یادبود شهید محمدعلی نیازکیخا
وقتی فرزند شرف به شهادت میرسد
سید محمد مشکوهًْالممالک
در دامن مادری مهربان و باتدبیر رشد کرده، مادری که همچون نامش به شرافت و بزرگی معروف است. همچون مادر، درد مردم و مشکلاتشان را دارد. به هر طریق که شده، سعی در رفع مشکلات آنان دارد. همین است که شغلی را برمیگزیند که در مسیر خدمت به مردم باشد. او حفاظت و حراست از وطن و جان و مال مردم را برای رسیدن به رضای خدا در پیش میگیرد و در این راه سختیها و خطرها را به جان میخرد و پس از سالها خدمت خالصانه و بیشائبه، در آستانه بازنشستگی، خون پاکش را نثار محبوب و معشوق میکند، تا نام و یاد محمدعلی نیازکیخا برای همیشه جاودان بماند. و حال پس از گذشت سالها از شهادت این بزرگمرد، به پاس قدردانی از او، راهی زابل شدیم تا رازهای زندگی او را ثبت کنیم. رفتیم تا بشنویم که چگونه یک پسر روستایی که در دورافتادهترین نقطه مرزی زندگی میکند، میتواند به این درجه از انسانیت و تعالی برسد...
آنچه در ادامه میخوانیم حاصل گفتوگو با غلامعلی، پسر بزرگ شهید نیازکیخا است.
لطفا خودتان را معرفی کنید و بفرمایید با شهید چه نسبتی دارید؟
به نام خداوند جان و خرد/ که جان شهیدان گران میخرد
بدین علت از خون پاک شهید/ به آسانی و راحتی نگذرد
بنده غلامعلی نیازکیخا معروف به صحابی، متولد 1342 و فرزند شهید محمدعلی نیازکیخا هستم. ما هفت خواهر و برادر هستیم؛ چهار دختر و سه پسر. همه بچهها تحصیلکرده و شاغل هستند. من فرزند دوم خانواده هستم.
از شهید برایمان بگویید. پدر چه زمانی و کجا به شهادت رسیدند؟
ایشان در درگیری که در 25 آذر سال 1369 در مرز ایران و افغانستان رخ داد به شهادت رسیدند. پدرم متولد سال 1315 بودند و حدود یک سال به بازنشسته شدنشان مانده بود که در سن 54 سالگی به شهادت رسیدند. پدر استوار ژاندارمری آن زمان و نیروی انتظامی بعد از انقلاب بودند. ایشان به صورت نگهبانی ماموریتی در مکان مشخصی مشغول خدمت بودند.
پدر در رابطه با مسائل انقلاب و راهپیماییهای آن زمان، فعال بودند. من به یاد دارم که مادر همان کودکی، ما را هم تشویق میکردند تا همراهشان در راهپیماییها شرکت کنیم. پدر همیشه از تفاوت خدمت در زمان شاه و خدمت در نیروی انتظامی بعد از انقلاب را برای ما تعریف میکرد. میگفت که زمان حکومت پهلوی چه بیاحترامیهایی از طرف فرماندهان به ایشان میشد و اینکه بعد از انقلاب اوضاع تغییر کرد و شرایط خیلی بهتر شد.
با توجه به اینکه در پاسگاههای مرزی خدمت میکرد، زمانی که به مرخصی میآمد و یا وقتی که از سر کار برمیگشت در مراسم سخنرانی و جلسات قرآنی که در مسجد برگزار میشد، حضور پیدا میکرد. پدر علاقه زیادی به قرآن داشت. همیشه و همهجا، یک قرآن کوچک به همراه داشت. بعد از اینکه پدر به شهادت رسید و ما برای تحویل گرفتن وسائلشان، به پاسگاه رفتیم و سراغ قرآن پدر را گرفتیم؛ اما متاسفانه پیدا نشد.
