شاخصهها و دغدغههای نسل دیروز و امروز در راه مدرسه (بخش پایانی)
ای دبستانیترین احساس من بازگرد این مشقها را خط بزن (گزارش روز)
گالیا توانگر
در آهنی بزرگ کوچه مان رو به باغ ستارگان باز میشد. بوی شب بوها مستی مخموری به وجودمان مینشاند. خاکی در کوچه را نم میزدیم و من و پدرم غرق اشکال آسمان میشدیم. هر ستاره نشانگر یک تولد بود. ستاره من، ستاره درشت و تکی در کنار ملاقهای نورانی قرار داشت. گویی قطرهای از سر یک ملاقه با محتوای داغ زندگی بیرون پریده باشد و شده باشد ستاره من! پدرم برایم یک کره جغرافیایی خریده بود. من خیلی زود همه کشورها را روی نقشه شناختم و پایتخت هایشان را حفظ شدم. چین در بالاترین نقطه نقشه به رنگ بنفش کم رنگی خوش نشسته بود و تقریبا بیشترین رنگ یکپارچه نقشه راتشکیل میداد. کشورمان را که پیدا میکردم، ذوق زده یافتن خلیج فارس و بوشهر میشدم. هرچند بعدها برادرم با ناخنهایش کل اروپا را که هیچ، چین با رنگ بنفش خوش رنگش را نیز خراش داد و از صحنه روزگار محوشان کرد. پایه کره زمین را هم کند. وسط چمنهای باغچه مان با تنه قطور درخت خرما پاسکاری میکرد.
دوست داشتم وقتی بزرگ شدم پدرم را به سفر 80 روز دور دنیا ببرم. کتابش را از کتابفروشی سعادتمند خریده بودم. دفتر انشایم را گذاشته بودم روی پایم و موضوع فردا را زیر لب زمزمه کردم :«درباره آرزوهایتان بنویسید؟» آرزویم معلم کلاس اول شدن بود. روی دیوار اتاقم با مداد به برادرم و مابقی عروسکها از کلاس اول درس میدادم. بزرگ ترکه شدم میخواستم یک نویسنده باشم. یک روزنامه هم هرهفته برای بُرد مدرسهمان درست میکردم. برای این که پول مقوای سفید بزرگ-که تنها نوشت افزار سعادتمند برای فروش میآورد- گران بود، دو تا کاغذ کادو را با چسب آبکی به هم وصل میکردم و مطالب را روی طرفی که سفید بود، مینوشتم. مدیر مدرسهمان به روزنامهنگاری و نان خوردن از طریق نوشتن اعتقادی نداشت. آن را شغل به حساب نمیآورد. می گفت: «این راهی که تو در پیش گرفتهای برایت آب و نان نمیشود. کمی بیشتر ریاضی بخوان. »ریاضی مشکل عظیم زندگیم تا سالهای آخر دانشگاه بود.
شادی جمع شدن دوباره
همکلاسیهای دیروز
مائده یعقوبی، یک مادر متولد سال60 در حالی که بچه هایش را برای خرید کفش اسپرت مدرسه به بازار آورده وقتی کلمات خاطرات راه مدرسه به گوشش میخورد، نفسی از اعماق وجودش دم و بازدم کرده و با حسرت برایمان میگوید: «آن روزها برای رفت و آمد بچهها مثل امروز سرویس نمیگرفتند. حتی کمتر پدر و مادرها بچهها را همراهی میکردند. ما کلی با همکلاسیهایمان خاطره راه مدرسه ساختیم که الان با یاد آوری بعضی از آنها گه گاهی لبخندی پررنگ و عمیق بر لبانم مینشیند. حالا که در خانوادهها مرسوم شده برای بچههایشان سرویس بگیرند، نگران خاطرات نداشته راه مدرسه فرزندانم هستم. »
وی به یکی از این خاطرات راه مدرسه که در ذهنش همیشگی شده اشاره کرده و میگوید: «من دوران دبستانم را در آهن شهر (توابع شهرستان بافق) سپری کردم. اولین چیزایی که با فکر کردن به آهن شهر و دوران بچگی به یادش میافتم دوستای دوران ابتدایی و خاطرات راه مدرسه است. به محض رفتن به آهن شهر یا حتی فکر کردن به آهن شهر و اون دوران، خودمو تو راه مدرسه میبینم که دارم میرم دنبال بچهها با هم بریم مدرسه. یادمه اول میرفتم دنبال سمیه با سمیه میرفتیم دنبال شیرین و گاهی هم مریم باهامون میومد. از اونجا هم یه سری میزدیم فروشگاه و کلی لواشک و هله هوله میخریدیم. خلاصه یک دور شمسی قمری هم میزدیم تا برسیم مدرسه. دوران خوشی داشتیم تا اینکه بچهها یکی یکی شروع کردن به رفتن از آهنشهر. اول سمیه بعد پریسا، مریم اسماعیلی، عذرا. خب، آهن شهر یک شهر صنعتی به حساب میآمد که اغلب ما به خاطر شغل پدرانمان ساکنش شده بودیم. اما این آخریها جوری به آن عادت کرده بودیم که به جایجایش عشق میورزیدیم. »
