون بود. هم شاعر بود و هم با قلم خطاطی می‌کرد. یک کلاشینکف را اِتُد کرده و در هر قسمت نام یکی از ما را نوشته بود. مثلا در قسمت خشاب نوشته علی. گلنگدن محمد است. طراحی‌های ایشان را داریم. پدر دانشجوی کارشناسی ارشد معماری دانشگاه شهید بهشتی بود. 
من هم کارشناسی را در دانشگاه شهید بهشتی خوانده‌ام. یک خاطره جالب از دانشگاه دارم. هنگام فارغ‌التحصیلی که برای دریافت مدارک به دانشگاه رفتم. به دفتر آموزش کل مراجعه کردم و گفتم: اثنی عشری هستم. مسئول آموزش رفت پرونده من را بیاورد گفت: یک اثنی عشری داریم که دانشجوی سال 61 بوده و یکی هم 79. گفتم: من فارغ‌التحصیل 79 هستم. گفت: اون یکی کیه؟ گفتم: پدرمه. با عصبانیت گفت: چرا نیومده؟! پروندش این‌جا مونده، تحصیلش رو ادامه نداده، وضعیت نامشخصی داره! وقتی صحبت‌هایش تمام شد گفتم: شهید شدن. به محض اینکه این حرف را زدم بلند شد و تمام قد ایستاد و گفت: دانشجوی ما بوده، کارشناسی ارشد می‌خونده و رفته جبهه شهید شده؟! گفتم: بله. آن‌قدر احترام گذاشت که من خجالت زده شدم. 
پدر خیلی فنی بود. در زیرزمین ما علاوه‌بر میز پینگ پنگ چند میز کار هم بود. سه مدل دستگاه جوش داشت. همه کارهای فنی منزل را خودش انجام می‌داد. معتقد بود 60 تا 80 درصد کار را ابزار انجام می‌دهد. برای همین هر ابزاری که نیاز بود تهیه می‌کرد. ما هم در کنارش بودیم. کلی از عکس‌های خانوادگی ما مربوط به زمان‌هایی است که خانوادگی در حال تعمیر بخشی از خانه یا یک وسیله هستیم. 
مادر تعریف می‌کرد که یکی از اقوام آمده بود منزل ما و پدر داشت شیری را تعمیر می‌کرد. پدر با وجود چارچوبی که داشت، خیلی گرم و صمیمی برخورد می‌کرد؛ برای همین هم به آن آقا گفت: بیا کمکم. در حین کار پدر به من می‌گوید: برو از زیرزمین آچارشلاقی رو بیار. فامیل ما می‌خندد و می‌گوید: بچه سه ساله مگه می‌دونه آچارشلاقی چیه؟ تازه باید بره از زیرزمین بیاره! مادر می‌گفت: وقتی رفتی و آچار را آوردی در چشمان پدر برقی از شادی نمایان شد که «دیدی می‌دونه چی بیاره؟»
توجه به حقوق دیگران
پدر خیلی به صله رحم اهمیت می‌داد و این مسئله برای او در اولویت قرار داشت. نسبت به همسایه‌ها هم حساس بود و به آنها سر می‌زد. مادر می‌گوید: به او گفتم در فاصله یک هفته‌ای که تو تهران هستی، بریم مسافرت. آن زمان از آبگرمکن استفاده می‌کردیم و گویا آبگرمکن دود می‌کرده. پدر می‌گوید: نه ممکنه این دود همسایه‌ها رو اذیت کنه. از مسافرت صرف نظر می‌کند و وقتش را روی تعمیر آبگرمکن می‌گذارد. در وصیتنامه سفارش کرده که در مراسم بعد از شهادتش حقوق همسایه‌ها رعایت شود و صدای صوت قرآن به‌اندازه‌ای نباشد که موجب آزار آنها بشود. خیلی روی این مسائل حساس بودند. اگر در شب مهمان داشتیم، قبل از ساعت 9 می‌رفتند، چون می‌دانستند که ما زود می‌خوابیم. پدر تاکید می‌کردند که داخل منزل خداحافظی‌هایتان را بکنید که در کوچه، مردم از صدای شما اذیت نشوند، ممکن است در حال استراحت باشند. خیلی به حق الناس اهمیت می‌دادند.
