یک شهید، یک خاطره
پنجره
مریم عرفانیان
کنار پنجره، با لباس فرم سپاه منتظر ایستاده بود و به ما نگاه میکرد. مادر همانطور که لقمه نان و پنیر را به دستم میداد، گفت: «حسن آقا، شما هم بیا یه لقمه بخور، تو راه گرسنه میشی.»
پدر با لحنی آرام جواب داد: «گرسنه نیستم؛ الان میآیند دنبالم. باید برم.»
و دوباره به بیرون پنجره چشم دوخت.
سوز سردی از درزهای پنجره به اتاق میآمد. مادر دوباره گفت: «تو اصلاً به فکر من و بچهها نیستی. زمستون و تابستون نمیشناسی، لااقل عید امسال رو بمون.»
پدر به دیوار تکیه زد.
- میدونم وقتی نیستم، خیلی بهزحمت میافتی، ولی تحمل کن و صبور باش. وقتی میبینم اینطور به بچهها میرسی، خاطرم جمع میشه. فقط یادت باشه امسال که مدرسهها باز شد، اسم سمیه رو هم بنویسی. دخترم دیگه بزرگ شده و باید بره مدرسه...
مادر فوری گفت: «پس به خاطر سمیه بمون.»
- سمیه رو خیلی دوست دارم، ولی حفظ اسلام رو بیشتر... دخترم رو بعد از خدا به تو میسپارم.
پدر این را گفت و با صدای زنگ در بهسرعت بیرون رفت.
تصویر قامتش، کنار همان پنجره، در خیالم
نقش بست.
خاطرهای از شهید حسن درویشی
راوی: سمیه درویشی، دختر شهید