مجموعه خاطرات مرحوم محمد محمدی ری شهری- جلد اول- ۱۳
خاطراتی از سفرهاي تبليغي
فصل نهم: 1347 تا پيروزي انقلاب اسلامي
سال 1347 در درسهاي خارج فقه و اصول شركت كردم و تا پيروزي انقلاب اسلامي ضمن تحصيل و تدريس، به تأليف و تبليغ اشتغال داشتم.
در ايام اقامتم در مشهد به توصيه يكي از دوستان طلبه به نام آقاي ثنايي براي تبليغ در ايام ماه مبارك رمضان، به يكي از روستاهاي مازندران به نام «بامركلا» رفتم. در اين روستاي كوچك حدود چهل خانواده زندگي ميكردند و در نزديكي آن روستاي بزرگي بود كه «ديوكلا» نام داشت و آقاي محمد علي گرامي براي تبليغ به آنجا رفت و آمد ميكرد. همچنين با آقاي سيد احمد علم الهدي، در ايام تبليغ رفت و آمد داشتيم كه با اسب انجام ميشد.
پايگاه روحانيون در آن روستا، منزل آقاي حسينزاده بود.
قبل از اينكه به اين روستا سفر كنم، براي روستاييان سخنراني نكرده بودم. در واقع، شيوه سخن گفتن براي روستاييان را نميدانستم. يكي دوبار كه منبر رفتم احساس كردم كه مردم ناراضي هستند، زيرا مطالبي كه ميگفتم براي آنها سنگين بود. صاحبخانه اين مطلب را تذكر داد و پيشنهاد كرد كه مطالب منتهيالامال محدّث قمي كه براي مردم مفيد است، مطرح شود؛ لذا يك دوره منتهيالامال را براي مردم گفتم. پس از چند سخنراني، مردم جداً علاقهمند شدند و پس از پايان ماه رمضان، مكرر در سالهاي بعدي براي سخنراني به آنجا ميرفتم.
به تدريج براي سخنراني در مجامع بزرگتر آمادگي پيدا كردم و به روستاهايي مانند داوودآباد (حوالي اراك)، ابوزيد آباد (حوالي كاشان) و شهرهايي مانند نهاوند، تويسركان، محلات، بندرعباس، آبادان و زابل براي تبليغ سفر كردم.
خاطرهاي از داوودآباد
داوود آباد روستاي بزرگي بود كه مردم آن متدين و آشنا به مسائل مذهبي بودند. در آن روستا پيرمردي بود كه به قرائت قرآن تسلط كاملي داشت. او يك روز به مناسبتي قرائت صحيح «لكِنَّا هُوَ اللّهُ رَبّي» را به من تذكر داد. تا آن وقت من مانند ديگران، اين جمله را «لكنّا» ميخواندم، چنانكه يكي از خطباي نماز جمعه تهران به همين نحو قرائت كرد، در واقع، اين كلمه مخفف «لكنْ أنا» است، اما در قرائت برخي در وصل و وقف «لكنّا» خواندهاند و برخي بدون الف آن را قرائت كردهاند، و برخي «لكن أنا» خواندهاند.
تبعيد آيتالله مشكيني
به شهرهاي مختلف
آقاي مشكيني پس از بازگشت از نجف، حدود يك سال و نيم در مشهد تبعيد بود. تلاشهايي ظاهراً از طرف بيت آقاي شريعتمداري، صورت گرفت و ايشان به قم بازگشت، امّا به دليل موقعيتي كه ايشان داشت و فعاليتهايي كه صورت ميگرفت، مجدداً به شهرهاي مختلفي از جمله؛ كاشمر، ماهان و گلپايگان تبعيد شد.
رفت و آمد ما نزد ايشان زمينه تبليغ هم بود. البته در كاشمر برنامه تبليغي نداشتم، اما در گلپايگان، ماهان و قناتستان از توابع كرمان، برنامه داشتم. گفتني است كه مردم ماهان استقبال چنداني از مجالس سخنراني نداشتند.