این متولد دهه 60 شمسی در باب تداوم ارتباط با دوستان مدرسه اش برایمان میگوید: «اول با نامه با بعضیاشون در ارتباط بودم ولی کم کم اونم قطع شد . واقعا نمیدونستم چطور میشه دوباره اونارو پیدا کنم. هر چه از این در و اون در تلاش کردم نتونستم ردی از دوستان و همکلاسیهام پیدا کنم. تا این که تصمیم گرفتم وبلاگ آهن شهر را در محیط مجازی راه اندازی کنم. به محض راه اندازی کردن این وب درعرض چند ماه همه دوستانم را پیدا کردم و پس از جویا شدن از احوالاتشان قرار گذاشتیم که اول مهر بار دیگر همگی در آهن شهر و مدرسهمان جمع شویم و خاطرات خوش آن روزها را مرور کنیم. باورم نمیشد که دوستانم را بار دیگر یکجا در آهن شهر ملاقات کنم. آن روز در ذهن از خودم دائما میپرسیدم: چی داشت این شهرک کوچیک که هنوز دل همه مون اونجا مونده؟ میتوانید حدس بزنید در لحظات دیدار چه گذشت؟ آیا این بزرگواران در آن لحظه همدیگر را براحتی شناختند؟ چه صحبتهای شیرینی رد و بدل شد؟ و خیلی چیزای دیگه که حتما در یک فرصت خوب باید یادداشتشان کنم. »
شما یادتون نمیاد. . .
این روزها باب شده که برخی خاطرات راه مدرسه -دهههای 50 و 60 - با جملات آغازین مشابه نظیر شما یادتون نمیاد و یا یادش بخیر درمحیطهای مجازی پست گذاشته میشوند. حالا بگذریم از اینکه همین ژانر خاطرهبازیها هم برای عدهای سودجو منبع درآمدی شده و با کپی برداری صرف و چاپ مجموعههایی از این دست پولهایی به جیب میزنند. اما در کل با خواندن این خاطرات ناب که بیشتر بیآلایشی و شاد بودن بی بهانه نسل پیشین را میرساند، گل لبخند بر لبان خیلیها از نسل گذشته مینشیند . این درحالی ست که دیدن نگاه عاقل اندر سفیه افراد متولد دهههای 70و80 نیز خالی از لطف نیست. کودکی متعلق به دهه 80 شاید با خواندن این قبیل خاطرات از مادرش ناگهان سوال کند: «مامان! اون وقتا موبایل و تبلت نبود؟! دفتر فانتزی 300 برگ واسه ریاضی نداشتی. آخی، گناه داشتیها!!» اما حقیقت این است که آن روزها ذهنها و نگاهها به سادگی و بهینه مصرف کردن میبالیدند و کلاس در داشتن زندگی ساده و بیآلایش بود. همانگونه که الان رقابت در مصرف، داشتن امکانات بیشتر و پز دادنهای مکرر کلاس زندگی به حساب میآید. اما میدانید تفاوت بزرگ زندگی آن روزها با این روزها چه بود؟ آنروزها آرامشی در سبک ساده زیستی بود که هرگز در زندگی تجملی امروز طعمش را نخواهیم چشید. برخی از این دست خاطرات را باهم در زیر مرور میکنیم:
-یادش بخیر لذتی که توی خوابیدن با لباس مدرسه توی رختخواب بین ساعات 7:00 تا 7:15 وجود داشت توی هیچ چیز دیگهای وجود نداشت و ندارد و نخواهد داشت.
شما یادتون نمیاد، مقنعه چونه دار داشتیم، پشتشم کش داشت که چونه اش نچرخه، بیاد رو گوشمون.
-یه پاکنهایی داشتیم یه سرش آبی یه سرش قرمز. به سر آبیش که بهش میگفتیم سر جوهری تف میزدیم میکشیدیم رو کاغذمون. همین که میخواستیم خوشحالی کنیم که غلط خودکاری مشقمون پاک شده، دفترمون سوراخ شده بود.