از نحوه شهادت پدر بگویید؟
ایشان به دست اشرار و در منطقه مرزی ایران و افغانستان به شهادت رسید. جریان به این صورت بود که گروهی از اشرار در ساعات بعد از غروب 25 آذر سال 1369، قصد عبور از مرز و ورود به کشور را داشتند. در پایگاه، تعدادی ماشین برای ساختوساز مرز قرار داشت که دو سرباز مسئول نگهبانی از آنها بودند. پدر به همراه این دو سرباز، مانع عبور این اشرار میشوند و درگیری صورت میگیرد. بعد از درگیری قاچاقچیان یکی از سربازها را به اسارت میگیرند و سرباز دیگر متواری میشود. شهید محمدعلی به مدت یک ساعت با یک اسلحه کلاشنیکف، مقابل آنها میایستد. در نهایت اشرار ایشان را محاصره کرده و از پشت مورد اصابت گلوله قرار میدهند و پیکر شهید را با خودشان میبرند.
ما حدود 14 ماه بهدنبال پیکر پدر بودیم. البته آن زمان نمیدانستیم ایشان شهید شده است. کسانی که از آن طرف میآمدند میگفتند اسیر شده و دست فلان گروه است و پول میخواهند و از این حرفها. ما از طریق دوستان و آشنایانی که در مرز داشتیم بهدنبال ردپایی از پدر میگشتیم؛ تا این که بعد از 14 ماه، یعنی بهمن سال 1370 به ما اطلاع دادند که پدرتان همان شب شهید شده و اشرار پیکر ایشان را با خودشان بردند و داخل افغانستان در عمق 60 کیلومتری دفن کرده و بعد هم رفتهاند.
نیروی انتظامی به منطقه دفن شهید رفتند و باقیمانده پیکر را به کشور برگرداندند. پس از بازگشت، پیکر را تشییع و در روستای ژالهای به خاک سپردیم. روستای ژالهای در 5 کیلومتری شهر زابل قرار دارد و زادگاه پدر است.
شما چطور از شهادت پدر مطلع شدید؟
زمان شهادت پدر، من 28 ساله بودم و سال اول خدمت معلمی را در بلوچستان میگذراندم. آن زمان ارتباطات به وسیله تلگراف بود، به ما تلگرافی رسید، مبنی بر این که پدر شما بیمار شده و لازم است بیایید. وقتی برگشتم، مطلع شدم که چنین اتفاقی برای پدر افتاده است. ما در یک منطقه مرزی زندگی میکنیم. مردم در این مناطق مشکلات خودشان را با کمک خویشاوندان و قبیلهها حل میکنند. ما هم کسانی در مرز داشتیم که با افغانستانیها ارتباطاتی داشتند. به وسیله همین ارتباطات فهمیدیم که پدر شهید شده است.
از خصوصیات اخلاقی پدر بگویید؟
مهمترین دغدغه پدرم در رابطه با فرزندانش، مسائل دینی و مذهبی بود. بیشترین تذکرات و یادآوریهایی که ایشان به ما میکردند، درخصوص مسائل اعتقادی بود. یکی دو نفر از سربازانی که همراه پدر در پاسگاه خدمت میکردند، بعد از شهادت او، برای ما تعریف میکردند که شهید محمدعلی کسی بود که زودتر از بقیه برای نماز صبح بیدار میشد و بقیه نیروها را هم بیدار میکرد؛ بعد از نماز صبح هم تا طلوع آفتاب به تلاوت قرآن مشغول میشد. ایمان و اعتقاد شهید بسیار محکم بود. بسیار خوش اخلاق بود. با ما فرزندان، بینهایت مهربان بود. اهل معاشرت و رفت و آمد با اقوام و خویشان بود. همه اقوام و اطرافیان ایشان را بهعنوان یک انسان مهربان و با ایمان میشناختند.
پدر همیشه متوجه فقرا و کسانی که به روستا میآمدند و جا نداشتند، بود. اگر کسی جا نداشت و پدر متوجه میشد، حتما او را به خانه میآورد. ایشان در ارتباط با پرداخت خمس و زکات بسیار حساس بودند. سر سال خمسی که میشد، با پدر نزد عالم بزرگوار آیتالله بختیاری میرفتیم و پدر خمس مالش را حساب میکرد.
ما دو سه تا اتاق توی خانه داشتیم. پدر بیخانمانها را به مدت یک سال، در یکی از این اتاقها اسکان میداد و سال بعد اتاق را در اختیار فرد دیگری میگذاشت. دستگیری پدر از این نوع بود و تا جایی که در توان داشت، برای افراد نیازمند سرپناه فراهم میکرد. همیشه در خانه ما دو خانوار دیگر نیز زندگی میکردند. آن موقع کمتر کسی اجازه میداد دیگری در خانهاش ساکن شود، اما پدر دل بزرگ و مهربانی داشت و همیشه این کار را انجام میداد.