جوپار
رفت و آمدم به ماهان مقدمه حضورم در جوپار گرديد. جوپار نيز مانند ماهان در نزديكي كرمان قرار دارد، مرحوم آقاي زند يكي از افراد سرشناس جوپار ميزبان ما بود. خانه او در كنار جوپار و در نقطه خوش آب و هوايي قرار داشت، جوي آبي صاف و پر از ماهيهاي درشت، از ميان خانه ميگذشت. وي به روحانيت علاقه داشت و تنها كسي بود كه در اين بخش حاضر بود براي تبليغات مذهبي اقدام كند. دقيقاً ياد ندارم كه چند بار و هر بار چند روز در آنجا بودم، ولي به ياد دارم كه «جوپار» از سختترين نقاطي بود كه براي تبليغ رفتهام، چون خيلي به من سخت گذشت. در آن زمان، درويشها در اين منطقه حضور جدي داشتند و مردم استقبالي از مسجد و نماز جماعت و مجالس سخنراني نداشتند. خداي رحمت كند آقاي اكبر آتشي، خيلي براي رونق جلسات تلاش ميكرد. به هر حال به فضل خداوند متعال، حضور اينجانب در آن منطقه، ظاهراً، آغاز يك حركت جدّي تبليغي در آن ديار بود.
نهاوند
به تدريج آمادگي پيدا كردم تا مجالس سنگينتري را اداره كنم. در سالهاي نزديك به پيروزي انقلاب، نهاوند يكي از نقاط تبليغي مهم محسوب ميشد. جواناني پر شور و انقلابي داشت. هسته مركزي گروه ابوذر در همين شهر بود و مجالس مهم در حسينيه مربوط به مرحوم شهيد حيدري برگزار ميشد. در نخستين سفر تبليغي اينجانب به اين شهر، از آنجا كه سخنرانيهاي من عمدتاً مباحث اخلاقي بود، مورد استقبال جوانان قرار نگرفت، ولي به تدريج كه وارد مسائل سياسي ـ اجتماعي شدم، وضع به گونهاي ديگر شد و پس از آن، مكرر براي سخنراني به آنجا دعوت شدم. در ايامي كه منزل مرحوم شهيد حاج طالبيان بودم، براي انفجار سينماي شهر از من استخاره خواستند ـ الان درست به ياد ندارم كه موضوع استخاره را در آن وقت دقيقاً گفتند، يا نه ـ استخاره خوب نيامد. پس از دستگيري گروه ابوذر توسط ساواك، ظاهراً موضوع استخاره را در بازجوييها به آقاي فاكر ـ كه ايشان نيز براي سخنراني مكرر به نهاوند دعوت ميشد ـ منتسب كرده بودند.
پس از چند سال كه آقاي فاكر از زندان آزاد شد، هنگامي كه به زيارت ايشان رفتم گفت: «من سه سال به جاي شما زندان رفتم» يا جملهاي قريب به اين مضمون.
درست يادم نيست كه چند بار براي تبليغ به نهاوند رفتم، آخرين بار شهريور ماه 1356 بود كه در نيمه ماه مبارك رمضان به ساواك احضار و از نهاوند اخراج شدم.
آبادان
آذر ماه سال 1356، براي سخنراني به حسينيه اصفهانيهاي آبادان دعوت شدم. اين حسينيه، پايگاه جوانان انقلابي و طرفداران حضرت امام (ره) بود. موضوع سخنراني من چنانكه در گزارش ساواك آمده است، «رهبري در اسلام» بود. نكته جالب توجه در اين گزارش اين است كه در آن به نقل از اينجانب آمده است: «طبق روايات صحيح قبل از ظهور امام زمان، بايد در اين سرزمين حكومت اسلامي برقرار گردد كه براي امام زمان سرباز فداكار تربيت نمايد.»
بندرعباس (هرمزگان)
يكي از شهرهايي كه مكرر براي تبليغ به آنجا مسافرت كردم، «بندر عباس» است كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي به «هرمزگان» تغيير يافت.