-شما یادتون نمیاد، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی میرفتیم مدرسه احساس پادشاهی میکردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون بسوزه.
- شما یادتون نمیاد، آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا . چی.
-شما این بازی رو یادتون نمیاد، پی پینوکیو پدر ژپتو، گُ گُ گُربه نره روباه مکارو.
-دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده، سواد داری؟نه، نه. بیسوادی؟نه، نه. پس تو. . . .
-برای درس علوم لوبیا لای دستمال سبز میکردیم و میبردیم سر کلاس پز میدادیم.
-شما یادتون نمیاد، علامتی که هم اکنون میشنوید، اعلام وضعیت قرمز است؛ بعد بدو بدو رفتن تو سنگر مدرسه، کیسههای شن پشت پنجرههای شیشه ای، چسبهایی که به شیشه زده بودیم. صدای موشکباران و گریه بچهها توی سنگر. معلم برای اینکه از ترس هایمان کم شود به ما میگفت سرود جمهوری اسلامی راهمه باهم بخوانیم.
-وقتی دبستان بودیم قلکهای پلاستیکی سبزیا نارنجی به شکل تانک یا نارنجک بهمون میدادند تا پر از پولهای خرد دوزاری و پنج زاری و یک تومنی و دو تومنی کنیم که برای کمک به رزمندهها بفرستند.
-شما یادتون نمیاد، ماه رمضان که میشد اگه کسی میگفت من روزهام بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینیم راست میگی یا نه؟!
-شما یادتون نمیاد آلوچه وتمبر هندی ، بستنی وآلاسکا همشون هم غیر بهداشتی.
اولین روز دبستان بازگرد. . .
اولین روز دبستان بازگرد/کودکیها شاد و خندان باز گرد/باز گرد ای خاطرات کودکی/بر سوار اسبهای چوبکی/خاطرات کودکی زیباترند/یادگاران کهن مانا ترند/درسهای سال اول ساده بود/آب را بابا به سارا داده بود/درس پند آموز روباه و خروس/روبه مکار و دزد و چاپلوس/روز مهمانی کوکب خانم است/سفره پر از بوی نان گندم است/کاکلی گنجشکی باهوش بود/فیل نادانی برایش موش بود/ با وجود سوز و سرمای شدید/ ریزعلی پیراهن از تن میدرید/تا درون نیمکت جا میشدیم/ ما پر از تصمیم کبری میشدیم/ پاکنهایی زپاکی داشتیم/یک تراش سرخ لاکی داشتیم/ کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت/دوشمان از حلقه هایش درد داشت/ گرمی دستانمان از آه بود/ برگ دفترها به رنگ کاه بود/ همکلاسیهای درد و رنج و کار/ بچههای جامههای وصلهدار/کاش هرگز زنگ تفریحی نبود/ جمع بودن بود و تفریقی نبود/ کاش میشد باز کوچک میشدیم/لااقل یک روز کودک میشدیم/ یاد آن آموزگار سادهپوش/ یاد آن گچها که بودش روی دوش/ ای معلم نام و هم یادت بخیر /یاد درس آب و بابایت بخیر/ ای دبستانیترین احساس من/بازگرد این مشقها را خط بزن.
پایيز كه از راه میرسه با تمام وجودم، دلم براي خاطرات گذشته تنگ ميشه؛ از اولين روز دبستان گرفته تا آخرين روز دانشگاه. پایيز برام سراسر خاطره است. خاطراتي كه هميشه با ياد آوری شون آهي از نهادم بلندمی شه. روزي كه ازمدرسه میرفتم بيرون، شايد هرگز به ذهنم خطور نكرده بود كه چه چيزي رو پشت نیمکتم جا میگذارم. فكرمی كردم كه براي خودم كسي شدم وحالا چيزي بارمه. دیپلم که گرفتم دلم خوش بود كه «. . . از پل گذشت». اما حالا هم اون رو گم كردهام و هم پلها رو خراب!
