kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۳۷۷۸
تاریخ انتشار : ۲۸ خرداد ۱۴۰۱ - ۲۰:۴۶

شفای بیمار با توسل به ‌اُمّ‌البنین(س)(حکایت اهل راز)

 

 

حجّت الاسلام حاج شیخ حبیب الله یوسفی _ روحانی کاروان _ طی یادداشتی که برایم فرستاد، نوشت:
گرفتار بیماری سختی شدم؛ به طوری که از شدّت درد و ناراحتی، در ماشینی که ما را به مدینه می‌برد به خود می‌پیچیدم.
وقتی به مدینه رسیدیم، در «دار السمّان» اسکان یافتیم. بی‌درنگ، به درمانگاهی که در همین ساختمان بود مراجعه کردم و با تزریق آمپول مُسکن مقداری آرام شدم.
تشخیص پزشک این بود که علّت درد، وجود سنگ مثانه است و جز عمل جراحی راه دیگری ندارد و باید تا ایران همچنان تحمّل کنم‌،چون در مدینه و مکّه امکانات موجود نیست.
با این حال مرا به بیمارستان ایران معرفی کرد. روز بعد به بیمارستان رفتم، تشخیص همان بود و من مجبور بودم تحمّل کنم و کم‌کم به درد عادت کردم و با مسکن خود را آرام می‌کردم. راه رفتن برایم بسیار سخت بود، امّا گاهی به زحمت تا حرم می‌رفتم.
یک شب حدود ساعت ده از حرم بیرون آمدم و تا حدود دوازده پشت بقیع به زیارت جامعه و استماع مداحی مدّاحان مشغول شدم. آخر شب بود و خلوت و من آرام آرام کنار قبر‌ ام‌البنین(س) آمدم و به آن خانم متوسّل شدم. سرم را بر نرده‌های بقیع گذاشته‌گریه می‌کردم.
بعد از ربع ساعتی به طرف قبر پیامبر(ص) برگشتم و پای دیوار نشستم و به درد و ناراحتی خود بسیار‌گریستم. گفتم: یا رسول‌الله! خوب می‌دانی که من برای خدمت به زائران شما آمده‌ام، حال چگونه می‌پسندید که این بیماری را از مدینه سوغاتی ببرم.
بعد از ساعتی از جا برخاستم و به طرف منزل رفتم. همان شب در عالم خواب دیدم که روضۀ امام حسین(ع) را می‌خوانم و مستمعین زیادی‌ گریه می‌کنند و خودم نیز زیاد‌گریه می‌کردم.
با صدای اذان از خواب بیدار شدم، وضو گرفتم و نماز خواندم و دوباره خوابیدم. ساعت هشت از خواب بیدار شدم و پس از صبحانه به اتفاق حاج آقای روحانی که در خدمت ایشان بودم به بعثۀ رهبری (قصر الدَّخیل) رفتیم و از آنجا به حرم و بعد از نماز ظهر از حرم به منزل آمدیم. وقتی به خانه رسیدیم، متوجّه شدم که امروز با اینکه راه زیادی را پیمودم، اما هیچ دردی احساس نکرده‌ام!
خداوند را شاهد می‌گیرم که از آن روز اثری از آن بیماری در خود ندیده‌ام و دیگر به پزشک مراجعه نکرده‌ام.(1)

اجابت دعایِ دل‌شکسته‌


دوست دیرین، فاضل پرتلاش و خدمتگزار جناب حجت‌الاسلام والمسلمین محسن قرائتی درباره ماجرای تولّد خویش نقل کرد:
پدرم تا چهل و چند سالگی صاحب فرزند نشده بود. دو همسر گرفت اما از هیچ یک صاحب فرزند نشد.
یکی از همسایگان ما، فرزندان و نیز گربه‌های بسیار داشت. روزی گربه‌ها را در یک گونی می‌اندازد و به در خانۀ ما می‌آید و به پدر می‌گوید: ما، هم بچه زیاد داریم و هم گربه؛ ولی شما نه بچه دارید و نه گربه! حال که خدا فرزندی به شما نداده، این گربه‌ها را برای شما آوردم! سپس گونی گربه‌ها را روی دستان پدرم رها می‌کند و می‌رود.
پدرم به خانه برمی‌گردد و بسیار منقلب می‌شود و به شدّت ‌گریه می‌کند و می‌گوید: خدایا! آن‌قدر به من بچه ندادی که همسایه‌ها احساس دلسوزی کرده، برایم گربه می‌آورند.
بعد از آن برمی‌خیزد و چند قالی کاشان را که همه دارایی‌اش بوده، می‌فروشد و (حدود شصت سال قبل) عازم سفر حج می‌شود.
وقتی به کعبه می‌رسد، پشت مقام ابراهیم، ایستاده، عرض می‌کند: خدایا! به ابراهیم در سن صد سالگی بچه دادی. من هم بچه می‌خواهم.
سپس دعا و توسل و مناجات می‌کند و ادامه می‌دهد: خدایا! می‌خواهم فرزندم مروّج دین تو باشد.
پس از آن، خداوند، دوازده فرزند به وی عطا می‌کند؛ یازده فرزند از مادر من و یک فرزند از همسر دیگرش!
گاهی به شوخی می‌گویم: شاید در آن گونی، دوازده بچه گربه بوده است.
من بزرگ شدم و مبلّغ دین شدم. بسیاری از من می‌پرسند: چطور شد که پس از بیست سال، مردم از حرف‌های تو خسته نشده‌اند و کهنه نشده‌ای؟
می‌گویم: اشک‌های پدرم پشت مقام ابراهیم(ع) کارساز بوده و من خودم را مولود کعبه می‌دانم.(2)
ـــــــــــــــــــــــ
1و2-کتاب: خاطره‌های آموزنده نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری، انتشارات دارالحديث قم