روایت صدثانیهای
جشــــن تولد
ابوالقاسم محمدزاده
سلام بابایی. منم نرگس! همه هوامو داشتن. اما از تو چه پنهون، دلم بدجوری هواتو کرده. همه هوامو داشتن و بزرگ شدم. هرچه بزرگتر میشم، دلتنگیام بیشتر میشه و انگار دلم کوچکتر. راستی مامان میگه:
- لباساتو برای من یادگاری گذاشتی.
آخه بابا جون! من که پسر نیستم. غیر از اون، برام بزرگن و نمیتونم بپوشم.
اما.... کلاهتو میذارم سرم و جلو قاب عکست وا میستم. برات احترام میذارم.مامان جون میگه:
- چقدر شبیه بابات شدی دختر!
اون وقت دلم تنگتر میشه و دماغم تیر میکشه. مگه میشه دلتنگت نباشم. بابا اسماعیل! امروز خیلی دلم هواتو کرده. میدونی که روز تولدته.
بابا جون دوستم میپرسه؛
- خانزاده! برا بابات جشن تولد نمیگیری؟
بابا جون! سی و شیش تا شمع تو چشام روشن شده زلال زلال. دود نداره. دودش تو خونه دلمه. نورش تو فکرمه. روشن روشن. تولد 36 سالگیت مبارک.
موضوع: شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده