سردار شهیدی با 63 مهمان ناخوانده
سید محمد مشکوهًْ الممالک
شهید حاجحبیب لکزایی یکی از سرداران خطه سیستان و بلوچستان بود که سالها تک تیرانداز لشکر ۴۱ ثارالله، همراه حاجقاسم سلیمانی جنگید و بارها و بارها مجروح شد. یک بار در سال ۶۷ حاجحبیب چنان از ناحیه چشم، پهلو، سر، گردن و پا مجروح شد که همرزمانش پس از اسارت به تصور اینکه او شهید شده است، در اردوگاه برایش مراسم ختم گرفتند، اما عمر زمینی حاجحبیب به دنیا بود و او پس از بهبودی، در خطه محروم سیستان و بلوچستان به خدمتش ادامه داد و در مسیر محرومیتزدایی و همچنین وحدت بین شیعه و سنی، فعالیتهای بسیاری کرد. حاجحبیب لکزایی که میان همرزمان و مردم سیستان به «حبیب دلها» معروف بود، روز ۲۵ مهر ۱۳۹۱ بر اثر جراحات ناشی از دفاع مقدس به شهادت رسید و به همرزمان شهیدش پیوست.
صفحه فرهنگ مقاومت این هفته مزیّن به نام شهیدی است که فرزند، داماد و برادر همسرش نیز درحوادث تروریستی جنوب شرق کشور به دست گروهکهای تروریستی به شهادت رسیدهاند. نجومی خدمت میکرد و ۲۱۶۰ روز مرخصی طلب داشت. زخم عمیقی در پهلو که یادگار ترکشی بود به بزرگی یک کف دست، درصد مجروحیت بالایی داشت و بیش از ۶۰ مهمان ناخوانده در بدن به اسم ترکش، از نوع ریز و درشت اما سارق بیتالمال نبود؛ و فیش حقوقی غیر نجومی داشت و۷۷ درصد سلامتی اش را بهخاطر دین و با خدای دین معامله کرده بود. خیلی بیشتر از بقیه کار میکرد و کمترین استراحت را داشت. حاج حبیب لک زایی به واسطه سلامتی روحش با آن ۲۳ درصد باقی مانده از سلامتی جسمش، در طول بیست و پنج سال در مسیر انسانیت، خدماتی کرد که خیلیها با صد درصد سلامتیشان، و در صدسال نمیتوانند.
به پاس بزرگداشت این سردار والامقام؛ گفتوگویی با صادق لک زایی انجام دادهایم تا فرزند این شهید بزرگوار و مظلوم از سیره آسمانی پدرش برایمان بگوید. از روزهای بیقراری مردم برای غم ازدست دادنش و جای خالی که اکنون بیش از گذشته بین مردم غیور سیستان وبلوچستان احساس میشود. از پدری که تمام هم و غمش خدمت به اسلام و مسلمانان بود.
پدرم سرشار از اخلاص و تواضع بود و خودش را ندیده میگرفت. در وصیت نامهاش هم نوشته بود «یا در جبهه شهید میشود و به زیارت حضرت سیدالشهداء امام حسین علیهالسلام نائل میشوم و اگر هم شهید نشدم به کربلا مشرف خواهم شد»؛ در یک کلام میتوانم بگویم پدرم هنرمند بود، البته در صورتی که هنر را از منظر سید شهیدان اهل قلم آقا مرتضی آوینی ببینیم که میگوید؛ هنر آن است که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت. و لله الحمد.
در همراهی با پدرم هیچوقت احساس نمیکردم که جانباز است و بیش از شصت ترکش در بدنش جا خوش کردهاند. هر بار هم با او همراه میشدم نکات مهمی برای زندگی یاد میگرفتم. به عنوان مثال یک بار که در حال بیرون آمدن از مصلی نماز جمعه بودیم نوجوانی را دید که لباسهای تنش خیلی بزرگتر از خودش بود طوری که آستینهایش و پاچههای شلور را بالا زده بود تا معلوم نشود این لباس برای یک فرد بزرگتر بوده، پدرم یکی از بستگان را صدا زد و در گوشش چیزی گفت من دیدم که ایشان از جیبش پول درآورد و به آن نوجوان داد و به او توصیه کرد که حتما برای خودش لباس تهیه کند.پدرم خیلی بیشتر از ما و از خیلیهای دیگر کار میکرد و کمترین استراحت را داشت.
سردار شهید لکزایی بیش از 60 ترکش در بدن داشت و ما که خانوادهاش بودیم هم نمیدانستیم. به خودم گفتم چشمت روشن! فرزند پدر باشی و از «بدن» پدر بیخبر! بعدها متوجه شدم خیلیهای دیگر هم مثل من بیخبرند! نماینده ولی فقیه در استان میگفت؛ من حدود 10 سال سردار لکزایی را میشناختم و پس از شهادتش فهمیدم که چشمش را در جبهه به حضرت دوست تقدیم کرده است.
بدون اما و اگر میروم
پدرم دوست داشت در منطقه سیستان و بلوچستان که منطقه محرومی است، خدمت کند؛ او گاهی تا ساعت 11 شب هم نمیتوانست به خانه بیاید و بعضی وقتها هم وقتی میآمد که من خواب بودم و او تازه کارهای روز بعدش را برنامهریزی میکرد. علیرغم وضعیت جسمانی که داشت، لحظهای از رسیدگی به مسائل استان غافل نبود و به همین دلیل هم تا پاسی از شب در حال سرکشی از مقرهای مختلف در این مناطق بود.
استفاده شخصی از بیتالمال؛ ممنوع
صبحها که از خانه بیرون میشدم برای رفتن به مدرسه راننده پدر جلوی در بود اما من حق نداشتم سوار آن خودرو شوم. با اخلاقیاتی که پدر داشت خودمان هم میدانستیم که نباید چنین کاری انجام دهیم. یک بار به ایشان گفتم؛ پدر جان! مدرسه من که در مسیر محل کار شما است چرا من رو با خودت نمیبری؟ پاسخ داد که این ماشین برای سپاه هست نه استفاده شخصی و خانوادگی. من هم که این مطلب را با احتیاط مطرح کرده بودم ادامه ندادم و هیچ کس تأیید نمیکند من که فرزند ایشان بودم در سرما یا گرما حتی برای یک بار با ماشین سپاه به مدرسه رفته باشم، و البته خبری هم از سرویس نبود. این در صورتی است که پدرم 10 سال فرمانده سپاه کل سیستان بود.
در حفظ بیتالمال بسیار دقت میکرد؛ خاطرم هست، روزی در حال صحبت با تلفنهمراه بود و به من گفت این شماره که میگویم یادداشت کن. در کیفش باز بود؛ خودکار را از توی کیفش برداشتم، فوراً از دستم را گرفت؛ گفت با این نه! مدادی از داخل میز برداشتم و شماره را یادداشت کردم. تلفن که تمام شد پرسیدم چرا خودکار را از دستم گرفتید، پاسخ داد «پسرجان! این روان نویس برای امضای نامههای سپاه است، نه استفاده شخصی» دوباره گفتم خوب شمارهای بود که خودتان گفتید؛ گفت تماسم درخصوص کار سازمانی نبود.
همیشه از اتاقش به امید شهادت بیرون میرفت
همیشه از اتاقش به امید شهادت بیرون میرفت، آن را مرتب میکرد و میگفت «هر روز که از اتاقم بیرون میآیم آن را چنان مرتب میکنم که اگر فردا نتوانم بازگردم، مشکلی در اتاقم نباشد». یعنی با این دید و ایناندیشه محل کارش را ترک میکرد.
پدرم دوره دافوس را در تهران گذراند و نفر دوم دوره شد. با توجه به اینکه من روحیات و توانمندی او را میشناختم به پدر گفتم چرا شما دوم شدید؟ گفت «نفر اول سالم بود و دائم دنبال این بود که کدام سؤال مهمتر است و کدام سؤال مهم نیست؛ من از این روحیات نداشتم. به این خاطر دوم شدم».
جایگاه و رتبه هم برای او مطرح نبود؛ یک روز گفت: «آقای قرائتی میگفت خرج من قرائتی دو ریال است، یعنی با یک تماس بگویند آقای قرائتی شما دیگر آنجا مسئول نیستی، باید بروم؛ یعنی تمام هیبت من همین است؛ حالا ما هم همینطور، بگویند شما دیگر مسئول نیستی، میروم و فردای قیامت باید جواب بدهم که در این مدتی که مسئول بودهام، چگونه خدمت کردم.» لذا ایشان دلبسته مقام نبود و همواره به فکر خدمت و قیامت بود.
لباسهایش بیشتر از خودش استراحت کردند!
پدرم چون دیدارهای مردمی زیاد داشت، معمولاً لباس شخصی میپوشید، طوری که گاهی میگفتم به جای ایشان، لباسهای نظامیشان استراحت میکند، با اینکه ایشان 72 و نیم درصد جانبازی و در جمجمه و گردنش ترکشهای جنگ را به یادگار داشت، فعالیتهایش کم نمیشد؛ بعد از شهادتش وقتی داشتم نامههای پزشکی او را بررسی میکردم نگاهی به عکسهای رادیوگرافی و مراجعاتی که به پزشکان داشت،انداختم؛ آن موقع تازه متوجه شدم در گردن و لگن و پهلویش چه تعداد ترکش از دوران جنگ باقی مانده بود؛ چیزی که در زمان حیاتش به هیچ وجه عنوان نکرد و دیگر مواردی که بعد از شهادتش مطلع شدیم چون پدرم هیچ وقت دوست نداشت خودش را مطرح کند؛ یک بار در زمان حیاتش گفتوگویی با یکی از خبرگزاریها انجام داد و خبرنگار از او درخصوص نحوه مجروحیتش سؤال کرد؛ پدر بعد از پایان مصاحبه، اجازه انتشار آن را نداد و آن مصاحبه بعد از شهادتش منتشر شد.
معتقد به اصلاح بود نه اخراج
در مدت 31 سال خدمت ایشان با توجه به اینکه در همه این دوران، مسئولیت داشت، پاسداری را سراغ نداریم که بگوید سردار لکزایی به این دلیل مرا توبیخ کرد. تنها هدف ایشان اصلاح بود نه اخراج. معتقد بود یک پاسدار وقتی تخلفی مرتکب میشود، باید به دنبال اصلاح او بود؛ میگفت اخراج یک بخش قضیه است، اما خانوادهاش متلاشی میشود و هم به لحاظ حیثیتی صدمه میبیند. لذا باید وقت گذاشت و با نصیحت و محبت او را با خوبی و درستی آشنا کرد. میگفت با توجه به اینکه استان ما استان مرزی است، اگر پاسداری اخراج شد و برای تهیه معاش خانوادهاش به مشکل برخورد، ممکن است به دام گروهکها و معاندین هم گرفتار شود.
یک بار که در خانه بود تلفنش زنگ خورد و اینطور معلوم بود آن فرد که پشت خط است تصمیم به اخراج فردی گرفته و زنگ زده که تایید پدرم را هم بگیرد. خاطرم هست ایشان در پاسخ گفت آیا فکر آبرو و خانواده اش را کردید، و بیشتر به دنبال حل مسائل ریشهای بود که چرا چنین اتفاقی افتاده و سعی میکرد موارد را اصولی حل کند تا موردی و سخنش هم ایجابی بود تا برخورد.
برای همکارانش اول پدر بود، بعد فرمانده
فکر میکردندتانک از روی بدن پدر رد شده است؛ بعد از حضور پدرم در نبرد حق علیه باطل، در یکی از تکهای دشمن، خمپارهای در نزدیکی او منفجر شد که پدر به شدت مجروح میشود؛ یکی از دوستانش به نام آقای احمدی معروف به شبستری که در این عملیات اسیر شده بود، دست او را میکشد که از صحنه بگریزند، اما وقتی صدایی از پدر نمیشنود، به تصور اینکه پدرم شهید شده، عقب میرود؛ قدری که دور میشود، میبیند یکتانک عراقی به پدرم نزدیک میشود؛ آقای شبستری هم که تا آن لحظهاندک امیدی به زنده بودن پدر داشته با تصور اینکهتانک عراقی از روی بدن پدرم رد شده، دیگر قطع امید کرده و اعلام میکند فلانی شهید شده است.
شبستری پشت خاکریز به اسارت دشمن درمیآید و در اسارت هم برای پدر مراسم ختم میگیرد که بعد از آزادی، این جریان را برای پدرم تعریف کرد. پدرم درباره آن لحظات میگفت: «احساس میکردم پهلویم خیلی درد میکند، دستم را به سمت پهلویم بردم بلکه قدری مالش دهم تا از دردش کم شود که متوجه شدم انگشتانم وارد بدن شد و به چیز نرم و خیسی خورد؛ ترکشهای خمپاره پهلویم را پاره کرده بود و شکافی بهاندازه یک کف دست ایجاد شده بود.
آن لحظه حس کردم دیگر شمع عمرم سوسوهای آخرش را میزند، شهادتین را گفتم و منتظر ماندم شهید شوم؛ بعد از چند لحظه دیدم هنوز زنده هستم و یکی دوبار تلاش کردم بلند شوم؛ در تلاش دوم، موفق شدم و به راه افتادم اما در تنهایی و بیحالی نمیدانستم کجا بروم. دشمن مجروحها را تیر خلاص زده بود و هر زندهای را به اسارت برده بود؛ از طرف دیگر چشم راستم به شدت آسیب دیده بود و چشم چپم، در اثر جاری شدن خون از زخم پیشانیام بسته شده بود و جایی را نمیدیدم.
پدرم قبل از عملیات پاهایش هم مجروح شده بود طوری که بعد از جنگ نتوانست هیچ وقت کفشهای روبسته را بپوشد، اما مدتی در جبهه پوتین میپوشید که مجبور شد دمپایی به پا کند و در آن لحظه دیگر دمپایی هم نداشت؛ میگفت: از یک طرف ضعف در اثر خونریزی، بر وجودم چیره شده بود و از طرف دیگر، پاهایم روی آسفالت داغ میسوخت، طوری که گاهی شک میکردم این آسفالت است یا قیر داغ! با این وضعیت به سمتی که نمیدانستم کجاست، میرفتم تا اینکه در مسیر، ماشینی ایستاد و دستانم را گرفتند و پشت ماشین انداختند و به بیمارستان صحرایی رساندند. در بیمارستان به دلیل خونریزی زیاد، آب هم به ایشان نمیدهند، پدرم میگفت: آنقدر در بیمارستان درد داشتم که برخی دوستان پیشنهاد دادند تیر خلاص به من بزنند تا کمتر درد بکشم و میگفتند که معلوم نیست با این وضعیت ماندنی هستی یا نه اما به آنها گفتم مصلحت خدا هر چه باشد همان میشود، نیازی نیست. ما تسلیم رضای خداییم.
بعد دیدند که درد زیادی دارم، مرا در گوشهای رها کردند؛ بعد از مدتی من و چندین مجروح دیگر را کف اتوبوسی گذاشتند و به نقطه دیگری بردند و بعد از آن با هواپیما به بیمارستان آیتالله کاشانی اصفهان انتقال داده شدم و بعد از چهار روز به هوش آمدم.» پدرم میگفت این قضیه حدود 4 خرداد 67 اتفاق افتاد.
نامه شهادت پدر را از جبهه به زابل فرستادند
زمانی که پدر در بیمارستان بستری بوده، از طرف لشکر 41 ثارالله به شهرستان زابل نامه میفرستند که «حبیب لکزایی» شهید شده است.
پدرم میگفت: «در بیمارستان کسی مرا نمیشناخت، در زابل هم که همه فکر میکردند من شهید شدهام و تنها مانده بودم؛ در اتاقم مجروح دیگری هم بود که وقتی مادر و پدرش به دیدارش میآمدند از من هم دلجویی میکردند و پدرش حال مرا میپرسید و به من رسیدگی میکرد.»
پدرم شماره یکی از مسئولان بسیج را میدهند که با آن مسئول تماس بگیرند و از این طریق دوستانش خبردار میشوند که پدرم زنده است.
پدر وقتی به منزل بازگشت به همه سفارش کرد که کسی از مجروحیتش خبردار نشود؛ دوست نداشت کسی نگران احوال او باشد. او در آخرین مأموریتش هم که به تهران آمد و در ساختمان ستاد فرماندهی کل سپاه حالش بد شد و به بیمارستان منتقلش کردند، باز هم سفارش کرده بود که به خانواده خبر ندهید و ما هم ساعتها بعد از بستری شدن او از جریان مطلع شدیم.
«حاج غلام سرگزی» از معتمدین، ریش سفیدان و بزرگ طائفه سرگزی در سیستان که پیکر پدرم را در قبر گذاشت بعد از مراسم چهلم برای ما تعریف میکرد که «من پیکر بزرگان زیادی را در قبر گذاشتهام اما وقتی داشتم پیکر شهید لکزایی را در قبر میگذاشتم، چهارتا نور را احساس کردم، اول فکر میکردم توهم است اما بعد متوجه شدم هر دو چشم شهید هم باز شده است.»
ماجرای خواندنی یک تنبیه عجیب
یک روز وقتی به دفترش میرود، میبیند دفتر نظافت خوبی ندارد؛ میپرسد مسئول نظافت دفتر کیست، صدایش کنید بیاید؛ سرباز را صدا میکنند و گوشی را هم دستش میدهند که درباره نظافت دفتر، سردار با شما کار دارد، سرباز هم خودش را آماده تنبیه کرده بود. هراسان و نگران وارد دفتر سردار میشود؛ سردار میپرسد شما مسئول نظافت اینجا هستی؟ سرباز میگوید بله؛ میپرسد شماره خانه ما را داری؟ سرباز میگوید نه! میپرسد شماره مخابرات سپاه را چطور، داری؟ میگوید بله؛ سردار میگوید «خیلی خوب، روزهایی که شما وقت نمیکنید اینجا را نظافت کنید به مخابرات بگویید شماره مرا بگیرد و اطلاع بدهد تا من 10 دقیقه زودتر خودم را برسانم و اینجا را نظافت کنم؛ مردم میروند و میآیند و این وضع در شأن مردم و سپاه نیست». بعد از آن دفتر ایشان هیچ وقت نامرتب نبود.
عکسالعمل شهید لکزایی
بعد از شنیدن خبر شهادت فرزند و دامادش
پدرم با این قضیه در «مقام تسلیم» و «مقام رضا» برخورد کرد و تسلیم رضای خدا شد؛ علاوهبر برادر و دامادمان، برادر ایشان آقای رضا لکزایی که آن موقع دانشجوی رشته فلسفه بود هم در این فاجعه تروریستی گروگان گرفته شد، پدرم اولین نفری بود که به محل حادثه رسید و صحنه تاسوکی را مدیریت کرد.
بنده در همان لحظه با یکی از اقوام تماس گرفتم و گفتم آنجا چه خبر است؟ در حالی که صدای تیراندازی میآمد، گفتند مسافران را از خودروها پایین آوردهاند؛ به ذهنم نمیرسید که بخواهند عدهای را گروگان بگیرند، دست و چشمشان را چسب بزنند و آنها را بیسلاح و بیدفاع به شهادت برسانند.
روایت شهادت 2 شهید امر به معروف خانواده لکزایی
در فاجعه تاسوکی
این نکته را هم باید بگویم، شهید مسلم و شهید پیغان، تنها شهدایی هستند که اجازه ندادند به دست و چشمشان چسب زده شود.
در لحظه اول آنها به درستی تشخیص داده بودند که اینها نظامی نیستند؛ بازماندگان فاجعه میگویند شهید پیغان به آنها میگوید شما اگر نظامی هستید این چه طرز برخورد است و چرا جلوی زن و بچهها با لحن خشن صحبت میکنید؟ اما افراد مسلح تهدید میکنند و آنها را از ماشین پایین میآورند و به سمت پایین جاده که خاکی است میبرند اما شهید پیغان اجازه نمیدهد چشم و دستش را ببندند و باز اعتراض کرده و آنها را امر به معروف و نهی از منکر میکند که افراد مسلح تیری به گلوی ایشان میزنند.
شهید مسلم هم بعد از جلوگیری از بستن چشم و دستش، اقدام به فرار میکند که آنها منور شلیک میکنند و نیروهای تأمینی که در اطراف بودند، به برادرم تیراندازی میکنند؛ بردارم زخمی میشود و بعد بر اثر خونریزی در بیمارستان به شهادت میرسد.
پدرم تصمیم داشت در این سفر برادرم را داماد کند و حتی خانوادهای را هم مد نظر قرار داده بود اما تقدیر چنین بود که شهید مسلم به مقصد نرسد.