مادر تعریف می‌کرد که یکی از اقوام از دنیا رفته بود، پدر به منزل آنها رفت و آمد می‌کرد، به احوالشان می‌رسید و با آنها مزاح می‌کرد که حال و هوایشان تغییر کند. در کل خیلی خوش مشرب بود. پیگیر حل مشکلات اقوام بود، هر جا که می‌رفت می‌گفت اگر کاری هست انجام دهم. برخی از اقوام می‌گویند: پدرتان ما را صاحب خانه کرد. گویا آن زمان خیلی رسم نبوده که منزل خریداری شود، بیشتر اجاره‌نشین بودند؛ اما پدر خیلی اصرار داشته که منزلی خریداری شود و خودشان هم پیش قدم می‌شدند و هم کمک مالی و هم کمک فکری می‌کردند. 
نماز اول وقت در نیمه راه
قبل از انقلاب در یکی از مسافرت‌هایی که با اقوام همراه بودیم، بین راه زمان اذان فرارسید. پدر که همیشه با برنامه و منظم بودند و لوازم مورد نیاز از جمله زیرانداز و آب به همراه داشتند، بلافاصله خودرو را متوقف کردند. با وجود آن که همسفران می‌گفتند20 دقیقه دیگه می‌رسیم و همان‌جا نمازمان را می‌خوانیم. پدر می‌گوید: نه معلوم نیست تا 20 دقیقه دیگه چه اتفاقی بیفتد. همان‌جا سجاده پهن می‌کنند و نمازشان را می‌خوانند و بعد راه را ادامه می‌دهند. 
 ارادت به بانوی دوعالم
پدر ارادت خاصی به حضرت زهرا سلام الله علیها داشتند. در بیشتر عکس‌ها هم می‌بینیم که پیشانی‌بند یا فاطمه الزهرا (س) به پیشانی‌شان بسته‌اند و جالب اینکه در عملیات کربلای 5 با رمز یا زهرا به شهادت می‌رسد. 
در خاک عراق شهید شد و سال‌ها مفقودالاثر بود و ده سال بعد، یعنی در 22 بهمن سال 65 پیکر ایشان برگشت. آن روز پیکر شهدا را بعد از نماز تشییع کردند. ما اطلاع نداشتیم که پیکر ایشان جزو شهدا است. حتی تا معراج هم رفتیم. یکی از دایی‌هایم در معراج بود و می‌گفت: همه پیکرها را از روی دست من عبور کردند؛ اما متوجه پیکر حاجی نشدم. فردای آن روز به ما اطلاع دادند. من در مدرسه علوم و معارف شهید مطهری بهارستان درس می‌خواندم. سال اول بودم. از دفتر مدرسه من را صدا زدند. وقتی رفتم دیدم همه در دفتر نشسته‌اند و خیلی حال و احوالم را می‌پرسند. با خودم گفتم چه شده که این‌طوری تحویلم می‌گیرند. گویا می‌خواستند خبر بازگشت پدر را بدهند، اما نتوانستند چیزی بگویند. به منزل رفتم. سر سفره بودیم که دامادمان قضیه را گفت. همین که شروع کرد، رفتم داخل اتاق و شروع کردم به‌گریه. نمی‌دانستم برای چه‌گریه می‌کنم. شاید هنوز هم امید داشتم که پدر برگردد. تا وقتی پیکر نیامده بود حتی به‌اندازه یک درصد خیلی کمی احتمال می‌دادیم که خودش بیاید، هنوز امیدوار بودیم. حتی تصور این مسئله هم خیلی شیرین است؛ خیال‌پردازی آن هم زیباست. در کنار پدر بودن برایم لذت‌بخش است. شاید یک صحبت ساده با او برایم کافی باشد، در همین حد بودنش برایم باارزش و شیرین است. این را برایم تعریف کرده‌اند که وقتی خبر شهادت پدر را دادند، یکی از نزدیکان که می‌بیند اوضاع منزل هم خوب نیست، برای اینکه من را از آن فضا خارج کند، می‌گوید: بیا بریم برات شکلات بخرم. اما من خیلی جدی به او می‌گویم: من بابامو از دست دادم، تو می‌خوای برای من شکلات بخری؟ این در صورتی بوده که من فقط 4 سال داشتم. 
بسیجی ماند
پدر در تمام اعزام‌هایی که به جبهه داشت، بسیجی بود. او در گردان‌های مختلفی حضور داشت، مانند گردان انصار. دو سال آخر و زمان شهادت در گردان مقداد بود. فرمانده گردان مقداد تعریف می‌کرد: با اینکه سن حاجی به نسبت از همه بیشتر بود؛ اما هیچ وقت در جبهه سمت قبول نمی‌کرد. در وصیتنامه‌اش هم تاکید می‌کند که حتما کلمه بسیجی را روی سنگ مزارم بنویسید؛ ما هم همین کار را کردیم. پدر در سن 41 سالگی به شهادت رسید و رزمنده‌ها معمولا جوان‌های 18 تا 20 ساله بودند. 
