ستارهای که در شبهای فتنه رشت میدرخشید
پاییز سال ۶۰ با حمید بیانی۱ در عملیات طریقالقدس و منطقه عمومی بستان بودیم. وجود این جوان با نماز و عشق آلالله عجین شده بود. هم ولایتیام بود، بلندقامت، شوخطبع و با لهجۀ غلیظ شمالی. یک روز متوجه شدیم که چند هفته است، حمید شبهای جمعه غیبش میزند و ساعتی بعد برمیگردد، منتهی با چشمهای قرمز و پُفکرده. با دو تا از بچههای دسته، دورادور زیر نظرش گرفتیم که کجا میرود و چه میکند. یک پنجشنبه بعد از نماز مغرب و عشا، دیدیم حمید رفت توی سنگرش و چند لحظه بعد برگشت و در حالی که چیزی زیر فرنجش پنهان کرده، رفت پشت خاکریز دسته، لای نیزارهای مرداب قائم شد. ما هم دنبالش. به لبه خاکریز که رسیدیم، دیدیم با رادیوی ترانزیستوری کوچکش دارد به دعای کمیل گوش میکند. خودش هم داشت دعا را آهسته میخواند و زار میزد و اشک میریخت. حالا همین حمید وقتی شوخطبعیاش گل میکرد، ازین رو به آن رو میشد و آدم را از خنده رودهبُر میکرد. یادم هست روز دوم عملیات طریقالقدس، بستان که آزاد شد، ما نزدیک پل سابله بودیم و بعثیها از زمین و هوا آتش میریختند. صبح روز دوم که هنوز هوا گرگ و میش بود، حمید بیانی را روی پل سابله دیدم که یکی از آرپیجیزنهای دسته را توی فرغون نشانده بود و میبرد آن طرف رودخانه. مانده بودم که وسط این مهلکه، فرغون بنٌائی را از کجا گیر آورده! ما که تمام شب، توی تپهماهورها دویده بودیم و شُرشُر عرق از سر و رویمان میریخت، وقتی حمید را فرغون بهدست دیدم، با اعتراض بهش گفتم: «توی عملیات هم دست از شوخیهات برنمیداری حمید؟ نمیبینی بچهها توی چه وضعیتیاند؟». تکیه کلامش «مرد حسابی» بود. اعتراضم را که شنید، با لهجۀ شیرین شمالی در جوابم گفت: «مرد حسابی! بعضیها پیاده حمله میکنند، ما هم واحد سواره نظامیم، مگه ایرادی داره؟!». وسط معرکه جنگ از حرفش خندهام گرفته بود و چیزی برای گفتن نداشتم. راستش اصلا کسی توی واحد دیدهور از عهده زبانش برنمیآمد. حمید چند روز بعد ما را توی تنگۀ چزابه جا گذاشت و آسمانی شد.
______________
۱- حمید بیانی از رزمندگان دلاور رشت بود. وارد گلزار شهدای رشت که میشویم، دست چپ، روی سنگ اولین مزار، چهره فکور حمید نگاهت میکند و انگار از تو میپرسد؛ بعد از ما چه کردید؟
راوی- نویسنده: منصور ایمانی