نفر دوم فهرست اعدامیهای ادیمی
پدرم پیش از پیروزی انقلاب، علیرغم سن و سال کمی که داشت با شرکت در فعالیتهای انقلابی، مخالفت خود را با رژیم اعلام کرد، پس از انقلاب اسنادی از پاسگاه ادیمی بهدست انقلابیون میافتد که مشخص میشود حجتالاسلام والمسلمین حاج آقای اعتمادی نفر اول و پدرم نفر دوم فهرست اعدامیهای منطقه ادیمی بودهاند؛ برایم تعریف میکرد با وجود فاصله حدود 10 کیلومتری میان ادیمی و زابل، به زابل میآمده تا اعلامیههای امام یا توضیحالمسائل ایشان را به دست دیگر مبارزان برساند. این خلق و خوی معنوی و روحیه انقلابی را در مکتب پدرش که یکی از روحانیون برجسته و مطرح منطقه بود، آموخت؛ خانه پدر بزرگم محل رفت و آمد مبارزان انقلابی و محل امن برگزاری جلسات مذهبی پیش از انقلاب بوده و پدرم در همین فضا تربیت شده بود.
خط قرمز شهید لک زایی
پدرم صبر و تحملی مثال زدنی داشت؛ هیچگاه عصبانی نمیشد مگر برای کار شهدا. آیتالله سلیمانی نماینده ولیفقیه در استان در سخنرانیشان، پدرم را به مالک اشتر ولایت تشبیه کرد، یعنی نقشی که مالک برای ولایت در زمان خودش داشت، سردار لکزایی همان نقش را برای ولی این دوران خود داشت.
بدون استثنا، مقام معظم رهبری و مسئله ولایت فقیه خط قرمز پدر بود؛ معتقد به خدا و پاسدار اسلام ناب محمدی بود، سرشار از اخلاص بود و خودش را همیشه نادیده میگرفت و عاشق اهل بیت بود.
پدر شهیدی نیست که جای بوسه سردار لکزایی
بر دستانش نباشد
خدمت به خانواده شهدا را افتخار خود میدانست، امکان ندارد پدر و مادر شهیدی در استان سیستان و بلوچستان بگوید سردار لکزایی را نمیشناسم یا سردار لکزایی به ما سر نزده است. اینطور هم نبود که تشکیلاتی و با دوربین و تبلیغات سراغ خانواده شهدا برود. پدر شهیدی نیست که جای بوسه سردار لکزایی بر دستانش نباشد. پدر شهیدان خدری، پدر سرلشکر حاج قاسم میرحسینی جزو این خانوادهها بودند.
پدر بعد از این ترکشها و مجروحیتی که پیدا کرد (که در حقیقت شهادت را آن زمان تجربه کرده بود)، میگفت «تمام وجودم وقف نظام و مردم و سپاه است»؛ همواره به ما توصیه میکرد کار را برای رضای خدا انجام دهیم. میگفت «اگر کاری انجام میدهید ببینید رضایت خدا در آن هست یا نه؛ عزت شما در کاری است که رضایت خدا را به دنبال داشته باشد؛ محبوبیت شما در این دنیا و آن دنیا در کاری است که با رضایت پروردگار انجام میشود؛ اگر مقبولیت داشته باشد درست انجام میشود و اگر خدایی نباشد، هر کسی با هر ساز و کاری که میخواهد انجام دهد، به نتیجه نمیرسد».
هدیه شهید لکزایی به خانواده شهدا
پدرم دست خالی به دیدار خانواده شهدا نمیرفت؛ عکسی از مقام معظم رهبری را به تعداد زیاد قاب گرفته بودند و در دیدار با خانواده شهدا غالباً یکی از هدایایی که برای خانواده شهدا میبرد، تصویر رهبر معظم انقلاب بود و در کنارش هم هدیه دیگری در حد توانش تقدیم میکرد.
پدرم تمام طول عمرش را در خدمت خانواده معظم شهدا و ایثارگران و ملت سپری کرد و به این خدمت افتخار میکرد. او ساعتهای زیادی را روزهای پنجشنبه در گلزار شهدا میگذراند؛ افرادی که نمیتوانستند پدر را در دفتر کارش ببیند، در گلزار شهدا او را پیدا میکردند و پدرم هم ساعتها برای آنها وقت میگذاشت و مشکل را تا رفع آن و تا جایی که قانون اجازه میداد پیگیری میکرد.