آخرین دیدار شما با پدر چه زمانی بود؟
سال دوم خدمتم در بلوچستان بود. مهرماه که میشد، ما چمدان میبستیم و به محل خدمتمان میرفتیم. من در منطقه بزمان خدمت میکردم. حدود سه ماه قبل از شهادت، ایشان را دیدم، بعد هم به محل کارم رفتم، تا اینکه در 25 آذر تلگرافی درباره پدر به دستم رسید. آخرین دیدار ما در شهرستان زهک بود. هیچگاه آن روز را فراموش نمیکنم؛ پدر با ماشین پاسگاه به همراه یک سرباز و راننده به منطقه زهک آمده بودند. کپسول گاز در زاهدان پیدا نمیشد. من رفته بودم زهک که برای خانه کپسول گاز تهیه کنم که پدر را آنجا ملاقات کردم. یادم هست که از ماشین پیاده شدند و کمی با هم صحبت کردیم. آن زمان فکر نمیکردم که این آخرین دیدار ما باشد و 14 ماه پس از شهادتشان مشتی استخوان به ما بدهند.
پدر چطور فرزندانش را تربیت کرد؟
پدر تاکید بسیار زیادی به تحصیل داشتند. همیشه میگفت: با وجودی که امکانات تحصیل فراهم بود، من به دلیل اینکه پدر نداشتم نتوانستم ادامه تحصیل بدهم و باید دنبال کار میرفتم. پدر میگفت: بعضی از همکلاسیهای من دبیر یا پزشک شدند؛ اما این شرایط هیچگاه برای من فراهم نشد؛ اما شما قدر بدانید که میتوانید درس بخوانید. میگفت: از این که من هستم و شرایط و امکانات را برای شما فراهم میکنم قدر بدانید و از این موقعیت حداکثر استفاده را بکنید و درس بخوانید. اغلب مردان در منطقه ما بهدلیل کار کشاورزی، دامداری و عیالمندی نمیتوانستند درس بخوانند و بیشتر خانوادهها پسران بزرگشان را به کار کشاورزی و دختران را به قالیبافی مشغول میکردند. آن زمان خانوادهها نه دختر را برای تحصیل میفرستادند نه پسر را، مگر کسی که یا وضع مالی خوبی داشت و یا مانند پدر من به علم و تحصیل خیلی اهمیت میداد.
به نظر شما چه شاخصهای در وجود پدرتان، ایشان را به فیض شهادت و عاقبت به خیری رساند؟
من مانند ماهی بودم که در آب است و قدر آب را نمیداند؛ تا وقتی که بود، قدر ایشان را آنطور که شایسته است ندانستم. وقتی ایشان به شهادت رسید هر کسی که پدر را میشناخت میگفت شهادت حقش بود. با شناختی که دوستان و آشنایان از پدر داشتند شهادت را حق ایشان میدانستند و میگفتند غیر از این نباید میشد. شهید بزرگوار از دوران کودکی تا زمان شهادت، در بین مردم طوری رفتار میکردند که هیچ فردی از ایشان به بدی یاد نمیکرد. شاخصه خاص پدر برخورد خوب و شایسته ایشان با مردم بود؛ با خوب و بد، خوب رفتار میکردند.
