تکهای شیرینی
نادیا درخشان فرد
با کفشهای مشکیام وارد کوچه شدم، کوچهای در محله رسالت مشهد. پلاک خانه را دیدم «شهید امنیت مرتضی ایزانلو.» لبخندی زدم و زیر لب گفتم: «تولدت مبارک داداش...» قدم به خانه گذاشتم. مهمانها تا چشمشان به من افتاد، برای احوالپرسی از جایشان بلند شدند. شرشره و بادکنکها از سقف آویزان بودند و تو در قاب عکس چوبی لبخند میزدی. یاد شوخطبعیات افتادم، آن روز که با همسرت میخواستیم امتحان رانندگی توی شهری بدهیم. به همسرم گفته بودی: «بیا باهم بریم و اینا رو نگاه کنیم تا اگه بد رانندگی کردن بهشون بخندیم، به نظرم هم برای روحیهشون خوبِ که کمتر استرس بگیرن، هم خاطره میشه براشون.»
یادم هست چطور وقتی استرس میگرفتم از داخل کوچه میآمدی بیرون و به من میخندیدی. من هم برای اینکه خودم را اثبات کنم بهتر از دفعه قبل کارم را پیش میبردم. چشمم را از قاب عکست گرفتم و به دو خانمی که باهم مشغول صحبت بودند، نگاه کردم. لبخندی زدم و یاد آن روز افتادم که سر صحبت من با بقیه باز میشد. تا میفهمیدی از دیگران حرف میزنیم ضربة آرامی به من میزدی یا با صدای بلند وسط حرفم میپریدی و صلوات میفرستادی. ما هم همراهی میکردیم؛ اما تو زرنگتر از این حرفها بودی، میدانستی ممکن است بحث را ادامه بدهیم، برای همین از داخل گوشیات بازی پانتومیم را راه میانداختی تا سرگرم شویم.
قطره اشکی از گوشة چشمم بر گونهام سرید. همگی کتاب دعای توسل را باز کردیم و خانمی شروع کرد به خواندن. امروز سهشنبه است؛ سهشنبهها را دوست دارم، چون
بوی تو را میدهند. یکی از همین سهشنبهها خبر شهادتت را دادند. هر هفته بهرسم همیشگی سهشنبه و پنجشنبهها را بهطرف مزارت میآیم تا آنجا را با گلاب معطر کنم.
با صدای بلند میخوانم: «يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّهِ اشْفَعْ لَنا
عِنْدَ اللّهِ...» همیشه وقتی دعای توسل میخواندم، از خدا و ائمه میخواستم که پسرم مثل شهید حججی شهید شود. همه میگفتند داغ فرزند سخت است، اما نمیدانم چرا وقتی تصویر شهید حججی را میدیدم با تمام وجود حاجتم را بیشتر میخواستم. دعا تمام شد و همگی مشغول خوردن میوه و شربت شدند. تکهای از شیرینی بر دهان گذاشتم. مزهاش برایم آشنا بود. یاد زمانی افتادم که از طرف نیروی انتظامی به تو زنگ زدند تا بروی محدودة شهرستان «مهرستان» در سیستان بلوچستان. میگفتند که اشرار مسلح آنجا درگیری ایجاد کردند. هیچ فکر نمیکردم تنها سرنشین خودروی نیروی انتظامی تو باشی که خبر شهادتش را بدهند. برای دستگیری اشرار عملیات تعقیب وگریزی را شروع کردید که ماشین دچار سانحه و واژگون شد. دو تن از همکارانت دچار جراحت شدند و تنها تو به شهادت رسیدی. تاریخ شهادتت به تاریخ قمری، با یک روز فاصله از تولدت یکی شد. این برایم همیشه یک معماست؛ فکر میکنم رمزی در آن نهفته! آخر تو ۸ صفر مصادف با 27/4/1373 به دنیا آمدی و فقط با یک روز اختلاف ۹ صفر مصادف با 16/7/1398 برای همیشه رفتی. وقتی خبر شهادتت را شنیدم، زمین و زمان دور سرم چرخید. حالم خیلی بد شد. آن روز برای اینکه قند بدنم نیفتد مدام خوراکیهای شیرین به من دادند. همه میگفتند: «تو که برای پسرت آرزوی شهادت داشتی، چطور وقتی برادرت شهید شده اینقدر بیقراری؟!» نمیدانستند که غم از دست دادن برادر چقدر سخت است.
حالا هم آرام نگرفتم، فقط همینکه میدانم جایت خوب است کمی آرام میشوم. کاش مثل روزهای اول بیشتر به خوابم میآمدی. توی خواب هر وقت میگفتم: «بذار مامان رو هم بیارم تا ببینت.» میگفتی: «نمیتونم ببینمش باید برم مأموریت.» انگار از چشم توی چشم شدن با مادر یا در آغوش گرفتنش آنهم وقتی کنارش نیستی، دلتنگ بودی. پدر اما خوابت را زیاد میبیند.
چه فایده که برای ما تعریف نمیکند. میگوید: «اگه بفهمین چی خواب دیدم، مرتضی دیگه به خوابم نمیآد.» همیشه به پدر میگویم: «شما که در منطقه ثامن پاکبانید و از گل و گیاهان نگهداری میکنید، اونها هم براتون دعا میکنن. شاید دعای همون گل و گیاهان بوده که افتخار پدر شهید بودن نصیبتون شده.»
تکه شیرینی را قورت دادم و مزهاش به دهانم ماند. با صدای پسر کوچکت، امیرمحمد هفتساله به خود آمدم.
_ عمه جون، بابام میگه من با پسر شما امیرعلی کیک رو ببرم، میشه بیاین از ما عکس بگیرین؟
با لبخندی میروم سراغ یادگارت تا کیک تولدت را بین مهمانها تقسیم کنیم.
بر اساس خاطره الهام ایزانلو
خواهر شهید امنیت مرتضی ایزانلو