ایجاد وحدت و امنیت هدف والای شهید لکزایی بود
ایجاد وحدت و امنیت یکی از اهداف والای شهید لکزایی در سیستان و بلوچستان بود. هیچ گاه بین اهل تشیع و تسنن فرقی نمیگذاشت. در جلسهای یکی از کارمندان خطاب به شهید گفت که میخواهیم ۱۰ خانه به محرومان اختصاص دهم چند خانه را به شیعه و چند خانه را به اهل تسنن اختصاص دهیم. پدرم ناراحت شد و گفت «محروم شیعه و سنی ندارد. به هر کسی که نیازمند است، خانهها را تحویل دهید.»
شهید لکزایی پدری دلسوز برای مردم سیستان و بلوچستان بود. وی مصمم به دیدار با خانواده شهدا بود. در یکی از دیدارها من نیز حضور داشتم، پدر شهید اذعان کرد که سردار آنقدر که شما به من احترام میگذارید، فرزندان خودم نمیگذارند.
بلوچستان یتیم شد
بعد از شهادت پدرم، یکی از معتمدین اهل سنت باگریه میگفت «بلوچستان یتیم شد». رفتار سردار لک زایی به گونهای نبود که خاص شیعیان یا خاص اهل تسنن باشد، از بزرگان اهل سنت کسی را سراغ نداریم که بگوید 5 دقیقه پشت در اتاق او معطل شده باشد؛ پدرم همواره تلاش کرد تا حلقه اتصال شیعه و سنی با مسئولان نظام باشد؛ او با اینکه پیشنهادات بسیاری برای خدمت در پستهای دیگر یا استانهای دیگر داشت اما هیچ یک را قبول نکرد و همیشه میگفت «من وقف سپاه هستم» و هیچ جای دیگر را به سیستان و بلوچستان ترجیح نداد.
محبوبیت پدرم به خاطر درجه و سمتاش نبود
سیستان و بلوچستان یک مدیریت خاص میخواهد که به هیچ قوم و مذهبی تنشی وارد نشود. شهید لکزایی به عنوان یک مدیر توانمند بومی این مسئولیت را به خوبی انجام داد. درجه و سمت شهید باعث محبوبیتش میان مردم سیستان و بلوچستان نشد، بلکه اخلاص، تقوا و احترام به همه اقوام و مذاهب بود که باعث شد او در دل مردم جای بگیرد.
در مراسم سالگرد شهید در منطقه بلوچستان مردم اهل سنت به صورت خودجوش و بدون بودجه و جهتدهی دستگاههای دولتی، مراسم یادواره برای شهید برگزار میکنند. تمام این امور برگرفته از علاقه مردم به این شهید بزرگوار است.
در حادثه تاسوکی (که عبدالمالک عدهای از مردم بیگناه را به جرم شیعه بودن جلوی چشم همسر و فرزندانشان به فجیعترین وضع ممکن به شهادت رساند) پسر و داماد شهید لکزایی در میان شهدا بودند. پدرم و نیروهایش اولین کسانی بودند که به محل حادثه رسیدند. یک نفر به پدرم خبر داد که پسر و داماد شما هم در میان شهدا هستند، آنها را چه کار کنیم. شهید گفت «همه این شهدا و مجروحان فرزندان من هستند. آنها را هم همچون دیگر شهدا جمع کنید.» برادرم ابتدا مجروح شده بود و سپس در مسیر بیمارستان به شهادت رسید. او در آن لحظه بر سر بالین پسر خودش هم نرسید برود.
در مراسم ختم پیرمردی را دیدم که به خاطر کهولت، توان راه رفتن نداشت؛ حتی نمیتوانست با عصایش از پلههای حسینیه بالا بیاید؛ نمیدانم با چه مشقتی، اما آمده بود تا حبیب دلها را این دم آخری بدرقه کند. با خودم میگفتم تو چکار کردی که دل این همه برایت پر میزند. دلم گواهی میداد اخلاصش او را حبیب دلها کرده است..