آنچه در بالا خواندید بخشی از درد دلهای حمید رضا معروفی یک متولد اواسط دهه 50 شمسی است که با دور شدن از سالهای نوجوانی و جوانی غبار دلتنگی بر دلش نشسته و با افسوس برایمان میگوید:«اي كاش لااقل وسايلم رو نگه میداشتم. تمامشون بوي خاطرات گذشته رو داشتند. كاغذهاي كاهي، مداد تراشهاي رنگارنگ، پاك كنها و خودكارهاي عطري و يك مداد بلندي كه روي سرش كرهزمين كوچكي بود و به من هديه داده شده بود (كلاس چهارم دبستان). من بودم و تمام دغدغه زندگي من يك كوله پشتي پر از مشقهاي ننوشته و تكاليف انجام نداده. ما خانواده پرجمعیت و شلوغی بودیم. دستپخت مادرم طعم خوشی داشت که ما را هرجا که بودیم، پای سفره میکشاند. سفرهای که آب و نانش را پدرم با عرق کارگری مهیا میکرد. »
وی با ورق زدن یک جلد از کتابهای درسی که از آن سالها برایش به یادگار مانده، میگوید: «شايد با تمام تغييراتي كه كتابهاي درسي امروزي دادهاند به زور بتونم لاي اون كتابها، داستانها، شعرها و قصههاي خودمو پيدا كنم. قصههايي كه گاهي توي ميدان انقلاب دنبالشون میگردم و نميدونم كه اصلا كجا گمشون كردم؟! ديگه اين كتابها منو به اون روزها نميبرن. داستانهاي من عوض شدهاند و قصههاي ما رو فراموش كردهاند و شعرهامون هم، آهنگش و وزنش عوض شده. احساسمیكنم كه دفترچه تلفنم رو گم كردهام و يا موبايلم رو كه پر از نام آشناهاست. اينجوري شد كه من بزرگ شدم و براي خودم مردي شدم! نجات يافتهاي سرگردان در جزيرهاي، كه فقط كشتي خواب و رويا اونو به سرزمين آشناها میبره و با سپیده دم برميگرده توي عالم پر مشغله مردانگي امروزي. با این حال عطری هست که کودکیهایم را به یادم میاره، عطري كه هنوز وقتي كتابهاي تازه رو ورقمی زنم و با ولع بو میكشم توي ذهنم تازه ميشه. همه خاطرات يكجا سُر میخورند و از منمی گذرند. »
جای خالی فرصت گفتمان منطقی
پیش روی نسل امروز
خیلی از ما این روزها به مدد نرم افزارهای رایانهای میتوانیم همکلاسیهای گذشته مان را دوباره ازنو پیدا کنیم و قلبمان با یاد آوری خوبیها و صمیمیتهای ناب گذشته طپش دوباره بگیرد. با این حال این یک چالش بزرگ است که نسل امروز همواره سرش در تلفن همراه، تبلت و رایانه فرو رفته و بیرون هم نمیآید.
سهیل ماهوتی یک روانشناس معتقد است که نسل امروز به مدد نرم افزارهای رایانهای اگر چه حجم زیادی از اطلاعات را دریافت میکند اما فرصت ندارد به صورت عمیق خوشه چینی داشته باشد. وی میگوید:«شاید به همین دلیل است که خیلی از صاحب نظران معتقدند این نسل استدلال گرا نبوده و صرفا تخیل پرداز است. اگر از دل این نسل رمان نویسان و فیلمسازان قوی ژانر علمی-تخیلی به پا خیزند، جای تعجب چندانی نیست! بچهها درکنج عزلتشان، دنیای وسیع مجازی را پیش روی خود میبینند و چون24 ساعته جذب این دنیایند دیگر فرصتی برای آموختن گفتمان مستدل و تجزیه و تحلیل منطقی مباحث را ندارند. »
این روانشناس ادامه میدهد:«به نظر میرسد زمان آن رسیده که با جدیت کارکردهای اصولی فناوریهای نوین از جمله نرم افزارهای اینترنتی را برای نسل جدید تبیین کنیم و تشویقشان نماییم که از کارکردهای منطقی این قبیل امکانات بیشتر استفاده کرده و به جنبه سرگرمی ارتباطات مجازی پایان دهند. برای مثال ارتباط و دوباره پیدا کردن آشنایان و دوستان قدیمی یکی از امکانات خوب نرمافزارهای اینترنتی تلفن همراهند. شما میتوانید دوباره با آنها ملاقاتهای رو در رویی ترتیب دهید. اما اینکه 24 ساعته در وایبرو واتس آپ سرگرم گپ و گفت باشید به ارتباطات واقعی، صحبتهای مستدل و گفتمان منطقی شما ضربه خواهد زد. آیا بهتر نیست گوشی تلفن همراه تنها کارکرد ارتباطات مکالمهای کوتاه را تقویت کند؟ آیا قشنگتر نیست به جای چت در رایانه ملاقات رودررویی با دوستان مثبت و خوش فکرتان ترتیب دهید؟چرا این نسل در پی تقویت شادیهای حقیقی در دنیای واقعی و زندگی خود نیست؟ گویی خود نیزاز تبدیل شدن به یک ماشین بدش نمیآید!»