یادم هست یک افغانستانی را بهعنوان قاچاقچی گرفته بودند. این بنده خدا، یک الاغ داشت و میخواسته با الاغش 30 ضبط ماشین را از مرز بیاورد که توسط پاسگاه دستگیر میشود. این فرد را با همان وسایلش با پدر همراه کرده بودند که به پاسگاه جریکه بیاورد. از مرز تا آن پاسگاه 35 کیلومتر راه بود. پدر این فرد را شب به خانه آورد، الاغش را هم در حیاط خانه بستیم. این فرد قاچاقچی بود و باید دستبند به دست میماند تا فردای آن روز به دادگاه برده شود؛ اما پدر دستبند را از دستش باز کرد تا شب را بتواند راحت استراحت کند. پدر عادت داشت هر وقت که به خانه میآمد فشنگ را از اسلحه خود خارج و گوشهای پنهان میکرد، آن شب هم طبق عادت همین کار را کرد، بدون اینکه از چیزی بترسد. آن موقع ما اتاقی در طبقه بالا داشتیم که به آن بالاخانه میگفتیم. پدر این فرد را به بالاخانه برد تا شب را آنجا بخوابد. به پدر گفتیم در را از پشت سرش قفل کند شاید فرار کند؛ اما قبول نکرد و مانند یک مهمان با او رفتار کرد. پدر چنین احترامی برای مردم قائل بود. او آنقدر شجاعت داشت که بدون هیچ ترسی، از یک مجرم در خانه نگهداری کرد. صبح که شد پدر به من و برادرم گفت: این فرد را به زهک ببرید و تحویل بدهید. ما تا آن موقع زهک را ندیده بودیم، تا آنجا 5 کیلومتر راه بود؛ اما به دستور پدر، آن فرد را با الاغش بردیم و به پاسگاه تحویل دادیم. این شهید بزرگوار نهایت رافت و مهربانی، خوش برخوردی و خوش خلقی را نسبت به انسانها داشت؛ حتی اگر آن انسان مجرم بود، با او با مهربانی رفتار میکرد.
شهید نیازکیخا این آرامش را از کجا به دست آورده بود؟
آرامش پدرم از مادرش بود. ایشان مادر بزرگواری داشتند. نام مادربزرگم شرف بود و ما ایشان را بیبی صدا میکردیم. بیبی در چند ماه آخر عمرش، به بیماری ریوی مبتلا شده بود. پدرم بیبی را برای درمان، با موتور به شهر میبرد و برمیگرداند. آنقدر مادربزرگم در میان اهالی عزت و احترام داشت که از مردنش متحیر شده بودند. اینقدر این مادر، بزرگ بود که هنوز هم که هنوزه از ایشان به خوبی یاد میشود. مادربزرگم تاثیر زیادی روی پدرم و حتی ما گذاشت. من تنها کسی بودم که با مادربزرگم زندگی میکردم و خیلی چیزها از ایشان آموختم. بیبی بسیار صبور و مهربان بود.
شهید وصیتنامه هم داشتند؟
پدر وصیتنامهای نوشته و در پاکتی گذاشته بودند و آن پاکت را در قرآن همراهشان نگهداری میکردند. به ما گفته بود: اگر اتفاقی برای من افتاد، این پاکت را باز کنید. بعد از شهادت پدر، آن قرآن و پاکت داخلش گم شد. وصیتنامه پدر به دست ما نرسید ولی ایشان معتقد بود هر کسی که در این دنیا زندگی میکند، در هر سنی که هست، باید وصیتنامه داشته باشد.
نظر دوستان و همکاران شهید در مورد ایشان چه بود؟
سربازهایی که با پدر همکار بودند، خیلی از اخلاق رفتار پدر تعریف میکردند و میگفتند: برخورد ایشان با ما، خیلی خیلی بامحبت بود. میگفتند: او با سربازهای زیردستش مثل کسی که هم ردیف خودش است رفتار میکرد. صبحها برای نماز و ماه رمضان حتما برای سحر افراد را بیدار میکرد. سحر زودتر از همه بیدار میشد و سحری را آماده میکرد، بعد از آن بچهها را بیدار میکرد.
ایشان در دفاع مقدس حضور نداشتند؟
خیر. پدر خیلی خیلی دوست داشت که به جبهه برود، ما به پدر میگفتیم شما با این سن و سال کجا میخواهی بروی؟ همین جایی که خدمت میکنی کمتر از جبهه نیست. آن موقع درگیریها در مرز خیلی زیاد بود، مرزها مدام توسط قاچاقچیها و ضدانقلاب مورد تعرض قرار میگرفت.
پدر از شهادت برای شما صحبت میکرد؟
من یادم هست میگفتیم: باباجان شما خودتان را بازنشسته کنید، ما هستیم. میگفت: نه مرد آن است که در هر کاری که قدم میگذارد تا آخر بماند. من روزی که در این کار وارد شدم به این نیت بود که به شهادت ختم بشود. من وارد این کار شدم که در نهایت به شهادت برسم. مخصوصا بعد از انقلاب میگفت: خدا نعمت بزرگ انقلاب را به ما داده است و ما باید با خون خودمان از خدا تشکر کنیم. همیشه این را میگفت. دو سال قبل از بازنشستگی پدر، به ایشان میگفتیم: این دو سال را دیگر نروید و زودتر از موعد خود را بازنشسته کنید. قبول نمیکرد و میگفت: من میمانم تا قسمت بشود و خدا من را قبول کند و شهید بشوم.