برخی از همرزمان که در لحظه شهادت ایشان را دیده بودند، نقل می‌کنند که پس از اصابت تیر به حالت سجده افتاد و به خاطر شدت حمله دشمن، انتقال پیکر به عقب ممکن نشد.
حاج آقا مددی که فکر می‌کنم معاون گردان مقداد بود می‌گفت: وقتی داشتیم می‌رفتیم، عراق هم می‌زد. ما اول عملیات صداها را می‌شنیدیم، اما بعد دیگر چیزی نمی‌شنیدیم. می‌دیدیم از گوش همه خون می‌آید. به خاطر شدت انفجارها پرده گوش همه پاره می‌شد. می‌گفت: داشتیم با ستون می‌رفتیم. در این بین حاج آقا خیلی با آرامش حرکت می‌کرد و همزمان هم چیزی میل می‌کرد. من که گلویم خشک شده بود، گفتم: چطور چیزی می‌خوری؟ گفت: بالاخره باید انرژی داشته باشیم، داریم می‌ریم بجنگیم دیگه. چقدر باید ایمان انسان قوی باشد که به این راحتی و آرامش قدم بزند و چیزی بخورد. 
ایشان سابقه جبهه بالایی دارند؛ چون معمولا 3 هفته مرخصی بود و 4 ماه در جبهه. درواقع از مهر 59 تا دی 65 شاید حداکثر کمتر از یک سال تهران بود. 12شهریور 65 که مهدی به دنیا آمد پدر در جبهه بود. 21 شهریور سال 65 با اصرار دوستانش به تهران آمد و 24 شهریور به جبهه برگشت، زمانی که بیشتر رزمندگان برای مرخصی رفته بودند؛ لذا پدر برای آخرین بار، در اوایل مهر به خانه برگشت. او درنهایت در 21 دیماه سال 65، در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.
 حمام آب شور!
یکی از مطالبی که شهید نوشته این است که: در همان اعزام اول به جزیره مینو، یک روز از خواب بیدار شدم و متوجه شدم جزر و مد، آب را به داخل سنگر آورده. من هم سرم را با همان آب شستم. موهایم شوره بست و جوان‌ها به من می‌خندیدند. اینها نمی‌دانستند که وقتی حمام می‌کنم حتما دمپایی و حوله‌ام باید تمیز و مرتب، پشت در باشد.
نقاشی پدر از جبهه
پدر به طور مبسوط نامه می‌نوشتند. برای هر کدام از ما جدا نامه می‌نوشتند و برای بچه‌های کوچک‌تر نقاشی می‌کشیدند و می‌فرستادند. همه را هم به مطالعه تشویق می‌کردند. عکس‌های زیادی می‌گرفتند. بعضی از رزمنده‌ها که در سال‌های آخر دبیرستان بودند و درسشان را رها کرده بودند. پدر اینها را تشویق می‌کرد که درسشان را ادامه بدهند. آنها را ترغیب می‌کرد که برای خانواده‌هایشان نامه بنویسند. می‌گفتند: هر وقت حاجی را می‌دیدم قلم و کاغذ به دست داشت، یا در حال درس دادن به دانش‌آموزان بود. حتی پیگیر امتحانات ما هم بود. موقع امتحانات می‌گفت: مرخصی بگیرید و بروید امتحان بدهید که از درس جا نمانید.
 پدر یک کتابخانه بزرگ دارد. تمام جلدهای تفسیر نمونه و تفسیرالمیزان و کتاب‌های شهید مطهری در کتابخانه پدر وجود دارد و همه کتاب‌ها شماره دارند. 
پشت در بهشت منتظرت می‌مانم
پدر برای دقیقه دقیقه زندگی‌اش برنامه داشت. برای من خیلی جالب بود که در امور خانوادگی مشارکتی عمل می‌کرد، مثلا به مادر کمک می‌کرد، ظرف‌ها را با هم می‌شستند بعد می‌رفتند و با هم به باغچه رسیدگی می‌کردند. مگر می‌شود یک مرد تا این حد به خانواده وابسته باشد؟ این نشان می‌دهد که اعتقادات و باورهای دینی پدر چقدر قوی بوده. 