در اين شهر بزرگ، مردم استقبال چنداني از مراسم مذهبي نداشتند. محور جلسات مهم مذهبي، مرحوم آقاي مظفري و دوستانش بودند. مغازه مرحوم مظفري پايگاه روحانيوني بود كه براي تبليغ به اين استان سفر ميكردند. پيش از پيروزي انقلاب اسلامي، مكرر توفيق سفر تبليغي به اين استان را پيدا كردم. معمولاً مجالس در مسجد فاطميه و مسجد كوفه برگزار ميشد. آخرين بار در ارديبهشت 1357 و در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي بود كه ده روز در مسجد فاطميه برنامه سخنراني داشتم، اما پس از سه، چهار روز، ساواك مانع ادامه جلسات شد. من براي خداحافظي از مردم، ايستاده، چند كلمه صحبت كردم و خداحافظي نمودم. پس از آن صحبت، تظاهرات مردمي آغاز شد و به تدريج گستردهتر شد و همچنان تا پيروزي انقلاب اسلامي ادامه يافت.
تويسركان
يكي ديگر از شهرهايي كه براي تبليغ به آنجا سفر كردم «تويسركان» بود، اين ايام مصادف با تبعيد آقايان: محمد مؤمن، احمدي خميني و احتمالاً آقاي صالحي نجفآبادي به تويسركان بود. در اين ايام، من بيشتر در منزل آقاي مؤمن بودم. ظهرها در مسجدي كه ايشان نماز ميخواند، منبر ميرفتم و شبها در مسجد آقاي احمدي، سخنراني ميكردم كه جمعيت زيادي براي استماع سخنراني جمع ميشدند.
زابل
دهه اول محرم سال 1357 و در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي به زابل دعوت شدم. ميزبان، شهيد حسيني امام جماعت مسجد حكيم بود. فضاي سياسي كشور بهشدت بحراني بود. با هواپيما به زاهدان آمدم. اوضاع شهر غير عادي بود. هر لحظه احتمال ميرفت از سوي طرفداران رژيم مورد هجوم قرار گيرم. شهيد حسيني به زاهدان آمده بود تا مرا همراهي كند. به منزل يكي از دوستان ايشان وارد شديم، ايشان براي دفاع از مهمان خود، گويا چوب يا چيزي شبيه به آن تهيه ديده بود كه به شوخي به آن اشاره ميكرد.
همراه آن شهيد بزرگوار به زابل آمدم. هر شب در مسجد ايشان سخنراني داشتم. به تدريج بر تعداد شركت كنندگان افزوده شد تا اينكه نخستين تظاهرات مردمي عليه رژيم آغاز شد. شنيدم يكي از روحانيون بزرگ شهر كه ظاهراً از اقوام شهيد حسيني بود، گفته بود: «اينهمه ميگوييد انقلاب، انقلاب! ما بايد باشيم كه انقلاب تحقق پيدا كند، با اين حركات ما كشته ميشويم!»
ساواك حساس شد، تماسهاي تلفني ايذايي و تهديدآميز به منزل شهيد حسيني فراوان بود. پس از آخرين سخنراني، ظاهراً در شب عاشورا، بهطور مخفيانه از شهر خارج شدم. بعد به من خبر دادند كه پس از خروج شما، احتمالاً شب بعد، مأموران شاه به مسجد ريختند و درها و شيشهها را شكستند و...
خراسان
يكي ديگر از استانهايي كه در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي براي سخنراني رفتم، خراسان بود. آقاي موسوي خراساني مرا براي سخنراني به مسجدي كه در آن اقامه جماعت ميكرد دعوت كرد، اما پس از چند جلسه، اطلاعات شهرباني مرا خواست و پس از بازجويي، مانع از ادامه سخنرانيها شد. با توجه به شرايط آن روز، شهيد هاشمي نژاد و آقاي طبسي و آقاي محامي كه از معروفترين چهرههاي مبارز خراسان شناخته ميشدند، به ديدنم آمدند. شنيدم پس از تعطيل كردن جلسه سخنراني، مزدوران رژيم به مسجد ريخته، حاضران را كتك مفصلي زدند. يكي از مجروحان اين حادثه را در مسجد گوهرشاد ديدم.