دلتنگ پدر میشوید؟
بسیار دلتنگ پدر میشوم. مگر میشود انسان دلتنگ پدری که با او زندگی کرده، نشود؛ آن هم پدری با این مشخصات و صفات خوب، پسندیده و کمنظیر. اشعار زیادی درباره ایشان سرودهام که شاید در حد یک کتاب بشود. اشعار زیادی نیز درباره شهدا، شهدای گمنام و شهدایی که بعد از سالهای طولانی اثری از آنها پیدا شد، سرودهام.
شعری برایتان میخوانم که درباره شهدای گمنام و شهدایی است که پس از چند سال اثری از آنها آوردهاند:
شعر زنجیر و پلاک
یک روز بهاری که تو را آوردند
گویی که گل اقاقیا آوردند
از عطر بهشتیت چنانم خوشبو
انگار بهار در هوا آوردند
در جمع سیاه ما چو ماهی روشن
در خانه سرد و تار ما آوردند
بر غرقه گرداب عمیق دنیا
از بحر نجات ناخدا آوردند
در عمق سؤال بیجوابی ماندم
پرسیدم از این و آن که را آوردند
نشناختمت چرا که خود گم بودم
مردان خدا تو را به جا آوردند
روی سر ما سبک سبک میرفتی
زنجیر و پلاکی از شما آوردند
با قافله رفتی و جدا برگشتی
آری همه را جدا جدا آوردند
احرام تو در کعبه دلها بستی
از مروه تو را نزد صفا آوردند
دیدم که کفی ز تربت پاک تو را
یک عده به نیت شفا آوردند
با قطره اشکی که برای تو چکید
گویی که به دردها دوا آوردند
از فصل شهادت تو سی سال گذشت
از خانه تو، تو را چرا آوردند
مجموعه شعری زیر چاپ دارم که جناب سرهنگ باقری در حفظ آثار زحمت آن را میکشند. خاطره اولین زیارتی که با ایشان داشتم را نیز به رشته تحریر درآوردهام.
از مادرتان بگویید؟
مادرم مانند همه مادرها به مهر و محبت معروف هستند. زمانی که پدر شهید شد، مادرم خیلی صبوری کردند. پدر و مادرم 10 سال با هم تفاوت سنی داشتند. مادرم به قدری پس از شهادت پدرم شکسته شد که به لحاظ ظاهری از خواهر بزرگتر خود، بزرگتر به نظر میرسد. شهادت پدر برای مادرم بسیار سخت و گران بود. او در زمان حیات پدرم نیز زحمات بسیار زیادی برای ما کشید. از آنجایی که بیشتر وقتها پدر نبودند، مادر برای ما، هم حکم پدر را داشت و هم حکم مادر. الان هم که ما خودمان بزرگ شدیم و همسر و فرزند و نوه داریم، باز هم به مادر محتاجیم. من از هر جهت، به ایشان تکیه میکنم. مادرم زحمت زیادی برای ما متحمل شده است. در شرایط نبود پدر و با وجود چند فرزند، مادر کارهای خانه و بچهها و دامی که در خانه داشتیم را انجام میدادند. او مثل یک مرد در خدمت خانواده بود. هنوز هم در روستا زندگی میکند و ما بچهها مرتب به ایشان سر میزنیم. مادرم به معنای واقعی کلمه، برای ما هم پدر بود هم مادر.
با توجه به تهاجم فرهنگی که وجود دارد اگر کسی بخواهد راه شهدا را برود، باید چه کار کند؟
اگر کسی بخواهد شهید شود، اولین صفت و خصلتی که باید در خود ایجاد کند، برخورد شایسته با انسانها است. نحوه خوب زندگی کردن با اجتماع، اخلاقمداری، رفتار نیک با دوست و همسایه، زیردست و اعضای خانواده، در طی کردن مسیر شهدا بسیار اهمیت دارد. مسائل اعتقادی نیز در رسیدن به این هدف، در جای خود حائز اهمیت است؛ اما از نظر اجتماعی صفت پسندیدهای که انسان را به شهادت نزدیک میکند، برخورد مناسب و اخلاق خوش با مردم است.