مادرم از پدر می‌پرسد: اگر بری و شهید بشی چی؟ پدر می‌گوید: خدا سرپرست شماست. گفته بود: اگر من شهید شدم، پشت در بهشت می‌ایستم تا بیایی و با هم وارد شویم. پدر تنها از لحاظ اعتقادی مادر را آماده کرده بود. همیشه می‌گفت: اتفاقی نمی‌افتد. سعی می‌کرد او را آرام کند. 
اولین اعزام پدر مربوط به یک ماه بعد از شروع جنگ است، یعنی 29 مهر59. آن زمان فقط محمدآقا و خواهرم را داشتند. مادر هم باورهای قوی دارند و به گونه‌ای تسلیم تصمیم پدر بودند. مادر تعریف می‌کرد که قبل از انقلاب شرایط منزل به گونه‌ای بوده که سحر ماه مبارک، باید زمانی بیدار می‌شدند که بعد از خوردن سحری به دعا هم می‌رسیدند. اگر کسی دیر بیدار می‌شد، باید سحری را مختصر می‌کرد که به بقیه برسد و بتوانند دسته جمعی روی ایوان دعا بخوانند. پدربزرگم در خانه شان در میدان خراسان، اتاقکی داشتند که به نوعی هیئت بود و دعای ندبه و کمیلشان هم همیشه به راه بود.
در این سال‌ها به مادرم خیلی سخت گذشت. مادران ما برای ما هم مادر بودند و هم پدر. همه ما کم سن و سال بودیم؛ محمد که برادر بزرگ‌ترم است، متولد 52 و تقریبا 14 ساله بود. مادر خودش را وقف تربیت ما کرد. تنها یک حج واجب رفت و غیر از آن، در تمام لحظات در کنار ما بود. او هر وقت که صحبت می‌کند، از پدر می‌گوید و هنوز هم هر سال مراسم یادبود پدر را در خانه برگزار می‌کند. ما سه فرزند آخر که کوچک‌تر بودیم زمان خیلی کمی را با پدر سپری کردیم و حاضریم ده سال از عمرمان کم شود؛ اما فقط ده روز با پدر زندگی کنیم. و من فقط می‌خواهم نگاهش کنم....
اما خدا را شاکریم که در همه سختی‌ها، یار و یارو ما و همه خانواده‌های شهدا بوده و هست. همسر یکی از شهدا که خانم جوانی بود، برای مادرم تعریف کرده بود که: دو بچه خردسال با اختلاف سنی یک سال داشتم. فرزند دومم چند ماهه بود که همسرم شهید شد. یک روز بچه کوچکم بیمار شد. اولی که حالش بهتر بود بردم پیش همسایه و دومی رو بردم دکتر. وقتی برگشتم دیدم اولی هم حال خوبی نداره. مونده بودم این دو تا رو چکار کنم. بچه کوچیکم رو که دیگه نمی‌تونستم پیش کسی بذارم؛ بدون من نمی‌موند. از شدت ناراحتی رفتم جلوی قاب عکس همسرم ایستادم و گفتم: در خونه‌ای رو که مرد نداره باید گِل بگیرن. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دیدم زنگ خونه رو زدن. انگار از آسمون و زمین آدم برای کمکم اومده بود.
پدر در حلقه یاران امام عصر (عج)
یک بار برادرم خواب عجیبی دیده بود. خواب دیده بود که امام زمان (عج) ظهور کرده و یارانشان را جمع کرده‌اند. می‌گفت: مانعی نبود اما نمی‌توانستم به یاران حضرت بپیوندم. هر چه تلاش کردم، موفق نشدم. یک لحظه دیدم بابا آنجاست. او را صدا کردم. او گفت: این پسر منه بذارید بیاد تو. و من با خوشحالی......
کمک بهشتی پدر برای جبهه!
کلاس اول دبستان بودم. سال 67 بود و هنوز جنگ تمام نشده بود. یک روز برای کمک به جبهه، به ما یک قلک به شکل نارنجک دادند و گفتند: از پدراتون پول بگیرید و بندازید داخل قلک. من آمدم خانه و جریان را گفتم. مادر گفت: باشه من بهت پول می‌دم بنداز توی قلک. من با لجبازی گفتم: نه گفتن از پدراتون بگیرید و بندازید. مادر با آرامش خاصی گفت: باشه درست می‌شه. همان شب خواب دیدم که پدر می‌گوید: یه اسکناس دویست تومنی گذاشتم تو روپوش مدرست، برو بردار و بنداز توی نارنجک. صبح بیدار شدم و خواب را برای مادرم تعریف کردم. مادر هم بر سر دوراهی مانده بود که برود جیبم را نگاه کند یا نه. در هر صورت با هم رفتیم. دیدیم یک اسکناس نو دویست تومانی داخل جیبم است.
الان می‌گویم حاج خانم چرا ما این پول را دادیم،‌ای کاش نگهش می‌داشتیم. مادر می‌گوید چون پدر آن پول را برای همانجا داده بود....
یادگاران شهید
آرزوی قلبی من این است که طوری زندگی کنم که حداقل در آن دنیا در کنار پدر باشم. فکر می‌کنم به عنوان فرزند شهید، مسئولیت بزرگی به عهده‌دارم؛ چون باید رهرو مرد بزرگی باشم. توقع همه دوستان و اقوام هم همین است. هر چند که همه ما فرزندان، یک سلول ایشان هم نمی‌شویم؛ اما سعی می‌کنیم در رفتار و تعاملاتمان، شأن ایشان را حفظ کنیم. ما نیم قرن در محله‌ای زندگی کرده‌ایم که همه ایشان را می‌شناسند. لذا خیلی باید مراقبت کنیم. ما را یادگاران ایشان می‌دانند. سعی می‌کنیم طوری رفتار کنیم که همیشه از پدر به نیکی یاد شود. هرچند فرزندان شهدا به خاطر هجمه‌های عده ای، خیلی اذیت شدند. 
حمایت از امام و انقلاب
چند نکته مهم در وصیتنامه پدر وجود دارد که روی سنگ مزارشان نوشته شده. ما را به روحانیت توجه می‌دادند. می‌گفتند پشتیبان روحانیت باشید. پدر اعتقادات قوی داشت و به انقلاب هم خیلی حساس بود. در ورودی منزل، پدر روی برگه‌ای با خط درشت نوشته بود: «هر باشد بر خمینی بدگمان/ حق ندارد پا نهد در این مکان». 
فرازهایی از وصیتنامه شهید 
در اول از مادرم حلالیت می‌طلبم که در این عمر زودگذر دنیائی رنج و تعب بسیاری را متحمل گردید... مادر بسیار مهربانم! امیدوارم مثل همیشه دعای خیرتان بدرقه‌ام باشد تا خداوند نیز از من راضی باشد. دنیا جای ماندن نیست و به زودی همه در محشر گرد خواهیم آمد. این دوری‌ها زودگذر و کم و کوتاه مدت خواهد بود. اصل آن دنیا و زندگی همیشگی است. 
و اما همسرم، این زن مومنه‌ای که بهترین یار و همفکر و مشوق این جانب برای رفتن به جبهه بوده است. همسری که هرگز نگفت با چهار پنج بچه چه کنم. یا حالا دیگر برای مدتی بس است. امثال ایشان حجت هستند در آن دنیا برای زنانی که مانع رفتن شوهرانشان می‌شوند و با هر نوع بهانه‌ای اجازه نمی‌دهند شوهرشان به جبهه نور علیه ظلمت برود. خدایا تو کاملا آگاهی که از همسرم نهایت رضایت و بلکه شرمندگی را دارم. تو نیز از او راضی باش و در بهترین درجات بهشت جایش ده. بارالها او همیشه از ابتدای زندگی مشترکمان رضایت تو را در نظر داشته است. خدایا به حق حضرت زهرا‌(س)، به او صبر و استقامت و پایداری در دین تا لحظه خروج از این دنیا را عطا بفرما. 
فرزندانم! از اسلام و قرآن و رسول و ائمه و روحانیت جدا نشوید بلکه خود را در اختیار اینها قرار دهید. مطیع محض و بی‌چون و چرای اسلام باشید. فریب شیادانی که گروه‌‌سازی می‌کنند نخورید. از روشنفکران غیرمتعهد بپرهیزید. عالم‌ترین این‌گونه روشنفکران نیز به عمد یا به سهو خطا می‌روند. با قرآن انس بگیرید. هر روز لااقل یک حزب قرآن بخوانید. به انسان صفای باطن می‌دهد، روح را شاداب می‌نماید و مغز انسان را جلا می‌دهد. این کلام خداست و کلامی بالاتر از خدای علیم و حکیم وجود ندارد. بیش از هر کار عبادی به نماز اهمیت دهید. سعی کنید در نمازها شیطان را ناکام بگذارید و توجهتان به خداوند بینا باشد. 
از این جمهوری اسلامی و حضرت امام خمینی تا پای جان و مال و آبرو حمایت کنید. 
فرزندانم شما را به طلب علم و البته آن علمی که مورد رضایت خداست توصیه می‌کنم. درس را تا پایان عمر کنار نگذارید.